پایگاه خبری الف 9 آذر 1393 ساعت 7:44 http://alef.ir/vdcfmxd0xw6dtca.igiw.html?250830 -------------------------------------------------- عنوان : نقدی بر ساکن طبقه وسط بخش تعاملی الف - محمدحسین امینی -------------------------------------------------- اشاره: مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های بینندگان الف است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. بینندگان الف می توانند با ارسال یادداشت خود، مطلب ذیل را تایید یا نقد کنند. متن : ۱. هرچند توصیفِ تفریطی از زمانه نه «واقعی» که بیشتر «واقع نما»ست، اما معلوم هم نبود که انتخابِ الهی شهاب، آن هم در زمانه ای که «نوشتن از بلوغ و جنسیت و بدویت، فرمول اساسی فروش آثارهنری در آنجاست» دقیقا قرار است چقدر برای او رنج آفرین شود. به این ترتیب، «ساکن طبقه ی وسط» به معنای حقیقی کلمه Happy End است؛ که از شب عاشقانه ی وصال پیشتر نمی رود؛ و مشکلات مترتب بر زیست الهی و اخلاقی یا همان خشونت های عشق را به صبح فردایی وامی گذارد که شوربختانه از دغدغه های متن نیست. شاید اگر شهاب فرصت میداشت تا دقیقا از صبح فردای «بازگشت به خویشتن» با رویه های ناصحیح جاری درگیر شود؛ و بعنوان یک نمونه سردستی و ساده، مثلا برای ممانعت از کتک خوردن یک کودک خیابانی به شدت مضروب و مجروح شود، عنصر «هزینه زایی انتخاب» نیز سهم خود را گرفته بود، ضمن اینکه «مدعای عاشقی» فرصت «اثبات» می یافت. ۲. نتیجه ی «دیگر چاره ای نیست» زود در تور فهم شهاب افتاد. «جمع و جور بودن» دست و پای یک مساله چیزیست، «جمع و جور کردن» عامدانه ی دست و پای آن مساله چیزی دیگر! شهاب پیش از آزمودن آنچه در طبقات پایین یا بالا انتظار او را می کشید، طوطی وار از آنچه صادق هدایت در نوزدهم فروردین ۱۳۳۰ مرتکب آن شد تقلید کرد و تلاش کرد خود را با گاز بکشد. در واقع نه جذبه های عرفانی نغمه ی بالا و نه کشش های نفسانی گام های موسیقی پایین، هیچکدام نتوانستند حتی شهاب را به آزمودن وادارند. بماند که با بازکردن شیرهای گاز، او ناخودآگاه به کاری دست زده بود که در سکانس دیگری از فیلم – آنجا که درباره ی یک جوان و حجله ی فوت او حرف به میان بود – خود او آن کار را «مسخره» نامیده بود! ۳. جذابیت های دنیا عموما بیش از وهم اند. کاراکتر «دنیا» یا همان «ساکن طبقه ی پایین» اما تمام جذابیت هایش صرفا تا وقتی است که وهمی و تصوری است در ذهن شهاب. بیننده مشاهده میکند که به محض «عینی شدن» مواجهه ی شهاب با ساکن طبقه ی پایین، نماینده ی کشش های دنیوی در داستان به قدری نخواستنی است که شوک آور است! به نظر من، دنیا، دست کم تا مدت ها، بطور کاملا عینی (و نه تنها وهمی) خواستنی و مطلوب به نظر می آید. المانِ دنیا یا همان طبقه ی پایین، بدین ترتیب، آنقدر ساده سازی شده است تا راز آن برای بیننده آسانیاب باشد. اما آیا این اندازه از ساده سازی، به واقعی بودن داستانی که تعریف می شود آسیب نمیزند؟ ساکن طبقه ی پایین ۴. تجربه ی ایمانی شهاب یک تجربه ی بسیار خاص است. تجربه ای که در خلال آن ابتدا تقریبا طعم همه چیز چشیده می شود، حتی در نهایت طعم گسِ طبقه ی پایین نیز آزموده می شود، و پس از همه ی این آزمودن ها، شهابی که دیگر هیچ راهی ندارد، راه طبقه ی بالایی را در پیش می گیرد که مدت ها است نغمه هایش به گوش می رسیده است. این پرسش فراروی ذهن می آید که او وقتی عزم طبقه ی بالا را کرد، دیگر کجا را داشت که برود؟ تجربه های ایمانی که در آن ها «مرشد» و «راهنما» یا اصلا وجود ندارند یا نقش شان بسیار کمرنگ است، نظاماتی اند که آدمیان را با «آزمون و خطا»هایشان تنها می گذارند. مضامینی چون «استفاده از تجربیات ایمانی دیگران» یا «بهره مندی از راهنمایی آنان که مورد اعتمادند و از راه یافتگانند» در این دست نظامات ایمانی حق این را پیدا نمی کنند که برابر و در عرض «فراگردها و تجربیات شخصی سالک» بنشینند و ضریب بگیرند. در نظام های ایمانی «امام محور»، پیشوا محور، و خصوصا شامل عنصر «تواصی»، سرگشتگان «تنها» نیستند. «کتاب»ی هست، «امام»ی هست، «دستورالعمل»ی هست و البته «تکلیفی عمومی ناظر بر تواصی به حق و توجه به غیر». فردگرایی هایی که سرگشتگان را با رنج آشفتگی هایشان تنها می پسندند و برای موجه کردن فضای