محسن مهدیان در روزنامه همشهری نوشت: همکار خبرنگارم دلخور بود. سوژهاش نتوانسته بود توجهم را جلب کند. گفتم مختاری ولی کلیشه است. گفت دستگیری یک کودک دزد جذاب نیست؟ گفتم از این خبرها زیاد است. گفت کودک است. گفتم فرقی نمیکند. گفت کودککار است. گفتم دیگه بدتر. کودککار است و احتمالا گشنگی و یا فشار صاحب کار باعث شده دستش به کجی رود. گذشتیم. اما سوژه ادامه داشت. ماجرا از وقتی شنیدنی شد که متوجه شدیم قصه این دزدی قصه دیگری است.
چند کودککار را به جرم دزدی گرفته بودند. باید تقاص میدادند. باید جبران میکردند و باقی ماجرا. اما این دزدهای کوچک، روایت دیگری برایمان داشتند.
محرم بود و چند کودککار تصمیم میگیرند در محله دروازهغار تهران تعزیه برگزار کنند و برای تعزیه لباس میخواستند. دستشان به جایی بند نبود و جیبشان هم خالی، اما از حال و هوای محرم نمیشد گذشت. این شد که تصمیم گرفتند لباس تعزیه را از راه دزدی تهیه کنند و هرطور شده تعزیه را برپا کنند.
تلخ و شیرین قصه را تصویر کردیم تا اینکه هفته بعدش یک راننده تاکسی تماس گرفت و گفت که گزارش را خوانده است و میخواهد کمک کند. گفتم چه کمکی؟ گفت من تعزیهگردانم و میخواهم برای این بچهها کلاس بگذارم. خیّر دیگری هم لباس تهیه کرد و باقی ماجرا.
چند روز پیش دوستی که در جریان آنروزها بود، تماس گرفت و گفت جمع دیگری از کودکانکار دوست دارند تعزیه برپاکنند. بانی لباس و تجهیزات هم داریم. آقای راننده را صدا میکنید؟