«شکوه زندگی»؛ میشائیل کومپفمولر؛ ترجمه‌ی محمد همتی؛ نشر نو یک زندگی بی‌پایان

بخش فرهنگی الف،   3960821054

داستان این رمان، ماجرایی واقعی است، ماجرایی که از آخرین فصل زندگی فرانتس کافکا، فصلی پرشور و عاشقانه می‌سازد.کافکا در زمان اتفاق افتادن این ماجرا مردی چهل ساله است، با اندوهی بسیار که شدت بیماری او را با دلمردگی و اضطراب در آمیخته است

یک زندگی بی‌پایان

«شکوه زندگی»

نویسنده: میشائیل کومپفمولر

مترجم: محمد همتی

ناشر: نشر نو؛ چاپ اول 1396

264 صفحه، 20 هزار تومان


*****


بی‌شک اگر کسی به او می‌گفت یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ ادبیات داستانی خواهد شد، در جواب، نومیدانه لبخندی حسرت بار بر لبانش می‌نشست. از انبوه کارهایی که می‌خواست بنویسد و ننوشته بود، و از خیل آنچه نوشته بود اما به گمانش هنوز در حد انتشار نبود. در نوشتن وسواس داشت، اندک آثاری هم که منتشر کرده بود به واسطه اعتبار دوست نزدیکش ماکس برود، نزد ناشران بود. بدتر از همه اینکه به خوبی می‌دانست فرصت چندانی هم برای او نمانده است. لابد تصور می‌کرد نویسنده گمنامی خواهد بود که در جوانی بر اثر بیماری درگذشته، بی‌آنکه کسی او را به خاطر آورد.

و باز اگر کسی به او می‌گفت یکی از تاثیر‌گذار‌ترین نویسندگان همه دوران‌ها خواهد بود، نه باور می‌کرد و نه خللی در تصمیمی که گرفته بود ایجاد می‌شد. می‌پنداشت این را از سر دلسوزی به نویسنده جوانی که در آستانه مرگ بود، گفته‌اند. پس کماکان بر خواست نابود کردن نوشته‌هایش پافشاری می‌کرد.

برآورده نکردن آرزوی دوستی در حال مرگ توسط ماکس برود، یکی از بهترین کارهای غیر اخلاقی طول تاریخ بود! با این تصمیم سرنوشت خیلی چیزها عوض شد. هم آثار منتشر نشده کافکا باقی ماند و هم خود او به شهرتی جهانی رسید و هم ماکس برود به واسطه حفظ کارهای کافکا نامش در تاریخ ماندگار شد. این آخری را خود ماکس برود هم باور نمی‌کرد! او در سال‌های آخر عمر کافکا تا چندی بعد از مرگ او، نویسنده‌ای بسیار معروف بود، با آثاری که استقبال فراوانی از آن‌ها می‌شد. اما امروزه فقط تنها چیزهایی که درباره کافکا نوشته در یادها باقی مانده است.

تصور اینکه کافکا را از آثارش بتوان جدا کرد ناممکن است، سایه حضور او را همه‌ جا می‌توان احساس کرد، در لحظه لحظه آثارش؛ چنانکه زندگی او نیز جزئی از آثار او جلوه می‌کند. وقتی سخن از کافکا و زندگی‌اش به میان می‌آید همه چیز شکلی غریب و جادویی به خود می‌گیرد، دنیایی ناپایدار که هر اتفاق عجیبی می‌تواند آن را به هم بریزد، اما این عجیب بودن، بیشتر هراس‌آور است تا فانتزی. جادویی که ذهن و حواس مخاطب را می‌مکد و در خود فرو می‌برد، و در دل دنیایی کافکایی وا می‌نهد.

از تاثیر کافکا و آثارش رهایی نداریم، نه کهنه می‌شود و نه پایان می‌یابد. چرا که مدام در او متولد می‌شویم و عجیب اینکه از این دنیای پر از هول و هراس نه می‌توانیم بگریزیم و نه می‌خواهیم که بگریزیم. در آن چیزی هست که ما را فرا می‌خواند و مدام درباره آن می‌نویسند و می‌نویسند و این سوژه هرگز کهنه نمی‌شود. به همین خاطر وقتی نزدیک به نود سال بعد، میشائیل کومپفمولر بخش‌هایی از زندگی او را دستمایه نوشتن رمان «شکوه زندگی» می‌کند، نه تنها به خود نمی‌گوییم آخر چقدر درباره کافکا باید نوشت؟ بلکه با ولع به سراغ این اثر تازه می‌رویم.