نگران کننده ای که شکل می گیرد فرافکنانه یادآور می شوند که «دوست دارد یار این آشفتگی...» ، در حقیقت بیش و پیش از هرچیز راه را بر «گره گشایی های ممکن»ی بسته اعلام می کنند که از طریق رجوع به راهنمایان قطعا می تواند شامل حال گمشدگان و سرگشتگان شود. ۵. در زیست بومی که شهاب در آن نفس می کشد، انسان ها - یا همان سالکان - رنجی هم می برند بابت «بی دنباله بودن». یا مسامحتا بابت «جاودانه نبودن». رنجی که به تعبیر کاراکتر استاد – استادی که فعلا قصد داشت فوتبال تماشا کند! – هیچکدام از آنان که واقعا جاودانه شده اند آن رنج را نبرده اند! پس جای این پرسش همین جاست که «چرا سرگشتگان رنجی را متحمل می شوند که راه یافتگان بکلی این رنج را نبرده اند؟!» آیا همین یک نشانه نیست از این معنا که «قطع بودن مسیر خیررسانی راهیافتگان به سرگشتگان» دردهایی را درمان نشده باقی می گذارد که از قضا درمان دارند؟ یا اینکه با پیروی از راهیافتگان، اصلا ممکن است بخشی از دردها بوجود نیایند؟ از طرف دیگر، گره زدن داستان «بی دنبالگی» با «عقیم بودن جسمی» کار محکم و قابل دفاعی نیست. حتی اگر «عقیم بودن» تنها نشانگانی بوده باشد برای رساندن منظورِ «جاودانه نبودن»، این نشانگان باز کامل نیست. چه که انسان، نه تنها بخاطر روح و روانِ همیشه جاویدانش، بلکه از جمله به واسطه ی «آثارِ رفتارش» تقریبا هیچگاه نمی میرد و از همین منظر، به سهولت می توان هر انسان را یک ستاره ی «همیشه دنباله دار» فرض کرد. «درد جاودانگی» اگر واقعا جدی باشد قابل این پرسش است که اصلا چطور می شود جاودانه نبود؟! بگذریم که اساسا برخی – مثل همان استاد فوتبال دوست قصه ی ما - سخت بر این باورند که «جاودانگی» اگر یک خواست اصیل باشد نشانه ی نشناختن راه و چاه است و تمایلی کم مایه. ۶. قابل درک است اگر گفته شود که حتی اگر «جاودانگی» به کسانی داده شود، هیچ معلوم نیست آن ها بدانند می خواهند با آن چه کنند! خاطرم هست یکبار دکتر سروش در خلال یک سخنرانی برای دانشجویان می گفت که حواستان به این هم باشد که اگر همین امروز همه ی آزادی هایی که مطلوبتان است و مطلوبمان است را به شما بدهند، آیا دقیقا می دانید می خواهید چه استفاده ای از آن آزادی ها بکنید؟! در حقیقت «درد جاودانگی» شاید از این منظر نیز سرنوشتی دردناک داشته که بیش از «کاربرد آن» بر «اصل وجود آن» تاکید شده است و آدمی خیلی نگران این نیست که پس از کسب جاودانگی قصد دارد چه کند. ۷. شهابِ قصه ی ما به ورطه ی استانداردهای چندگانه هم می افتد. آنجا که در شرح برداشت های ذهنی و حالات روحی اش که در آن از جمله به انواع تجربه ی مرگ، انواع تجربه ی کاتارسیس و انواع تجربه های عاشقانه پرداخت، ضمنا به شرح تجربه ی «تهوع» نیز دست زد. تجربه ای فرای بی میلی، فرای مخالفت، و حتی فرای تنفر. در شرح شهاب از تجربه هایش در موضوع تهوع، «اوج ماندگاری» و اثرگذاریِ یک تهوع، زمانی برای او رخ میدهد که یک مامور حراست، تقلا میکند - به تعبیر شهاب - مساله ی «نفسانیت» را در «امور جنسی» خلاصه ببیند. و البته از سوی شهاب به او تذکر داده میشود که «دایره ی نفسانیت خیلی بزرگتر از مسائل جنسی است» جالب اینجاست که وقتی تجربه های سه گانه ی شهاب در همین موضوع تهوع را مورد توجه قرار میدهیم، متوجه می شویم که در هر دو موردی که پیش از این مورد آخر ذکر شده اند، مواردی اند که جنبه های تهوع آور آنها جنبه های جنسی اند! یعنی هم در داستان «جشن فارغ التحصیلی» المانِ تهوع آور مربوط به مسائل جنسی است، هم در داستان «استادی که دانشجوی دختر خود را به خانه اش دعوت کرده» چنین است. پس از قضا، هر سه تجربه ی تهوع، که تجربه های شخصی شهاب هستند، موضوعاتی جنسی داشته اند؛ اما، شهاب در مورد سوم، ناصحانه مامور حراست را به گسترده تر بودن دایره ی نفسانیت توجه میدهد. بماند که تهیه کننده ی خوش مشربِ سکانس های آغازین فیلم نیز مشخصا از غریزه ی جنسی بعنوان «غریزه ی اصلی» یاد می کند و شهاب را شدیدا ترغیب می کند که عنصر جنسیت را در آثارش پررنگ کند... معلوم نیست اگر تهیه کننده ی مذکور در مورد نقش غریزه جنسی دراجتماع مشغول آگراندیسمان نیست، چرا مامور حراست در همین پارادایم حق ندارد مسئله جنسی را یکی از مصادیق پرتکرار نفسانیت های رایج و جاری بداند؟!