خبرگزاری مهر «علیاصغر قورت بیگلو، محمدحسین سروری، رسول دوست محمدی، حسین اجاقی، مسلم جاویدی مهر، عباس خالقی، رضا زارع مؤیدی، سید عباس فاطمیه» اسامی هستند که این روزها زیاد شنیده میشوند، هرکدام برای خودشان داستانی دارند، داستانی با پایانی تلخ اما حماسی.
حماسه که میگویند و میشنویم فقط برای سالهای دور نیست، این خاک همانقدر که روزهای حماسی پشت سر گذاشته همان میزان هم پیش رو دارد، ذاتِ حماسه قهرمانپرور بوده و این خاصیت وطن است که وجب به وجبش قهرمان میسازد، قهرمانانی مدافع وطن!
غبار آشوب که بلند میشود کمتر میتوان سره را از ناسره تشخیص داد و طرف درست ایستاد، آنها که میبینند و میشنوند و بصیرند، علمدار حماسهاند و این خاک زرخیز هزاران علمدار و قهرمان دارد...
این روزها دهه هفتادی و دهه هشتادیها نامشان را به فهرست قهرمانان وطن افزودهاند، هنوز بیست سالشان نشده اما مگر طرف درست ایستادن به سن و سال است، آنهم در وطنی که از «فهمیده» ها تا «حججی» ها تحویل داده است.
شنیدن روایت مدافعان امنیت از زبان خانواده و دوست و آشنا هرچقدر که غم دارد همانقدر هم غریب است، هنوز چند روزی از آسمانی شدنشان نگذشته و خانوادهها هنوز پر از ابهام و سؤالاند. سؤالاتشان را تکرار میکنند اما جوابی پیدا نمیشود.
خیلیها میگویند هنوز باورشان نشده؛ غبارها که فروکش میکند ناباوریها کاملتر میشود، از کجا شروع شد؟ چرا اینطور شد؟ اصلاً به چه گناهی؟
رخت سیاه تن پدر و مادرها داغ رو فرو نمینشاند؛ غم و اندوه و گریه خواهر و برادر هم درمان این درد نیست. این روایتها، داستان هموطنانی است که همین چند روز پیش با کلی آرزو برای امروز و فردایشان رؤیا میبافتند.
از «عباس خالقی» که آرزوی بزرگ شدن کودک ۱.۵ سالهاش را با خودش برد تا «حسین اجاقی» که با فیلم چاقو خوردنش هنوز قلبمان تیر میکشد. رفیق «رسول دوست محمدی» همچنان مبهوت است و با خودش تکرار میکند که «رسول آمد جان مرا نجات بدهد اما خودش شهید شد!»
معلوم نیست چقدر زمان میبرد تا هرکسی با ناباوریهایش کنار بیاید، اما روایت مدافعان امنیت همانقدر که تلخ است شنیدنی است، باید آنقدر گفت و شنید که یادمان نرود...
روایت اول: «عباس خالقی»؛ به کدامین گناه؟
پدر عکس پسرش را روی دست گرفته است، با همان لبخند همیشگی و چهرهای آرام در لباس بسیجی. بغضش را فرو میخورد و جلوی اشکهایش را بهسختی گرفته و با صدای لرزانش میگوید: «این پسر جوان من است، عباس من هیچ کاری نکرده بود.»
عباس هم دهه هفتادی است، بهزحمت ۲۴ سالش تمامشده بود، پدرش ۲۳ و ۲۴ را برای سن و سال فرزندش روی زبان میآورد؛ انگار که باورش نشده اینقدر زود ماجرای عباس تمامشده است و حالا او مانده و فرزند ۱.۵ ساله پسرش!
تیمور خالقی که ۲۵ سال است در تاکستان زندگی میکند، روایت روز حادثه را با اندوهی تام و تمام تعریف میکند؛ انگار توی ذهنش مدام این شب را مرور میکند و از خودش میپرسد شاید یکجایی میشد جلوی این حادثه را گرفت.
«حوالی ساعت هفت و نیم بود که رفت داروخانه برای دنداندردش مسکن بگیرد…» و دیگر عباس برنگشت. پدرش با تکرار میگوید: «نمیدانم چه کسی ایشان را ترور کرد! بله، ترورش کردند…»
عباس خالقی را آشوبگران با گلوله به شهادت رساندند، او عضو بسیج فعال محلهشان بوده و چند سالی است که در یک شرکت مشغول به کار شده و به قول پدرش «تنها گناهش این بود که نان حلال درمیآورد.»
