یادی از حسن باقری در چهلمین سالروز شهادتش   مردی که هنوز هم ناشناخته است !

محمود جوانبخت، گروه فرهنگی الف،   4011110046 ۲ نظر، ۰ در صف انتشار و ۰ تکراری یا غیرقابل انتشار
 مردی که هنوز هم ناشناخته است !

سال ٨۶ کتابی نوشتم به اسم ‌"نابغه". کتاب جیبیِ لاغر و کوچکی در ۴٠ صفحه که شاید خیلی هم نشود به آن کتاب گفت ولی به‌هرحال به اسم کتاب منتشر می‌شد... شاید  یادتان باشد در میانه‌های دهه ٨٠ روزنامه همشهری پنجشنبه‌ها کتاب‌هایی منتشر و به همراه روزنامه تقدیم خوانندگان می‌کرد... نابغه هم در شمار آن کتاب‌ها بود. کتاب، شابک و فیپا هم گرفت.
و قرار شد دومین پنجشنبه بهمن به مناسبت سالگرد شهادت حسن باقری منتشر شود ولی... اگر این هم یادتان باشد زمستان ٨۶ هم مثل امسال تهران سردتر از سال‌های دیگر بود، برف سنگینی هم آمد و یخبندان شد... برای همین کتابِ پنجشنبه‌ی قبلی که چاپ شده بود، توزیع نشد و ماند برای هفته بعد و با این حساب انتشار نابغه منتفی شد. راستش حالم کمی گرفته شد. چیز قابلی نبود کارم ولی از گوهری یگانه و وجودی بی‌مثال و جانی شعله‌ور نوشته بودم که دلم می‌خواست خوانده شود. تیراژ کتاب هم چند صد هزارتایی بود و علاوه بر ضمیمه‌ی روزنامه، در مترو و اتوبوس‌های شهری هم توزیع می‌شد... پیش‌تر دو کتاب دیگر از این شمار نوشته بودم که خیلی خوب دیده شده بود. با خود گفتم جان خودم کار خود حسن باقری است که دلش نخواست... شاید هم ریب و ریایی دیده در کار... چه بدانم. 

گذشت تا سال بعد، دی ماه. یک بعدازظهرِ  پنجشنبه‌ای در دفترم مشغول کار بودم که کسی زنگ زد و گفت از مجله سپیده دانایی تماس می‌گیرم... گفت برای شماره بعدی مجله نوشته‌ای به ما بده درباره‌ی شهید باقری... سپیده دانایی را دورادور می‌شناختم و دکتر گلزاری، صاحب امتیاز و مدیر مجله را هم، که روانشناس سرشناسی است و می‌دانستم رفاقتی هم با شهید باقری داشته، در سال‌های دور بچه محل بودند...گفتم حرفی نیست منتها با حال و هوای مجله شما آشنایی ندارم، سال‌های قبل یکی دو بار فقط تورقی کرده‌ام... دفتر مجله‌شان نزدیک دفترم بود. گفت همین الان ۴ شماره آخر را برایت می‌فرستم... قبول کردم و قراری گذاشتیم برای چند روز دیگر... چند دقیقه‌ بعد مجلات رسید و یک ساعتی تورقی کردم و بعد... راستش خیلی بیشتر از آن کتاب لاغری که قربانی برف و سرما شد، از شهید باقری در ذهنم نشسته بود. نوشتن از او برای دو صفحه‌ مجله کار سختی نبود... یک وقتی به خودم آمدم و دیدم شش و هفتِ عصر است و بیشتر از آن چیزی که باید نوشته‌ام... القصه دو سه هفته بعد مجله درآمد و "حسن باقری؛ مردی هنوز ناشناخته"
هم منتشر شد. این نوشته‌ی دو صفحه‌‌ای بدجور به دلم نشست. خودم هم حال کردم با آن، گرچه در یک نشست نوشته‌ بودمش... چند روز بعد دکتر گلزاری تماس گرفتند که اگر فرصتی داری بیا دفتر مجله گپی بزنیم. رفتم و دکتر گلزاری نامه‌ای را نشانم داد که سردار محمد باقری، برادر حسن خطاب به او نوشته بود

در جایی از این نامه سردار باقری به آن دو صفحه‌ی ناچیزی که من قلمی کرده بودم اشاره کرده و گفته بود: "این نوشته ابعاد مهمی از آن روح بلند را به رشته‌ تحریر در آورده است... این نوشته زیبا مجددا مرا به این نکته مشغول می‌کند که واقعا رمز چنین برجستگی فکری و روحی و مدیریتی در جوانی که سابقه نظامی‌گری نداشته است، چیست؟" 

