یادی از رضا رستمی

الهه خسروی یگانه، گروه فرهنگی الف،   3960801087
یادی از رضا رستمی
 یک سال است که خنده‌هایش گم شده است. اخم و غضب‌هایش هم. حرص خوردن‌های مدام و ایده‌های دست اولش. یک سال است به سمت شهرشان که می‌روم جایش روی صندلی کنارم توی ماشین خالیست. به جایش می‌دانم یک جایی در آن گردنه اسدآباد خوابیده و دوست دارم خیال کنم کنار جاده ایستاده و سیگار به دست دارد؛ به ما نگاه می‌کند، به من و رها که در سکوت پیچ‌ها را دور می‌زنیم و پایین می‌رویم تا به شهر برسیم.

یک نفر از ما، دیگر بین ما نیست. تا مدت‌ها روی صندلی‌اش در خبرآنلاین گل گذاشته بودند؛ همان صندلی که مجبور شد ترکش کند و چهار ماه بیکاری بکشد. همان صندلی که رویش می‌نشست، تند و تند خبر می‌خواند و خبر می‌گذاشت و حرص می‌خورد. همان صندلی که وقتی خالی بود من کیفم را رویش می‌گذاشتم تا بیاید و بگوید جای بهتر برای کیفت نبود؟ و بخندد. به شلختگی همیشگی من، به آشفتگی دائمم، به سر به هوایی ذاتی و حواس پرتی‌هایم.


عکس‌هایش هنوز روی دیوار خانه است. جزئی از دیوار شده‌اند. تقصیر عادت است. مثل یک لکه اسید می‌افتد روی اتفاق و آن را بی‌رنگ می‌کند. محو می‌کند، من اما عادت نکرده ام. نمی‌کنم. چون به تمام زندگی‌ام اسید پاشیده‌اند. خیلی ها. دکتری که تشخیص اشتباه داد، اشتباه جراحی کرد و وقتی دیگر هیچ کاری از دست هیچ کسی برنمی آمد خودش را پنهان کرد و رفت. آنهایی که جلوی تأسیس کتابخانه‌اش را در شهرش گرفته‌اند هم شیشه اسید به دست، داغم را تازه می‌کنند. کتاب‌ها در زیرزمین خانه خواهرش محبوس شده‌اند. هر روز از خودم می‌پرسم اگر موشی، بیدی، چیزی بهشان بیفتد جواب مردم را چه بدهم؟

عادت نمی‌کنم. دلم می‌خواهد اما نمی‌شود. دلم می‌خواهد یک روز از خواب بیدار شوم و ببینم که تمام شده است. که بگویم خداحافظ آقای رستمی! و این خداحافظی واقعیت داشته باشد. ادا نباشد. تلقین نباشد اما می‌دانم لااقل تا وقتی که تکلیف پرونده پزشکی‌اش روشن نشود، تا وقتی آن کتابخانه راه نیفتد چیزی تمام نمی‌شود.


همه جا هست. دم بیمارستان شهدای تجریش. باز هم سیگار به دست. دم در اورژانس ایستاده و مرا نگاه می‌کند که چشم‌هایم را بسته‌ام تا چشمم به ساختمان بیمارستان نیفتد. توی خانه هم هست. جلوی کتابخانه، ایستاده و نمی‌تواند کتابی بردارد. بعضی شب‌ها وقتی به اتاق رها می‌روم تا به خوابش سر بزنم و پتو رویش بکشم، می‌دانم که آنجا بوده. نشسته و در سکوت زل زده به دخترک. از چشم‌هایش مهر بیرون ریخته و با صدای بلند قربان صدقه‌اش رفته. با صدایی که ما نمی‌شنویم.


توی خواب‌های من هم هست. توی بیداری‌ام. توی کابوس‌ها، بیزاری‌ها، خستگی‌ها، نتوانستن ها. هنوز نگران خبرآنلاین است. هنوز از دست غلط‌های ویرایشی و املایی حرص می‌خورد. هنوز یاد کیارستمی و سرنوشتش که می‌افتد تا پیشانی قرمز می‌شود و لبش را گاز می‌گیرد. هنوز نگران خوزستان است. نگران بی‌آبی، نگران ایران.


زیر آن سنگ حالا از بدنش دیگر چیزی نمانده است. این را می‌دانم. اما آن خودنویسی که روی کفنش گذاشتم هنوز هست. فکر کنم حالا حالاها بماند. باشد. از او حالا همین چیزها باقی مانده است. کلمات، کلمات، کلمات و اندوهی که پیر نمی‌شود. از رفتنت یک سال گذشته آقای رستمی و همه چیز همان است که بود. کم کم فراموش می‌شوی و نامی باقی می‌مانی در تاریخ مطبوعات ایران. ولی برای من نه! برای من این نام فقط یک نام ساده نیست. قاعده‌اش فرق می‌کند. همیشگیست. مثل آن روزهای دور، آن روزی که گفتی «دوستت دارم/ و قاعده دیگر شد.»