«حرف آخر»؛ تامس نیگل؛ ترجمه جواد حیدری؛ نشر نو حرف آخر را عقل می‌زند

دکتر علی غزالی‌فر*،   4021016001

کتابی جدید روی میزم هست، کنار دستم، که به قلم یک زیست‌شناس طراز اول نوشته شده است. کتاب خوبی است؛ آن‌قدر خوب که ارزش مطالعۀ کامل را داشته باشد. در آغازِ بخش پایانی فصلِ ماقبل آخر می‌خوانم: «از دیدگاه دکارت، ذهن و بدن دو جوهر مجزا هستند

حرف آخر را عقل می‌زند

«حرف آخر»

نویسنده: تامس نیگل

مترجم: جواد حیدری 

ناشر: فرهنگ نشر نو، چاپ اول 1402

302 صفحه، 180000 تومان

 

***

 

کتابی جدید روی میزم هست، کنار دستم، که به قلم یک زیست‌شناس طراز اول نوشته شده است. کتاب خوبی است؛ آن‌قدر خوب که ارزش مطالعۀ کامل را داشته باشد. در آغازِ بخش پایانی فصلِ ماقبل آخر می‌خوانم: «از دیدگاه دکارت، ذهن و بدن دو جوهر مجزا هستند. اما تغییرات ژرفی که در اثر داروها، بیماری‌ها، و آسیب‌های مغز در شخصیت ما بروز می‌کنند، شواهد فراوانی را مطرح می‌کند که چنین نیست، بلکه ذهن‌های ما فرآوردۀ مغزهای ماست. به‌رغم حس بسیار قوی‌ای که از خویشتن داریم، علوم اعصاب آشکار کرده است که ما چیزی بیش از مجموعۀ فعالیت‌های الکتریکیِ سلول‌های مغزی‌مان نیستیم. شاید آزارنده باشد، اما هیچ جوهر مجزایی، هیچ روانی وجود ندارد، و چیزی از آن پس از مرگ باقی نمی‌ماند.»

«علوم اعصاب آشکار کرده است»؟! علوم اعصاب نه آشکار کرده و نه می‌تواند آشکار کند. این خود نویسنده است که دوست دارد خیال کند این شواهد تجربی و نمونه‌های آزمایشگاهی هستند که چنین مطلب حیاتی و عظیمی را به‌قطع اثبات کرده‌اند، و نه استنباط سهل‌انگارانۀ شخصی خودش. وگرنه، میان شواهد و آن نتیجه شکافی به اندازۀ یک دره دهان باز کرده که برای فقط پل زدن میان دو طرف (چه رسد به پر کردنش) ده‌ها کتاب علمی و فلسفی لازم است. لااقل صدها فیلسوف و استاد فلسفه این را گفته‌اند و تکرار کرده‌اند، اما کو گوش شنوا؟!

این استثنا نیست، قاعده است. قاعده‌ای که من شخصاً پس از ملاحظۀ کتاب‌های بسیار و دریافت صدها بخیه به آن رسیده‌ام. کدام قاعده؟ توضیح می‌دهم.

نیاز، میل، علاقه یا نفرت، و حتی سلیقۀ شخصیِ پنهان به چیزی، متفکر را نسبت به پهنای عظیم شکاف‌های منطقی اندیشه‌اش کور می‌کند. در نتیجه، خلأهای بزرگ اندیشه‌اش را نمی‌بیند و بی‌باکانه از روی این شکاف‌ها می‌جهد. در بیشتر موارد می‌توان جهشی را تشخیص داد از مقدمات درست و شواهد مهم به نتایج کلی و فراخ‌دامنه که ارتباط سستی با آن مقدمات و شواهد دارند. آن‌چه این ارتباط سست را از فروپاشی در امان می‌دارد، همان میل و اشتیاق پنهان متفکر به مطلوبش است.

