خاطرات کتابی!

احمد راسخی لنگرودی،   4030208142

این کتابخانه برای ژان پلِ کودک آنقدر جذابیت داشت که پیوسته ذهن او را به خود مشغول دارد و از او چهره‌ای متفاوت از سایر کودکان بسازد. هر روز پنهانی دور از چشم پدربزرگ می‌رفت سراغشان. با دیدار خود، ادب کتابخانه را به جا می‌آورد. اندام‌شان را می‌نگریست. لمس‌شان می‌کرد

خاطرات کتابی!

   ژان پل سارتر خاطرات جالبی از دوران کودکی خود درباره کتاب و کتابخانه پدر بزرگش دارد. همین خاطرات کودکی بود که شخصیت آینده او را رقم زد و زندگی قلمی او را در بزرگسالی شکل داد. خودش می‌گوید: «زندگی‌ام را همان‌طور که شروع کرده‌ام در میان کتاب‌ها به پایان خواهم برد.»  وی آنچنان با ظرافت و چیره‌دستی خاطرات کتابی آن دوران را توصیف می‌کند که دهان از تعجب بازمی‌ماند. انگار در پی نوشتن نمایشنامه یا رمان است و نه کتاب خاطرات. پیدا و پنهان ماجرا را به قلم می‌کشد؛ با تمام تلخی‌ها و شیرینی‌هایش. جالب اینکه، در شرایطی به وصف کتاب و کتابخانه پدربزرگ می‌پردازد که تنها سهم او از این موجودات کاغذی دست زدن به آنها بود. چه، هنوز توان خواندن نداشت و به قول خود نمی‌دانست با این آجرهای به هم فشرده چه کند و چگونه آدابشان را بجا آورد. در عین حال در همان دوره کودکی ارج‌گزار همین آجرها و سنگ‌های ثابت است! چیزی که در کمتر کودکی مشابه آن دیده می‌شود.

   این فیلسوف اگزیستانسیالیست در کتاب «کلمات» که شرح حالی است از دوره کودکی و ماجرای ذوق ادبی او چنین نقل می‌کند: 

   در زمانی که کودک بودم، «در اتاق کار پدربزرگم،  همه جا کتاب بود. گردگیری‌شان به جز یک بار در سال و پیش از شروع کار موسسات آموزشی در ماه اکتبر قدغن بود. هنوز خواندن ندانسته به آنها، به این سنگ‌های ثابت ارج می-نهادم، چه راست بودند چه کج، چه در قفسه‌های کتابخانه مانند آجر به هم فشرده شده بودند چه با فاصله روی هم چیده شده بودند؛ احساس می‌کردم که کامیابی خانواده‌مان به آنها بستگی دارد. همه‌شان عین هم بودند.... برای مفتخر ساختن دستانم با گرد و غبارشان یواشکی، به آنها دست می‌زدم، اما نمی‌دانستم با آنها چه کنم و هر روز در مراسمی که از مفهومش سر درنمی‌آوردم، شرکت می‌کردم.»  

   این کتابخانه برای ژان پلِ کودک آنقدر جذابیت داشت که پیوسته ذهن او را به خود مشغول دارد و از او چهره‌ای متفاوت از سایر کودکان بسازد. هر روز پنهانی دور از چشم پدربزرگ می‌رفت سراغشان. با دیدار خود، ادب کتابخانه را به جا می‌آورد. اندام‌شان را می‌نگریست. لمس‌شان می‌کرد. برمی‌داشت و می‌گشودشان و همینطور چشم بر آن سطرهای سیاه می‌افکند. تمام بازی‌های او محدود می‌شد به فضای همین کتابخانه پدربزرگ و نه آنچه که همسن و سال‌های او دنبال می‌کردند. آری، محل بازی بچه‌ها طبیعت بود و محل بازی ژان پلِ کوچک کتابخانه. به گفته خود: «هیچ‌گاه زمین را نکاویدم و به جستجوی لانه پرندگان نرفتم، نه گیاه جمع‌آوری کردم و نه سنگ به طرف پرندگان پرتاب کردم. اما کتاب‌ها پرندگان و لانه‌هایم بودند، جانوران اهلی و اصطبل و روستایم بودند.»  

