«بعضی زن‌ها» نویسنده:  برگزیدگان جایزه اُ. هنری ترجمه: لیدا طرزی ناشر: نیستان قهر و آشتی انسان با طبیعت

لیدا طرزی، گروه کتاب الف،   4010420117

مجموعه داستانهای کوتاه "برگزیدگان جایزه ا.هنری"  دیگر نامی آشنا برای دوستداران و خوانندگان حرفه ای و حتی غیرحرفه ای داستان کوتاه خارجی محسوب می‌شود. خوشبختانه، تا کنون سی و یک جلد از این مجموعه ارزشمند که سابقه انتشار آن درعرصه جهانی از یکصد سال فراتر رفته است، به همت انتشارات کتاب نیستان ترجمه و چاپ شده است

«بعضی زن‌ها»

نویسنده:  برگزیدگان جایزه اُ. هنری

ترجمه: لیدا طرزی

ناشر: نیستان، چاپ اول، 1395

224 صفحه، 15000تومان


*****

 

مجموعه داستانهای کوتاه "برگزیدگان جایزه ا.هنری"  دیگر نامی آشنا برای دوستداران و خوانندگان حرفه ای و حتی غیرحرفه ای داستان کوتاه خارجی محسوب می‌شود. خوشبختانه، تا کنون سی و یک جلد از این مجموعه ارزشمند که سابقه انتشار آن درعرصه جهانی از یکصد سال فراتر رفته است، به همت انتشارات کتاب نیستان ترجمه و چاپ شده است. داستانهای کوتاه این مجموعه از میان بهترین داستانهایی که هر سال در مجلات ادبی معتبر امریکای شمالی به چاپ می رسند انتخاب می‌شوند وبصورت کتاب به چاپ می رسند. "بعضی زن ها"، عنوان مجلد سال 2010 است که نشر نیستان در سال 1395 آن را در اختیار کتاب دوستان قرار داده است. این مجموعه  شامل ده داستان کوتاه ناب و خواندنی از نویسندگان با سابقه ای همچون آلیس مونرو، لور سیگال، ران رَش، و نویسندگان جوان تر و نو قلم است. داستانها در عین تفاوتهای فراوان، تشابهات ناخواسته ای هم با یکدیگر دارند، تشابهاتی همچون: پرداختن به رابطه انسان و طبیعت، قهر طبیعت، اشارات پنهان و آشکار به وقایع سیاسی معاصر و بی پناهی انسانها در جملگی این موقعیت ها.

داستان تکان دهنده و تاثیرگذار "آن آوازهای گاوچرانی قدیمی"، نوشته آنی پرولکس، با چنان قدرتی قهر طبیعت و زمستانهای کشنده و دلهره آور شمال امریکا را به تصویر می‌کشد که خواننده را در جای خود میخکوب می کند. آرچی و رُز زوج بسیار جوان و فقیری هستند که زندگی نوپای شان خیلی زود ویران می شود. این زوج جوان در اقلیم خشن و بی رحمی زندگی می کنند، جایی که تابستان ها آسمان ممسک است و زمین بی حاصل و زمستانها از شدت سرما وحش و طیور و انس و جان در آسمان و زمین یخ می زنند و تلف می شوند. داستان بشدت تصویری است و در مجالی کوتاه چنان خواننده را درگیر اتفاقات غیرمنتظره می کند که چاره ای جز همدلی با شخصیتهای بی پناه داستان برای او باقی نمی گذارد و مگر یکی از اصلی ترین کارکردهای داستان کوتاه این نیست که فرصت صمیمیت و مهرورزی را در اختیار مخاطبان خود قرار دهد؟   

