فارس نوشت: داشتم فکرمیکردم چطور شروع کنم که دیدم دیگر صغری و کبری چیدن ندارد بهتر است همان اول آخر حرف را بزنم و خواننده را دنبال خودم نکشم، که مثلا بگویم ساعت 16:07 جلوی کتابفروشی «کتاب افق» بودم و با اینکه تنها 7 دقیقه از ساعت 4 بعد از ظهر یک عصر پنجشنبه در تهران آلوده گذشته بود اما صف تا جلوی سینما سپیده رسیده بود که وقتی به ابتدای صف رسیدم با خودم گفتم حتما هنوز برنامه شروع نشده که از قضا دیدم جماعتی هم داخل کتابفروشی به انتظار ایستادهاند تا «رضا امیرخانی» آخرین و تازهترین اثرش [رهش] را برای هوادارانش امضا کند.
رهگذران از این حجم از جمعیت متعجب بودند و وقتی متوجه میشدند که برای امضای یک رمان جماعت صف ایستادهاند بر تعجبشان افزوده میشد. حتی برخی فکر میکردند صف برای بلیط سینما است (با توجه به اینکه در روزهای برگزاری جشنواره فیلم فجر هستیم). این صف آنقدر جدی بود که «افشین شحنهتبار» از ناشران فعال در حوزه بینالملل و ترجمه کتابها در آنسوی مرزها، هم در صف ایستاده بود.
بازار پخش زنده اینستاگرام و به روز کردن شبکههای مجازی هم داغ بود و آنهایی که در صف انتظار میکشیدند تا نوبتشان شود از این فرصت برای این کار استفاده میکردند. البته برخی نیز که شاید انگشتشمار بودند از این فرصت برای خواندن چند صفحه بیشتر به نحو احسن بهره میبردند. برخی سیگار میکشیدند و عدهای نیز از خودروی سیاری که قهوه و چای عرضه میکرد نوشیدنی داغی گرفته بودند و نرمنرم مینوشیدند تا هم زمان بگذرد هم در هوای کمی خنک زمستان 1396 تهران آلوده گرم شوند.
در این فاصله که هنوز 15 دقیقه از 4 عصر نگذشته بود دوستان مختلفی را دیدم. از دوستی که دوران دبیرستان با هم در یک صندلی مینشستیم و به عبارت بهتر همکلاسی بودیم تا دوستانی که در فضای مجازی و محیطهای کاری با هم ارتباط داریم. در همین 15 دقیقه صف از سینما هم رد شده بود و بر حجم جمعیت اضافه میشد. این جمعیت آنقدر زیاد بود که یکمرتبه گشنت نیروی انتظامی در محل حاضر شد و یک مرتبه هم گشت رفع سد معبر شهرداری!
رضا امیرخانی نیز داخل فروشگاه ایستاده بود و یکبهیک «رهش» را برای مخاطبانش امضا میکرد. رمانی که قرار است در آن خواننده با موضوع شهر و تبعات زندگی شهری روبهرو شود. رمانی که باز هم امیرخانی با رسمالخط خاص خودش تعجب جماعت ویراستار را برمیانگیزد این در حالی است که شاید ویراستارها حواسشان به خواننده و مخاطب نباشد که یکی از دلایل دلبستگی به امیرخانی و آثارش را همین مدل نگارشش است و بسیاری که با آنها حرف میزدم میگفتند این رفتارهای نوشتاری امیرخانی در نوشتن را دوست دارند. رمانی که «لیا» شخصیت اصلی است و امیرخانی این بار از زبان یک زن داستانش را روایت خواهد کرد. در این رمان امیرخانی موضوع توسعه شهر را دستمایه قرار داده و تاثیرات آن را بر عرصههای زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوجی معمار در تهران امروز به تصویر میکشد.
تا قبل از اینکه وارد فروشگاه شوم فکر میکردم خب این جماعت هرکدام یک نسخه کتاب خریداری میکنند اما وقتی تلفن همراهم زنگ خورد و یکی از دوستانم گفت سه نسخه برای من بگیر، همسرم پیغام داد یک نسخه هم برای دوستش بگیرم، یکی دیگر از رفقا چند روز قبل در تلگرام پیام داده بود مشهد دعاگویت هستم ولی یک نسخه از «رهش» برایم بگیر فهمیدم اینطور نیست که رهکسی یک نسخه بگیرد و برخی تا ده نسخه هم میخریدند و این یعنی چیزی چندبرابر آن صفی که در خیابان انقلاب اسلامی در دهه فجر سیونهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی برای رمان رضا امیرخانی به صف ایستاده بودند.
اگر بخواهم به ترکیب جمعیت اشاره کنم باید بگویم اکثریت مطلق جمعیت، مذهبی (براساس نوع پوشش خانمها چنین قضاوتی صورت گرفته نه چیز دیگری) بودند. و این نشاندهنده طیفی است که مخاطب آثار امیرخانی است. این یعنی امیرخانی و آثارش بدنه اجتماعی خاصی را شکل داده و او توانسته توجه آنها را برانگیزد. البته نباید منکر شد همه مدل مخاطبی در صف بودند و برای کتاب آمده بودند. این یعنی یک رویداد خوب که کتاب باعث جمع شدن کتابدوستان شده بود. هر سلیقه و جناح و حزبی داشتند کنار گذاشته بودند و تنها برای کتاب پشت هم ایستاده بودند. این اتفاق این پیام را دارد که فرهنگ است که میتواند تمام سلایق و نظرات را کنار هم جمع کند.
حدود دو ساعتی که در محل کتابفروشی «کتاب افق» بودم جمعیت کم نشد مگر زمانی که دیگر به ساعت 18 نزدیک شده بودیم و دیگر هوا کمکم تاریک میشد. از یکی از متصدیان کتابفروشی پرسیدم که چقدر فروختهاند ابراز بیاطلاعی کرد اما گفت ما چاپ چهارم کتاب را هم آماده کردهایم.
تا یادم نرفته اصل مطلب را بگویم که پنجشنبه 19 بهمن 1396 همه برای تازهترین رمان رضا امیرخانی آمده بودند. سرباز راهنمایی و رانندگی، دانشجو، کارمند، زن خانهدار، اردشیر کاظمی (بازیگر نقش پدر جناب سروان در مجموعه تلویزیونی «لیسانسهها» با بیش از 90 سال سن) و ... آمده بودند تا به این نویسنده امید بدهند که هنوز هم آثارش را میخوانند و با آنها رابطه دارند. پنجشنبه خاکستری نیمه بهمن تهران با این جشن امضا آبی شد مثل پشت جلد «رهش».