   فیلسوف کوچک مگر با این موجودات کاغذی چه می‌کرد که او را به مثابه پرندگان و جانوران اهلی روستا بود؟ او که در آن عالم کودکی چندان خواندن نمی‌دانست، هنوز نوشتن نیآموخته بود، چگونه آنها وسایل بازی این کودک کم سن و سال می‌آمدند؟ این کتاب‌بازِ کوچک پیوسته به این می‌اندیشید که کتاب-ها از چه سخن می‌گویند؟ چه کسانی آنها را می‌نویسند و چرا؟ کم کم به راز این نوشته‌ها پی برد. فهمید که این کتاب‌ها از چه سخن می‌گویند و چه کسانی این کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کنند. لاروس بزرگ بخشی از پاسخ پرسش‌های او بود. این مجموعه یکی از آن مجموعه کتاب‌هایی بود که در کتابخانه پدربزرگ یافت می‌شد: 

   «یکی از آنها را از قفسه‌های پشت میز کار، از ردیف ماقبل آخر، تصادفی برداشتم. (... با جانوران، گل‌ها، شهرها، مردان بزرگ و جنگ‌هایشان وجود داشتند.) آنها را به زحمت روی زیردستی پدربزرگم می‌گذاشتم، بازشان می‌کردم و پرندگان واقعی را از آنها بیرون می‌کشیدم، پروانه‌های واقعی را که روی گل‌های واقعی نشسته بودند در آنها شکار می‌کردم. انسان‌ها و جانوران، تمام و کمال آنجا بودند: تصویر، جسمشان بود، متن، روحشان؛ بیرون این دیوارها، با طرح‌های کلی مبهمی مواجه می‌شدم که تقریبا به نمونه‌های نوعی شبیه بودند، بی‌آنکه به کمال آنها دست یابند. در باغ وحش میمون‌ها کمتر میمون بودند، در باغ لوکزامبورگ انسان‌ها کمتر انسان. ذاتا افلاطونی بودم، از دانش به طرف موضوع آن می‌رفتم؛ واقعیت را در صورت ذهنی آن بیشتر از صورت مادی آن می‌یافتم، چون اول صورت ذهنی به من داده می‌شد و چون به مثابه صورتی مادی به من داده می‌شد. ...»  

   این فقط یکی از انواع بازی‌های او با کتاب‌ها بود. بازی‌های کتابی دیگری هم داشت که ابتکاری او بود. برای نمونه: 

   «کتابی را با عنوان مصایب یک چینی در چین تصاحب کردم و آن را به صندوقخانه بردم؛ آنجا روی یک تخت سفری مستقر شدم، تظاهر به خواندن کردم. با چشم خطوط سیاه را دنبال می‌کردم بی‌آنکه یک خط را جا بگذارم و برای خودم داستانی را به صدای بلند شرح می‌دادم، مواظب بودم که تمام هجاها را ادا کنم. غافلگیرم کردند- یا خودم کاری کردم که غافلگیرم کنند- فریاد برآوردند و گفتند که وقت آن رسیده که الفبا را به من بیاموزند. چون طلبه‌ای پرشور بودم؛ حتی تا آنجا پیش رفتم که به خودم درس دادم. با بی‌خانمان هکتور مالو، که از بر بودم، روی تخت سفری‌ام می‌پریدم و تمام صفحات را یکی پس از دیگری نصف از حفظ خوانان و نصف رمزگشایی‌کنان درمی‌نوردیدم. وقتی کتاب را بستم، خواندن را فراگرفته بودم.»  