دکتر گلزاری می‌گفت همسر شهید هم تماس گرفته تشکر کرده است... البته هیچ کدام را به خود نگرفتم... حسن باقری چنان با شکوه است که هر سخنی از او بر دل می‌نشیند... حالا از باب این‌که شکسته‌نفسی بی‌خودی هم نکرده باشم، بگویم که آن دوصفحه چیزکی شاید در خود داشت که حاصل تأمل من در شخصیت یگانه‌ی حسن باقری بود. تأملی که تا به امروز همچنان ادامه دارد و گاهی به خیال‌بافی می‌رسد... همین چند روز پیش با خودم داشتم حساب می‌کردم که اگر الان بود، مردی بود ۶٧ ساله... با خودم فکر می‌کردم پیر شده بود دیگر، ولی هنوز از پا نیفتاده بود... فکرش را بکنید... اگر بود و مجالی پیدا می‌کرد... (بیایید کمی خیال‌بازی کنیم. چه اشکالی دارد. زیر آوار واقعیت‌های سهمگینی که بر سرمان فرود می‌آید، پناه ببریم به خیال‌بافی و خیال‌بازی و آن چیزی را که حسرتش بر دل‌مان مانده است، در ذهن‌ بسازیم)... ٢٧ ساله بود وقتی دلق رنگ‌رنگ را به تعبیر مولانا باز پس داد... اگر آن گلوله‌ی توپ بی‌همه‌چیز در حوالی ظهر ٩ بهمن سال ۶١ در آن سنگر فرود نمی‌آمد، او زنده مانده بود و وقتی سال ۶٧ جنگ تمام می‌شد، مردی بود ٣٣ ساله‌؛ یک ژنرال جوان کارکشته... 

بیایید این‌طور خیال ببافیم که جنگ تمام شده و او لباس رزم را از تن در آورده، استانداری خوزستان را بر عهده گرفته و ٨ سال مرهم گذاشته بر زخم‌های آن سرزمین که ٨ سال زخم خورد در جنگ... 
بعد برسیم به میانه‌های دهه هفتاد که او وارد ۴٠ سالگی شده. حالا دیگر بیشتر مردم ایران او را می‌شناسند... آدم رسانه‌گریزی است ولی شهرهای خوزستان که یکی از یکی آبادتر شده، جلوی چشم مردم است... خیلی‌از ایرانی‌ها خبر دارند که برای آقای استاندار و همکارانش کار نشد ندارد... مردم خوزستان هم به سرش قسم می‌خورند...  با سیاست میانه‌ای ندارد و از جناح و گروه و چپ و راست و فلان و بهمان هم بیزار، پس به شدت به نشستن روی صندلی ریاست جمهوری بی‌میل است... با این‌حال سد مقاومت‌ش شکسته می‌شود وقتی اقبال عمومی را می‌بیند. کاندیدای ریاست جمهوری می‌‌شود و با رای بالایی بعد از ١۶ سال به تهران بازمی‌گردد و راهی پاستور می‌شود...

به گمان من اگر حسن باقری می‌ماند، می‌توانست مارشال دوگل ایران بشود... او هم درست مثل ژنرال فرانسوی، بعد از جنگی که یکی از فرماندهان اصلی‌اش بود، یونیفورم نظامی را با کت‌وشلوار ریاست بر جمهور عوض می‌کرد و شاید در ٢٠ سالگی انقلاب، جمهوری اسلامی دوم را طراحی می‌کرد، آن‌چنان که دوگل جمهوری پنجم را با شعار "استقلال ملی و شکوه فرانسه" بنا کرد... جمهوری‌یی که فرانسه‌‌ی بعد از جنگ را دوباره‌ از نو بنا کرد... و حسن باقری هم...
 
به شهادت ٢٩ ماهی که بخش مهمی از جنگ را مدیریت و عملیات‌های بزرگ آزادسازی را فرماندهی کرد، کم از دوگل نبود، بلکه بر اساس توانایی و نبوغی که از او سراغ داریم که با اخلاص و صفای باطن در هم آمیخته و با شفقت و نوع‌دوستی همنشین شده بود، برتر از دوگل می‌نشست اگر... ای وای... ای‌وای... در خیالم دنبال آن توپچی پدر نامردی می‌گردم که آن روز طناب توپ را کشید تا آن گلوله‌ی توپ بی‌همه چیز شلیک شود... به قول حکیم توس تفو بر تو ای چرخ گردون تفو...