این امر حال‌وروز آدم‌های پرت و پشت‌کوهی نیست؛ تحصیلکردگان و فرهیختگان به‌روز را می‌گویم. البته منظورم این نیست که همۀ این جماعت وضع وخیم و مغز معیوب دارند. برعکس، منظورم این است که باسوادان طراز اول شیوۀ فکر کردن‌شان این است، وای به حال دیگران! وای به حال انسان‌هایی که کارشان تفکر نیست! آن‌ها از چه مقدماتی چه نتایجی می‌گیرند! فاصلۀ میان مقدمات و نتایج در تفکر آن‌ها به وسعت کهکشان است. اما فارغ از داوری در باب افراد، این نوع سهل‌انگاری‌ها در نهایت به پای عقل نوشته می‌شوند و آن را قربانی می‌کنند؛ که یعنی کمیت عقل به‌طور اساسی و اصولی می‌لنگد. در نتیجه، مُد فکری روز شده است پشت کردن به عقلانیت عام و استدلالی. یک علت شیوع این وضعیت، شاید سادگی و راحت‌طلبی باشد. چراکه در مقابل آن سهل‌انگاری فکری، در مسیر معرفت معتبر، اگر بنا بر کار دقیق، سخت‌گیرانه و با حداکثر تأمل و تأنی و احتیاط باشد، نوبت به گام دوم نمی‌رسد. سهل است؛ از گام اول هم باید عقب‌تر رفت و بنیادهای آن را نقادانه کاوید. این کار اخیر هم تمامی ندارد و مرتب شخص را عقب‌تر و به عمق بیشتر می‌راند. این نوع حفاری را تامس نیگل انجام داده است.

این کتاب در اواخر دهۀ نود میلادی قرن بیستم منتشر شد؛ زمانی که جریان چندوجهی پست‌مدرنیسم نه‌فقط اروپای غربی، بلکه حتی کشورهای انگلیسی‌زبان را هم درنوردید و حسابی گردوخاک کرد. نیگل در مقابل این جریان طوفان و فشار پرهوادار ایستاد و ذره‌ای تن به نسبیت نداد و سر سوزنی از عقلانیت کوتاه نیامد؛ چراکه، برخلاف مُد روز، از عینیت عقل در برابر ذهنی بودن و از مطلق‌انگاری آن در مقابل نسبیت دفاع می‌کند. و هشدار می‌دهد که پس زدن عقلانیت، نتایجی بس ناگوار دارد؛ برای نمونه، کاهلی فکری افراطی در فرهنگ، فروپاشی استدلال جدی در همۀ علوم انسانی و اجتماعی، و جدی نگرفتن استدلال دیگران.

پس از مقدمۀ روشنگر مترجم و پیشگفتار دوصفحه‌ای نویسنده، در فصل اول، «مقدمه»، طرح مسئله می‌شود. نیگل در بخش بعدی به پرسشی پاسخ می‌دهد که عنوان فصل دوم است: «چرا نمی‌توانیم تفکر را از بیرون فهم کنیم؟». منظور این است که بیرون از عقل، نقطۀ ارشمیدسی یا جای پای محکمی وجود ندارد که از آن‌جا عقل را بنگریم و بررسی کنیم. عقل بر فراز همه چیز است و اگر هم دچار اشتباه شود، فقط خودش می‌تواند خودش را تصحیح کند: «هم ترازو را ترازو راست کرد.»

نیگل در فصل سوم، «زبان»، به یکی از محکم‌ترین سنگرها و مهم‌ترین مواضع نسبی‌انگاران حمله می‌کند. و در دو فصل بعدی، «منطق» و «علم»، به دو مورد از مصادیق عینیت و مطلق‌انگاری می‌پردازد. این هر دو مربوط می‌شوند به حوزۀ هست‌ونیست‌ها. عینیت و مطلق‌انگاری عقل در حوزۀ عمل و بایدونباید‌ها در فصل ششم، «اخلاق»، بررسی می‌شود. فصل پایانی، «طبیعی‌انگاری تکاملی و ترس از دین»، فوق‌العاده جالب است. نیگل در این فصل نظریۀ تکامل طبیعی را صریح و شجاعانه می‌کوبد، زیرا پایه‌های عینیت و مطلق‌انگاری عقل را سخت سست می‌کند. در مقابل، به این نکتۀ عجیب اشاره می‌کند که دین، برخلاف تکامل طبیعی، سبب تقویت عقلانیت می‌شود، همان‌گونه که عقلانیت هم هیچ‌کدام از باورهای مبنایی ادیان را ابطال نمی‌کند.

