دکتر کریم مجتهدی استاد دانشمند و فرزانهای که از میان ما شاگردانش رفت. نگارنده سالهای دانشجویی توفیق شاگردی این بزرگمرد را داشتم. آنچه که به سهم خود میتوانم بگویم اینکه مرا همیشه الگوی فلسفهورزیدن بود. کریم مجتهدی انصافا استاد فلسفه بود. همچون سقراط فلسفه را زندگی میکرد. فلسفی میاندیشید، فلسفی میگفت و فلسفی عمل میکرد. تا پایان عمر عشق عجیبی به آموختن داشت. در آموختن بازنشستگی نداشت. به این گفته سقراط حکیم پایبند بود که معرفت سطحی نمیتواند معرفت به حساب آید و آموختن به نحوی همان پرورش عشق به آموختن است.
استاد مجتهدی در حیات پربار خود هیچگاه از فلسفه جدا نشد. در کلاسهای درس به جاي حفظ انديشهها، از ما دانشجویان فلسفه میخواست پرسش كنيم و در اطراف پرسشِ خود، بينديشيم و حاصل انديشیدن خود را در كلاس درس به اشتراك گذاريم. براي پرسش اهميت ويژهای قايل بود. اولويت را بيش از هر چيز به پرسش میداد. فلسفه را در پرسش خلاصه میدید. بر این باور بود که کار فلسفه، پرسیدن و آموختن اندیشیدن است و نه حفظ و آموختن اندیشهها. میگفت آنجا که پرسش و پرسشگری نیست در حقیقت چون و چرایی هم نیست، و آنجا که چون و چرایی نباشد جای فلسفه و اندیشهورزی و پژوهش خردمندانه نیز خالی است. بر این اعتقاد بود نتیجه بیپرسشی بیگفتگویی است. در چنین جایی هیچگاه به معنای دقیق کلمه دیالوگ یا گفتگویی شکل نمیگیرد. اگر هم گفتگویی شکل گیرد صرفا عنوان گفتگو را داراست. در اصل، منولوگ و تک صدایی است. پرگویی و پریشانگویی ویژگی اصلی چنین جایی است. یکی فراوان میگوید و الباقی خاموش، مطیع و سرسپرده، روزگار میگذرانند. به قول سعدی: «فراوان سخن باشد آکنده گوش».
این استاد فرزانه در تدریس دارای سبکی ویژه بود. با اینکه بیش از سه دهه پیش افتخار شاگردی او را داشتم هنوز شیوه تدریساش را به یاد دارم. در شاهنشین ذهنم جایی برای خود باز کرده است؛ دقایق اولیه کلاس را در حدود چهل و پنج دقیقه و گاه کمتر و بیشتر به طور ایستاده به تدریس اختصاص میداد. سپس پشت کرسی استادی مینشست و دانشجویان را به نوبت و با ذکر نام وامی-داشت در چارچوب درسِ داده شده پرسش کنند. آنگاه در اطراف پرسشِ هر یک از دانشجویان نظر دیگران را جویا میشد و خودش نیز در انتها در تکمیل بحث کمک میکرد. بدینسان هدایت کلاس را تا انتها عهدهدار میشد. با این ابتکار عمل، شور و شوق فلسفی در کلاس میپراکند و بذر پرسش در ذهن دانشجویان میافکند. نکته قابل توجه اینکه، پرسشِ دانشجویان او را برمیکشید. سرزنده و شکوفا میکرد. به یاد میآورم روزی را که یکی از پرسشهایم آنچنان به وجدش آورده بود که مرا با چند عبارت تحسینبرانگیز نواخت. اما امان از روزي كه در كلاس درس، پرسشي از سوي دانشجويان طرح نميشد؛ برافروخته و خشمگین ميشد. اصلا حوصله کلاس بیتحرک و دانشجوی بیپرسش را نداشت. سکوتِ دانشجویان او را فوقالعاده میرنجاند. خستگی در تن خود احساس می-کرد. در این گونه مواقع، احساس بدی به او دست میداد که از چهرهاش به خوبی نمایان بود.
یکی از امتیازات ایشان در مقایسه با اساتید دیگر این بود که دانشجویان را موظف میکرد تعداد چهار پنج پرسش، کمتر و بیشتر، از درس داده شده برای جلسه بعد آماده کنند و در برگهای ارائه دهند. سپس بهترین آنها را برمیگزید و در کلاس به بحث میکشاند. پرسشهايِ خوب دانشجويان را در پايان ترم تحصيلي ملحوظ ميداشت و نمره نسبتا بالایی براي آن درنظر ميگرفت. پرسشهای خوب، او را عجیب شادمان میکرد. به شعف میآورد. خودش میگفت از طرح پرسش میتوان فهمید که دانشجو چقدر به درس توجه و با مبحث تعاطی داشته است. در کلاس درس هیچ محدودیت زمانی هم برای پرسیدن قایل نبود. برای پرسشهای خوب و سنجیده امتیاز ویژه قایل میشد و به همینرو دانشجویان را به پرسشگری برمیانگیخت.
ميگفت كلاسي كه دانشجويش پرسش نداشته باشد كلاس نيست. مواردی چون: جزوهنویسی، بازگویی محفوظات، فقدان پرسش و پژوهش را شایسته دانشجویان فلسفه نمیدانست. سخن همیشگی او این بود: فیلسوف دانشجو است و دانشجو نیز پرسشگر است. آنچنان بر این مطلب تاکید داشت که کتابی هم با این عنوان به چاپ رساند: «فیلسوف دانشجو است» که مجموعه مقالاتش بود. عبارت معروف اوست: بهترین کلاسهای درس، آنهایی است که دانشجویانش با کمترین پرسش به کلاس بیایند و با بیشترین پرسش از کلاس بروند، و بهترين استاد كلاس كسي است كه در پي هر پاسخي كه در برابر پرسشي مينشاند، جرقه طرح پرسشي جديد را در ذهن دانشجو بيفكند و به او جرات پرسيدن دهد تا چرخه ذهنش از فعاليت بازنايستد.
استادی چون ایشان مایه افتخار گروه فلسفه دانشگاه تهران بود. دریغا که خورشیدش چند روزی است از دیدهها پنهان شد. یاد او تا مرگ با من خواهد بود. روانش شاد و راهش پر رهرو.