همه نگرانی تیمور خالقی سوالات فردای پسر ۱.۵ ساله عباس است. میگوید: اگر چند ماه دیگر و یک سال دیگر که حرف زدن بچه تام و تمام شد و پرسید «پدر من را چه کسی کشت و چرا؟ چه جوابی باید به او بدهم».
پسر کوچک عباس تازه یاد گرفته است که «بابا» بگوید، اما حالا دیگر بابا نیست که بقیه کلمات و جملات جدید پسرش را با ذوق بشنود و جواب بدهد.
تیمور خالقی دیگر جلوی اشکهایش را نمیتواند بگیرد، از قوای سهگانه میخواهد کسی که پسرش را از او گرفته شناسایی کنند و جواب سؤالاتش را بدهند. زیر لب حرفهایش را میخورد و زمزمه میکند «چه بدی با پسر من داشتید؟ مگر چه کار کرده بود؟!»
روایت دوم: «علیاصغر قورت بیگلو»؛ آرزویی شبیه شهید حججی!
نامش «علیاصغر» است و سن و سالش نزدیک به «بیست»؛ مثل همه کارهایش به روایت دوستان و خانواده. این روزها که کلیدواژه دهه هشتادیها را میتوان در خبرها دید او هم از همین نسل است؛ نسلی که با همه هیاهوها همچنان آرمان و اندیشهاش اعتلای وطن است.
مادر برای علیاصغرش روضه میخواند: «لباس تنش را که باز کردم، وای…بدن بچهام تیرباران بود…». پدر هم با همه استواری پدرانه بغض و اشک است اما میگوید: «غم ما در مقابل آنچه امام حسین دید و چشید هیچ است…»
علیاصغر متولد ۸۱ است، و مادرش میگوید که «جانش را به خاطر وطنش داد» و پدر هم ادامه میدهد که «این خون پایمال نمیشود.»
پدرِ علیاصغر آتشنشان بوده است، نانِ ۳۰ سال خدمت در آتشنشانی پسر را خلف تربیت کرده است. حالا که همه جان پدر داغ و درد است میگوید که «علیاصغر کار ناتمام مرا تمام کرد.»
او که سالها جانبرکف برای نجات ملت تلاش میکرد حالا پسرش مدافع امنیت و جان و مال مردم شده است. تک پسر خانواده «قورت بیگلو» قهرمان شهر و محله و کشورش نامگرفته و جاودانه شده است.
«عاشق دفاع از حرم و مدافعان حرم بود»، این را خواهرش میگوید و حرفهایش را با بغضی تکمیل میکند: «علی خیلی دوست داشت شبیه شهید حججی باشد و راه او را برود…» و حالا علیاصغر شهید مدافع وطن است، شبیه آرزوهایش، شبیه حججی.
حرفهای مادرها در غم فرزندانشان همیشه روضه تام و تمام است، همیشه درد دارد و هر کلمه و جملهاش دل را میسوزاند....مادر علیاصغر میگوید که «پسرم میخواست مدافع حرم بشود اما من میگفتم که یک پسر بیشتر ندارم…» و حالا دیگر علیاصغر نیست که به مادر داغدیدهاش بگوید «مگر مادرهای دیگر چند تا پسر دارند؟»
مادرِ علیاصغر دیگر پسر ندارد...
روایت سوم: «محمدحسین سروری راد»؛ زیارت ناتمام...
بار سفر را برای مشهد بسته بود، قرارشان برای زیارت آخر صفر مدار شده بود. دوستش میگوید «میخواستیم به زائران امام رضا خدمت کنیم و قول و قرار جمعه همین هفته بود که راهی مشهد شویم....» جمعهای که رسید اما زائرش نرسید.
همه روایتها از محمدحسین پر از حرفهای خوب است. از هرکسی که میپرسی دوست و آشنا و هممحلهای کلی حرف و حکایت شنیدنی دارند.
یکی از بچههای هیئت میگوید: «اخلاقش زبانزد بود…خستگیناپذیریاش زبانزد بود» و محمدحسین در هیئت همیشه زبانزد بود.
زائر اربعین و مسافر سفر نیمهتمام امام رضا (ع) هنوز ۲۲ سالش تمام نشده بود که به ضرب گلوله آشوبگران به شهادت رسید. مادر داغدیده بهسختی کلام به زبان میراند. از نماز اول وقت و ترک نشده پسرش میگوید و شهادتش در راه حفظ حرمت حجاب زنان و امنیت وطن.
پسر جوان و خلاق پایگاه مقاومت بسیج محله ایدههایش برای هفته دفاع مقدس برتر شده بود و حالا پیکرش در این هفته روی دوش مردم گرمسار حماسه شده است، «حماسه قهرمانی یک دهه هفتادی مدافع امنیت.»