اما " تا گوسفندان در امان بچرند"، نوشته جِس رو، داستان بسیار قابل تاملی است. این داستان که عنوان عجیب خود را از یکی از غزلیات باخ وام گرفته است، در میانه دهه هشتاد میلادی و زمان ریاست جمهوری رونالد ریگان می گذرد. دختر هشت ساله ای بنام جولی در سانحه انفجار قایق موتوری در اردویی تابستانی از دنیا می رود و پدر و مادر داغدارش تا مدتها مورد توجه رسانه ها و مردم محلی قرار می گیرند. ولی خبرهای داغ تری همچون قتل عام مک دونالد و ریاست جمهوری نلسون ماندلا یاد جولی را از یاد ها می برد. اما ماجرا به همین جا ختم نمی شود. حساسیت ناشی از مرگ جولی باعث میشود پدر و مادرش حرفهای مگویی را که سالیان سال میان شان ناگفته مانده بود، به زبان بیاورند. پدر جولی درگذشته در آژانس امنیت ملی ایالات متحده کار می کرده و حالا همسرش او را به مشارکت در جنایاتی که امریکا در گوشه گوشه جهان مرتکب شده  متهم می کند.  گرچه مرد برای تبرئه خود به دلایل بچگانه ای متوسل می‌شود ولی خوب می داند  حق با همسر اوست و دقیقا بدلیل همین آگاهی و عذاب وجدان ناشی از آن است که با خواندن خبر مرگ مردی بی خانمان در پیاده رو و دیدن وضعیت اسفبار کهنه سربازان جنگ ویتنام، چنان برآشفته می‌شود که  تصمیم می گیرد وزیر جمهوری خواهی را که با فشار وی لایحه تخصیص بودجه برای ارائه خدمات اجتماعی به افراد بی خانمان از دستور کار مجلس سنا خارج شد به قتل برساند. با اینهمه، پایان داستان به گونه ای کاملا متفاوت رقم می خورد. ماجراهایی که در داستان اتفاق می افتند هر یک چنان ظرایفی دارند که می توانند داستان کوتاه جدیدی را کفایت کنند ولی نویسنده با بسط نو به نوی این ماجراها آغاز ساده قصه را روشن می کند، شرح می دهد و سپس در پایان به آن باز می گردد. 

داستان " مردی که لوس شد" نوشته دانیال معین الدین قصه پیرمرد پاکستانی فقیری است بنام رضاک. رضاک پیرمرد درب و داغان و تنهایی است که همه دار و ندارش کلبه چوبی مکعبی کوچکی است که می تواند قطعات آن را جدا و با خود حمل و نقل کند. او روزگارش را با کارگری برای این و آن می گذراند تا آنکه بخت به او رو می کند و به نگهبانی از باغ میوه مرد ثروتمندی بنام سهیل هارونی در شمال اسلام آباد گماشته میشود. سونیا، همسر امریکایی آقای هارونی، طی یک دو باری که پیرمرد را می بیند از او خوشش می آید و تصمیم می گیرد او را کمی لوس کند. بنابراین حقوق خوبی برایش مقرر می کند. رضاک، سرخوش از اقبال ناممکنی که به او رو کرده، به صرافت می افتد زن بگیرد مگر در سنین پیری صاحب پسری شود. ولی عروس جوان و شیرین عقل ش کمی بعد از ازدواج گم میشود و کار رضاک به پلیس می افتد و ...

اما داستان "بعضی زن ها" نوشته آلیس مونرو، مانند بیشتر آثار او در باره احوالات دختری نوجوان است. دخترک نوجوانی که از زندگی هیچ نمی داند بعنوان شغل نیمه وقت، پرستار مردی میانسال میشود. مرد سرطان خون دارد و به همراه نامادری سخت گیر و غرغرویش که صاحب اصلی خانه است و همسرش که استاد دانشگاه است، در خانه ای مجلل زندگی می کنند. دخترک دو روز در هفته که همسر مرد بیمار در دانشگاه تدریس تابستانی دارد به مراقبت از او می پردازد. همه چیز آرام پیش می رود تا آنکه سر و کله زنی جوان پیدا می‌شود. زن ابتدا بعنوان  ماساژور نامادری مرد پا به آن خانه می گذارد ولی کم کم به تیمارداری از مرد هم می پردازد و ... به گفته لورا فورمن، ویراستار مجموعه داستانهای کوتاه برگزیده جایزه ا.هنری سال 2010، از جمله لذتهای بسیاری که آلیس مونرو در اختیار خواننده قرار می دهد یکی هم تراکم موزون است. ما می توانیم سراسر یک زندگی را در عرض صفحات داستانی کوتاه بخوانیم. این مشخصه نوشته های مونروست که در حین بازی گل یا پوچ قصه گویی، آنگاه که اصل و باطن ماجرا آشکار میشود، خواننده در جای آزرده شدن شادمان میشود. در داستان بعضی زن ها هم همین اتفاق می افتد و در پایان راوی داستان یعنی همان دخترک تازه جوان دیروز  و پیر سالخورد امروز، شگفت زده از آنهمه تجربه که طی عمری طولانی از سر گذرانده و روابط انسانی پیچیده و شخصیتهای متفاوتی که دیده است، در می یابد که دیگر زمان گذشته و او پیر شده است.     