متن کتاب فشرده است و مطالبش دقیق و نسبتاً دشوار. از این‌رو، مترجم فاضل برای کمک به خواننده، همۀ بخش‌های کتاب را در پایان واضح‌تر و ساده‌تر بازنویسی کرده است. پس از آن، ترجمۀ مقاله‌ای از کالین مک‌گین، فیلسوف تحلیلی مشهور، با عنوان «نیاز مبرم به عقل»، را هم افزوده؛ مقاله‌ای که به واکاوی و دفاع از «حرف آخر» اختصاص دارد. این مقاله هم خواندنی است.

به‌طور کلی، نیگل عقل را در ساحت نظر و عمل حاکم بلامنازع می‌داند. از نظر او، هم باورها و هم بایدونبایدها ملک طلق عقل هستند و لاغیر. در نتیجه، فقط عقل اعتبار ذاتی دارد و هر چیز دیگری اعتبارش را فقط از عقل می‌گیرد. بنابراین اگر عقل نامعتبر شود، هیچ چیز دیگری هم اعتبار نخواهد داشت. پس، اموری همچون تاریخ، جامعه، فرهنگ و زبان نمی‌توانند عقل را زمین بزنند، اما خودشان همچنان سر پا بمانند. قوام این‌ها خود در گرو قوّت عقل است. اساساً اگر انسان‌ها وجه اشتراکی جدی در عقلانیت نداشته باشند، آن‌گاه زبان مشترک، جامعۀ منسجم، فرهنگ واحد و تاریخ کلی هم نخواهند داشت. همۀ این‌ها – چون نیک بنگری – زیربنای عقلی دارند.

دفاع نیگل از عقلانیت دفاعی ناشی از پسند و سلیقۀ شخصی نیست. برعکس، حتی آن‌جایی که کاملاً بر علیه خود او، تیپ روان‌شناختی و میلش است باز هم به آن پایبند می‌ماند. یک نمونۀ بارز و عجیب این است که نیگلِ ملحد صریحاً اعتراف می‌کند که الحاد او عقلانی نیست و صرفاً جنبۀ روانی دارد، زیرا به ترس او از دین برمی‌گردد. این اعتراف او واقعاً مبهوت‌کننده است: «به حکم تجربه سخن می‌گویم، زیرا خودم شدیداً در معرض این ترس بوده‌ام. یعنی دوست دارم عدم اعتقاد به خدا درست باشد و از این‌که بعضی از هوشمندترین و آگاه‌ترین اشخاصی که می‌شناسم مؤمن‌اند، قرار از کف می‌دهم. مسئله فقط این نیست که به خدا ایمان ندارم و طبیعتاً، امید می‌برم که در عقیده‌ام بر صواب باشم؛ بلکه این است که امید می‌برم خدایی در کار نباشد! دوست ندارم خدایی وجود داشته باشد: دوست ندارم عالم بر این وضع و حال باشد.» 

بی‌سبب نیست که الوین پلنتینگا، فیلسوف دین پرآوازه، در باب فلسفه‌ورزی نیگل می‌گوید: «ناخشنودی از خداباوری تا حدودی حتی برای یک خداباور قابل‌درک است. با این حال، اگر نیگل به تجویزها و الزامات خود برای یک فلسفۀ خوب عمل می‌کرد، اگر هر کجا که استدلال‌هایش او را می‌بُرد، با آن‌ها همراه می‌شد، اگر ناخشنودی عاطفی‌اش نسبت به خداباوری را نادیده می‌گرفت، آن‌گاه سر از خداباوری عمیق در می‌آورد. اما سر از هر کجا که در آورَد، او پیش‌تر خدمت شایانی به ارزیابی انتقادی و ویران‌گرِ رایج‌ترین و سرکوب‌گرترین عقاید جزمی زمانۀ ما کرده است.»

هر کسی این کتاب را باحوصله و متأملانه بخواند، بر حکم پلنتینگا مهر تأیید می‌زند.

 

*دکترای فلسفه