روایت‌هایی از احترام آزادگان به امام در زیر شکنجه

  4020503077

صورتم را به گوش علی قزوینی نزدیک کردم و به آرامی گفتم: «علی جان به خدا حضرت امام هم راضی نیست این قدر عذاب بکشی»، اما او فقط لبخندی زد. علی با این استقامت و سکوتِ آرامش بخشش، لحظه به لحظه بر تشویش و اضطراب و نگرانی بعثی‌ها و افسر آنها که شاهد شکنجه بود می‌افزود.

روایت‌هایی از احترام آزادگان به امام در زیر شکنجه

به گزارش ایسنا، فرهنگ دفاع‌مقدس جنبه‌ای از فرهنگ است که به زندگی و نحوه کنش افراد جامعه به مسائل مختلف در صیانت از آرمان‌ها، ارزش‌ها و مرز و بوم در برابر تهدیدهای مرتبط با حوزه پایداری کشور در هشت سال دفاع‌مقدس ارتباط دارد. این فرهنگ الگوهای سوگیری نسبت به موضوعات مختلف و مرتبط با استقلال،پایداری و بالندگی کشور را سامان داده است و افراد و جامعه را برای اقدامات مختلف آماده می‌کند.

اسرا و آزادگان جنگ تحمیلی اگرچه در اردوگاه‌های عراق  در بدترین شرایط زندگی می‌کردند اما توانسته بودند ضمن تحمل سختی‌ها و شکنجه‌های طاقت‌فرسا، به الگویی در زمینه‌های اخلاقی و رفتاری تبدیل شوند. شرایط جنگ تحمیلی در برخی مواقع دستورهای ضدارزشی را بر آنها حکم می‌کرد تا دست از آرمان‌های خود بردارند.

یکی از موارد شایع ضدارزشی در دوران اسارت آزادگان اجبار و تهدید به شکنجه آنها برای توهین به امام خمینی (ره) بود، اما آزادگان که اغلب آنها در سنین حاضر بودند تا پای جان بر سر حفظ اصول و مبانی ارزشی و اعتقادی خود ایستادگی کنند ولی تن به چنین دستوری ندهند.

تعدادی جاسوس اسامی کسانی که به بچه‌ها روحیه می‌دادند را تحویل عراقی‌ها دادند. روز یازدهم که آمدند، ۶۵ نفر را به عنوان محرکین و مخالفین اردوگاه بلند کرده و به جای دیگری بردند.در روایتی از نادر ترکمانی‌حمزه، از آزادگان دفاع مقدس در همین رابطه می‌خوانیم: عراقی‌ها دستور داده بودند که از اوایل ماه رمضان همه اسرا علیه امام شعار بدهند. روز اول ماه رمضان فرا رسید؛ ولی هیچ‌کس شعار نداد. وقتی علت را پرسیدند، گفتیم: «می‌دانید که ماه رمضان است و ما روزه هستیم. ایرانی‌ها در ایام رمضان فحش نمی‌دهند و توهین نمی‌کنند».


ما را تهدید به مرگ کرده و داخل محوطه اقدام به تیراندازی کردند ولی باز گفتیم: «ما حاضر به شعار دادن نیستیم.» بچه‌ها را وارد آسایشگاه کردند و به مدت ۱۰ روز در آسایشگاه را باز نکردند و حتی اجازه استفاده از توالت را نیز ندادند. آسایشگاه بو گرفته بود به طوری که خود نگهبان‌ها نمی‌توانستند داخل شوند. بالاخره بعد از ۱۰ روز آمدند و گفتند: «آیا هنوز شعار نمی‌دهید؟ «ما در جواب گفتیم: «نه».

تعدادی جاسوس اسامی کسانی که به بچه‌ها روحیه می‌دادند را تحویل عراقی‌ها دادند. روز یازدهم که آمدند، ۶۵ نفر را به عنوان محرکین و مخالفین اردوگاه به جای دیگری بردند. من هم یکی از آنها بودم. وقتی ما را از آنجا می‌بردند شروع به زدن ما به وسیله کابل و چوب و تخته و لگد کردند. بعد از اینکه همه ۶۵ نفر کتک خوردند و به حد کافی شکنجه شدند، رهایمان کردند. ما بعد از رهایی همگی شروع به خواندن نماز شکر کردیم.

 همچنین در روایت دیگر اصغر حکیمی مزرعه‌نو که سی‌ام دی ماه ۱۳۶۵ در حالی که مجروح بود اسیر شده است در خاطرات خود با اشاره به تحمل شکنجه یکی از اسرای ایرانی در برابر دستور عراقی‌ها مبنی بر توهین به امام خمینی (ره) می‌گوید: عراقی‌ها از من خواستند علی را که خودش را فدای دیگر اسرا بابت پیدا شدن قطعه شعری  در آسایشگاه کرده بود راضی کنم به حضرت امام خمینی (ره) توهین کند تا از شکنجه رها شود.

افسر بعثی رو به من کرد و گفت: «بهش بفهمون که اگه به امام توهین نکنه هر روز این شکنجه را برایش تکرار می‌کنیم و می‌کُشیمش.   بهش بگو یک کلمه بگه ما از دست او خلاص شویم.»


او را به اتاقی منتقل کرده بودند و من را پیشش بردند. صورتم را به گوش علی قزوینی نزدیک کردم و به آرامی گفتم: «علی جان به خدا حضرت امام هم راضی نیست این قدر عذاب بکشی»، اما او فقط لبخندی زد. علی با این استقامت و سکوتِ آرامش بخشش، لحظه به لحظه بر تشویش و اضطراب و نگرانی بعثی‌ها و افسر آنها که شاهد شکنجه بود می‌افزود. همگی آنها منتظر کلمه‌ای از علی بودند که اگر آن را می‌گفت خلاص می‌شد، ولی او هرگز آن کلمه را بر زبان نیاورد.

علی با سکوت خود به عظمت امام خمینی و سربازان دست پرورده‌اش مُهر تایید زد. افسر بعثی رو به من کرد و گفت: «بهش بفهمون که اگه به امام توهین نکنه هر روز این شکنجه را برایش تکرار می‌کنیم و می‌کُشیمش. بهش بگو یک کلمه بگه ما از دست او خلاص شویم.» به علی گفتم: «ببین داداش یک کلمه است بگو و خودت رو خلاص کن. به خدا هیچ گناهی برات نمی‌نویسند.» اما او حاضر نبود کلمه‌ای بگوید. به هر حال مرا به آسایشگاه باز گرداندند و به شکنجه‌ علی که نه، به شکنجه خودشان ادامه دادند.

آن صحنه‌های وحشتناک جلوی چشمانم مجسم بود. آنقدر حالم بد بود که بچه‌ها فکر کردند من هم شکنجه شده‌ام. چند روز بعد نگهبان‌ها از ما خواستند تن رنجور و نیمه جان علی را به آسایشگاه برگردانیم.