«شکوه زندگی» در نگاه نخست یک رمان زندگی‌نامه‌ای است، درباره کافکا که محمد همتی آن را به گونه‌ای مقبول به فارسی برگردانده، و نشر نو در مجموعه رمان‌های خارجی‌اش که آنها هم به شکل عجیب و غریبی خوش سروشکل و خوش دست هستند منتشر کرده! انگار همه چیز دست به دست هم داده تا یک تجربه فراموش نشدنی درباره کافکا شکل بگیرد. اما نکته جالب این ‌جاست که اگر کتابخوانی پیدا شود که هیچ آشنایی با کافکا نداشته و اصلا اسم او را هم نشنیده باشد، نه تنها هیچ کم و کسری احساس نمی‌کند، چه بسا به واسطه خواندن رمانی عاشقانه و متفاوت بسیار هم کیفور می‌شود! خلاصه اگر خیال می‌کنید «شکوه زندگی» صرفا جذابیتش را مدیون حضور کافکاست، کاملا در اشتباهید؛ البته برخورداری از این زمینه واقعی، جذابیت آن را برای خوانندگان آشنا به زندگی و آثار کافکا، دو چندان ساخته است.


میشائیل کومپفمولر یک رمان عاشقانه نوشته که شخصیت اصلی آن کافکا و ماجراهای آن واقعی و بر اساس وقایعی است که او در ماه‌های آخر عمر خود پشت سر گذاشت. با این‌حال رمان به شدت قائم به ذات است و درک محتوای آن مستلزم برخورداری از اطلاعاتی بیرونی نیست، هر آنچه لازم بوده در دل رمان با استفاده از عناصر داستانی زمینه‌چینی شده و در خلال روایت به خواننده ارائه می‌شود. این ویژگی در مورد شخصیت‌پردازی دیگر کسانی که در رمان حضور دارند نیز دیده می‌شود. نویسنده همه شخصیت‌های رمان، به قدر نیاز و نقشی که ساختار رمان دارند در طول رمان و به طور غیر مستقیم به مخاطب می‌شناساند. اطلاعاتی برون متنی و به طور مستقیم برای شکل دادن آشنایی قبلی، به مخاطب ارائه نشده است (آنچه در پانویس‌های رمان آمده نیز افزوده‌های مترجم به کتاب است)، به همین خاطر حتی روی جلد کتاب نیز تاکیدی دیده نمی‌شود که حکایت از این داشته باشد که «شکوه زندگی» رمانی درباره زندگی کافکاست. حتی وقتی داستان شروع می‌شود، شخصیت اصلی به عنوان فرانتس کافکا وارد داستان نمی‌شود: «دکتر شامگاه جمعه‌ای در ماه ژوئیه از راه می‌رسد، هوا هنوز بسیار گرم است...» در ادامه می‌فهمیم که خواهرش او را برای استراحت به سواحل بالتیک دعوت کرده «زمان زیادی با هم خواهند بود، تا ببیند این چند هفته حالش بهتر می‌شود یا نه. دکتر امیدی به این چند هفته ندارد، ماه‌های بدی را پشت سر گذاشته....»

بار معنایی و حس و حال جملاتی این چنین که توسط نویسنده، بکار رفته است، در همان ابتدای داستان، از اوضاع و احوال مردی بیمار و ناامید حکایت می‌کند که برای استراحت و شاید بهتر شدن احوال به آن منطقه تفریحی آمده... به این ترتیب نویسنده رمان، از همان ابتدا با هوشمندی از وارد کردن شمایل از پیش ساخته شده فرانتس کافکا و رها کردن او در دل چنین موقعیتی پرهیز می‌کند. میشائیل کومپفمولر به خواننده اجازه نمی‌دهد پیش‌زمینه ذهنی خودش را از کافکا، واسطه ارتباط با متن قرار دهد، بلکه خود، کافکای مورد نظرش را می‌سازد تا کنجکاوی مخاطب و جذابیت داستانش به واسطه این آشنایی از دست نرود. از سوی دیگر با این تمهید نویسنده به ذهن خواننده مطابق خواست خود جهت می‌دهد تا نتیجه مورد نظر خود را نیز دست بیاورد.

