بسیاری از ما از تدین و تقوای شهید عباس بابایی حتی در دوران آموزش خلبانی در امریکا شنیده ایم؛ این که در اتاق ژنرال آمریکایی نماز خوانده است یا در خوابگاه از عبادت سر وقت و ذکر نیمه شب دست برنداشته است. یا اینکه برای غلبه بر نفس و دور کردن شیطان، می دویده است. اما کمتر شنیده این که او پای برهنه به میان عزاداران حسینی می آمد و با صدای زیبایش نوحه می خواند. یا اینکه . او در گرما منتظر ماند و خود را معرفی نکرد که زودتر داخل پادگان راهش دهند.
اواخر جنگ بود که مافوق او خبر تعلق سفر حج تمتع برای شهید بابایی و خانواده اش را به او اطلاع می دهد. شهید بابایی پس از شنیدن این خبر، مضطرب می شود و می گوید تمتع سی روز است و ما در جنگ هستیم. نهایتا به سفر حج نرفت و ترجیح داد به وظیفه دینی تر و اخلاقی تر و ملی تر خود یعنی جنگیدن عمل کند .
او در این تصمیم، مکه خودش را ایران دانست. از این رو، خداوند ابراهیم و اسماعیل، خدای مکه و فکه در روز قربان او را با خود برد. او دوست داشت برای همیشه و در آسمان ها خدا را طواف کند. می خواست شهید بشود و به خدای کعبه برسد؛ در پی سکونت و سکینه الهی آن هم در پرواز دمادم بود. آن تیر که به گردن نازنین و استوار او رفت، قلاب قلب خداوند بود که در روز عید قربان، قربانی می خواست تا در قاب خود، قربانصدقه اش برود. خدا پرنده آزاد و آزاده دیگری در باغ بهشت می خواست.
بابایی آن عقابی است که هرگز آشیان نخواست و نساخت. همچنان بر فراز ایران در پرواز است و فراتر از هر عقاب، از مرزهای این کشور دفاع می کند. همچون شهید خلبان خلعتبری که وصیت کرد پیکر او در بلندای کوه شیرود، کوه میراز کوچک خان جنگی دفن کنند تا روح اش نیز نگهبان ایران باشد؛ شهیدی که پیکرش یک جا و سر مبارک اش در جایی دیگر دفن شد.
آنها اوجی از هستی گرایی و جهان گرایی و بی مکانی بودند اما بیش از جهان وطنی هایِ لیبرال به ایران خدمت کردند، به بشریت و جهان انسانی و مکان انسانی خدمت کردند. اوجی از تخصص (علم) و تعهد بودند. اوجی از دین و مردمی بودن و اوجی از زیرکی و سادگی بودند.