داستان " بخشودگی" اثر زیبای لور سیگال، داستان قابل تاملی است. کشیش ویَنی جوانی بنام پدر سباستین، با این هدف که یهودیان اطریشی باقیمانده از فاجعه هولوکاست شکنجه گران ضد یهود را ببخشند، شش تن از هم شهریان وینی خود را به نیویورک می برد تا با شش نیویورکیِ یهودیِ متولد وینِ گریخته از جنایات نازیها دیدار کنند و به اصطلاح پلی برای آشتی بسازند. یکی از این یهودیان اطریشی که در کودکی به امریکا فرستاده شده و والدین ش در اطریش مانده و کشته شده اند، زنی میانسال است بنام مارگوت. مارگوت پیانیست چیره دستی است و با اکراه حضور در آن جمع را پذیرفته تا با بچه ها و نوه های هم نسلان هیتلر پل بسازد. دختری وینی بنام گرِتِل شیفته مارگوت میشود و سعی می کند رابطه صمیمانه ای با او برقرار کند. مارگوت در ابتدا روی خوش نشان نمی دهد ولی کم کم نرم میشود و سعی می کند حرفها و احوالات هر دو گروه یهودی و ضد یهود را درک کند. دیگرانی هم در این جمع هستند که همچنان متعصبانه بر مرام و آیین خود پا می فشارند، از جمله زوج یهودی سالخورده ای که مرد عدد شش میلیون را به یاد شماره کشتگان فاجعه هولوکاست روی مچ دست خود خالکوبی کرده. هرچند جنایات ملی بزرگ به ذات خود قابل بخشش نیستند مگر از جانب مردگان و آنان که بیشترین آسیب را دیده اند، با اینهمه، در پایان داستان بخشودگی هیچ نشانی از بخشش و آشتی نمی بینیم.

اما " داستانهای ریزه میزه" نوشته جان اِدگار وایدمن، جهانی کاملا خاص و منحصربفرد دارد. وایدمن هفده داستان کوتاه و گاه بسیار کوتاه را زیر عنوان داستانهای ریزه میزه  کنار هم به خط  کرده. داستانهایی درباره خاطرات غیرقابل تحمل و صورتهای گوناگونی که عشق به خود می گیرد، آنگاه که می ماند یا می رود. در ابتدا فکر می کنیم داستانها جداگانه اند و ارتباطی با همدیگر ندارند ولی وقتی از پی هم می خوانیم شان به خط فکری نویسنده و نخ معنایی داستانها پی می بریم. نثر بیشتر داستانک ها شعرگونه و بسیار زیباست و بعضی لحنی طنز دارند ولی نویسنده پشت طنز گزنده خود پیامی تلخ را به خواننده منتقل می کند.

این یادداشت را با یکی از این داستانک های عجیب و خواندنی به پایان می برم با عنوان «نَفَس»:

" گاهی چنان نزدیک بنظر می رسی که گویی گونه به گونه ی هم، نسیم حیات را یک روزن به درون می مَکیم. در چند ساعتِ مانده به پروازِ زود هنگام به پیتسبورگ، چون حیات مادرم به مویی بند. صاعقه و رعد و برق. تو در آن صداها خوابیده ای. سقف تاریک اتاق مثل تخم مرغ شده است. نزدیک چهار صبح لازم است برخیزم. نفس عمیقی کشان، مثل همیشه مراقب که به ستون فقرات ناسورم فشاری وارد نشود، وقتی در تخت وزنم را از این پهلو روی آن پهلو می اندازم، باسنم را به لبه دیگر سُر می دهم، روانداز را بلند می کنم، می نشینم، می گذارم پاهایم روی دیواره تخت تا شوند تا زمین را پیدا کنند، هنوز با نَفَس نگه داشته وقتی دو پا را محکم در زیر دارم و آرام بلند میشوم، تیدوار که تشک را بلند نکنم، منتظر که تپش محکم خواب تو را بشنوم، قبل از آنکه نفس م را بیرون دهم. در آشپزخانه ابری زرد به پنجره فشار می آورد. ابری که بطرز غریبی روشن و رنگی است، گویی از منبعی درون خودش. نوعی مِه یا غبار یا دود تیره و تار، آواره، تا آنکه می فهمم رنگش باید از چراغهای ایمنی روشن در حیاط باشد، برف است. دانه های درشتی که در ردیفهای منظم نمی افتند، جمع دراویش که می چرخند، برمی خیزند، نرم میشوند و بی صدا به شیشه می خورند. برف تیره و تار می کند منظر معمول را که به من سلام می دهد وقتی بیدارم در آن ساعات دیوانه تا کلیه های هول یک پیرمرد را تسکین دهم یا صرفا بیدارم، فقط بیدارم و تعجب می کنم، خیره به پنجره های ساده و سیاه ساختمانی بد منظرکه حجم عظیم بیست طبقه ی ما را منعکس می کند که چرا بیدارم و پرسه می زنم عوض آنکه خواب باشم، در آرامشی که امیدوارم تو هنوز از آن لذت ببری، آرامشی برای تمام جهان، آرامشی که الان باید بهتر بشناسم آن را نسبت به آن وقت که آن سوی پنجره دنبالش می گشتم، آرامشی که پی شنیدن ش هستم، کنار تو، در نجوای نفس های در هم پیچیده مان."