این به معنای آن نیست که نویسنده به واقعیت وفادار نمانده و آنها را مطابق میل خود تغییر داده، بلکه او تنها از ابزاری که مدیوم رمان در اختیارش گذاشته به شکلی خلاقانه بهره گرفته است تا «شکوه زندگی» نه به دلیل وابستگی محتوایی به زندگی کافکا که فی‌نفسه به عنوان رمانی ارزنده مورد توجه قرار گیرد. شکوه زندگی، پیش از آنکه داستان ماه‌های آخر زندگی فرانتس کافکا باشد، یک اثر ادبی است، رمانی عاشقانه که مخاطب را نیز مجذوب خود می‌کند و به همین دلیل به اکثر زبان‌های مهم جهانی، (بیست و چهار زبان) ترجمه شده و جایزه ادبی معتبر ژان مونه (۲۰۱۳) را برای میشائیل کومپفمولر به ارمغان آورده است.

داستان این رمان، ماجرایی واقعی است، ماجرایی که از آخرین فصل زندگی فرانتس کافکا، فصلی پرشور و عاشقانه می‌سازد.کافکا در زمان اتفاق افتادن این ماجرا مردی چهل ساله است، با اندوهی بسیار که شدت بیماری او را با دلمردگی و اضطراب در آمیخته است. درست در این هنگام که بیماری کافکا را فرسوده و نومید ساخته، او عشقی شور‌انگیز را تجربه می‌کند، تجربه‌ای بسیار متفاوت با آنچه پیش از آن کافکا با دیگر زنان و حتی نامزدش فلیسه تجربه کرده بود.

آشنایی کافکا با دختر جوانی به نام دورا دیامانت، دختر بیست و پنج ساله‌ای که طعم عشق را به شکلی پرشور به کافکا می‌چشاند، بن مایه اصلی رمان تشکیل می‌دهد. از این رو نویسنده کتاب را به سه بخش «آمدن»، «ماندن» و «رفتن» تقسیم کرده است. این تقسیم‌بندی کلی نیز به اشکال گوناگون با درون مایه رمان ارتباط پیدا می‌کند؛ همانند ورود عشق یا دورا به زندگی کافکا، ماندن و نهایتا رفتن. آنچه به این داستان عاشقانه کیفیت منحصر به فردی می‌دهد، موقعیتی است که این شخصیت‌ها در آن درگیرند. کافکا می‌داند فرصت چندانی برای زندگی ندارد، دورا نیز با این واقعیت روبه‌رو می‌شود. با این حال آنها پا پس نمی‌کشند، با اینکه بی‌سرانجامی این عشق از همان آغاز پیداست خود را در آن غرق می‌کنند و همین ویژگی ‌ست که عشق آنها را باشکوه می‌سازد. حیف که واپسین عشق، دیرهنگام سر می‌رسد، درست وقتی فرصت چندانی نمانده است. چنین حسرت و اندوهی را در سرتاسر رمان می‌توان احساس کرد. ماندن در کنار دورا، رنگی عاشقانه به این روزهای پر از اندوه می‌زند تا اگر به اعجاز عشق جسم کافکا بهبود نمی‌یابد، لااقل روح  بی‌قرارش با مردن در آغوش عشق آرام گیرد.

«شکوه زندگی» رمانی ماجرا محور نیست، رمانی موقعیت محور است؛ رمانِ رابطه که اتفاقات در درون آن رخ می‌دهد، عشقی که شاید بی سرانجام جلوه کند، اما هر چه پیش می‌رود عمق بیشتری پیدا می‌کند که این مهم در غنای رابطه دورا و کافکا خود را متجلی می‌سازد. جذابیت و کشش رمان نیز در ارتباط با همین ویژگی شکل گرفته است. شکی نیست اغلب خوانندگان کتاب، با کافکا و سرانجام زندگی‌اش آشنا هستند اما میشائیل کومپفمولر به گونه‌ای این داستان عاشقانه را روایت می‌کند که خواننده با علاقه و کشش داستان را دنبال می‌کند. در واقع این کشش و جذابیت زاییده اوج و فرود روایتی دراماتیزه شده نیست، بلکه این کنجکاوی خواننده برای رسیدن به درک این عشق و ابعاد متفاوت آن، ظرافت‌ها و پیچیدگی‌های رابطه کافکا و دوراست که بدان لطف و جذابیت بخشیده است.