   اینهم یکی دیگر از آن بازی‌های کتابی است که سارترِ کودک به شرح آن نشسته است. بازی‌ای که کمتر شکل بازی به خود می‌گیرد:

   «به جهیدن بر روی صندلی‌ها و میزها پرداختم. کتاب‌های چیده شده در بالاترین ردیف کتابخانه مدت‌های مدید دور از دسترسم ماندند؛ بعضی کتاب‌ها را همین که کشف می‌کردم، از دسترسم دور می‌کردند؛ کتاب‌های دیگر را نیز پنهان می‌کردند. آنها را برداشته بودم و به خواندنشان پرداخته بودم و گمان برده بودم که سر جایشان گذاشته‌ام. یک هفته لازم بود تا دوباره پیدایشان کنم. با چیزهای نفرت‌انگیزی روبرو شدم: آلبومی را می‌گشودم، با تصویر رنگی بزرگی مواجه می‌شدم، حشرات زشتی در برابر دیدگانم وول می‌خوردند. روی قالی دراز می‌کشیدم و با فونتل و آریستوفان و رابله به سفرهای کسل‌کننده می‌رفتم: جمله‌ها به شیوه اشیاء در برابرم مقاومت می-کردند؛ مجبور بودم وارسیشان کنم، مرورشان کنم، وانمود کنم که از آنها فاصله می‌گیرم...»  

   سرانجام کتابخانه پدربزرگ با هر تعداد کتابی که داشت، کودک تشنه‌کام را در جنگل کلمات خود گم کرد. به تک تک کتاب‌های این گنجینه خانگی دل بست. آرزو می‌کرد روزی همه آنها را بخواند و چشمه‌هایی از آنها برگیرد. شاید روزی خود را در زمره خالقان اثر ببیند. دلتنگی او زمانی شروع می-شد که میهمان به خانه می‌آمد. ناخواسته میان او و کتابخانه فاصله ایجاد می‌شد. می‌خواست با رفتنشان خود را هر چه زودتر به کتابخانه بکشاند؛ «میهمانان اجازه مرخصی می‌خواستند، تنها می‌ماندم، از این گورستان عادی می‌گریختم، می‌رفتم تا به زندگی، به دیوانگی موجود در کتاب‌ها ملحق شوم.»  

   برایش مهم محتویات کتابخانه نبود، مهم وجود کتابخانه بود که «همچون آینه جهان را در خود منعکس می‌کرد.»  خیلی زود به این درک بزرگ رسید که شناسنامه‌ی خانه به کتابخانه است و نه به اسباب و اثاثیه خانه. خانه بدون ‌کتابخانه بی‌شناسنامه است. در عالم کودکی‌ او هیچ چیز جای کتابخانه را نمی‌گرفت. تا آنجا که معبد خود را در همین کتابخانه یافت. می‌گفت: «هیچ چیز در نظرم از کتاب مهمتر نبود. کتابخانه برایم معبد بود.»  و این زبان حال همه کسانی است که مثل او دل در گرو کتاب بسته‌اند و به آن عشق می‌ورزند. 

yektanetتریبونخرید ارز دیجیتال از والکس

پربحث‌های هفته

  1. قبل از مهاجرت، بعد از مهاجرت!

  2. نیش و کنایه های «بومرنگی» روحانی!

  3. حقوق خبرنگار جنجالی صدا و سیما چقدر است؟/ پاسخ «یوسف سلامی» به میزان درآمد ماهیانه خود

  4. «عبدالحمید» تازه از کما بیدار شده/ مواضعش تلفیقی از بی‌خردی و بی‌سوادی است/ او هیچ‌چیز نمی‌داند

  5. چرا این همه بد اخلاقی؟

  6. جدال روایت ها در ماجرای مسمومیت پزشکان شیرازی

  7. کیهان: لایحه عفاف و حجاب ترویج‌کننده پدیده پلشت بی‌حجابی است/ امید است این لایحه ناکارآمد کنار گذاشته شود

  8. درباره توبه تتلو

  9. حرف طلافروشان را باید شنید، اما...

  10. ادعای عجیب روحانی: ما بورس را رشد دادیم، اینها بورس را زمین زدند!

  11. هزینه ای که هیچ دولتی حاضر نشد بپردازد!

  12. نظرات برگزیده مخاطبان الف: دولت در گام اول باید مشکلات را انکار نکند/ رانندگان اسنپ و تپ‌سی باید حمایت شوند

  13. واکنش وزیر بهداشت به ماجرای مسمومیت پزشکان در شیراز

  14. بازداشت عوامل پشتیبان گروهک جیش‌الظلم در راسک

  15. هشدار دیوان کیفری بین‌المللی به آمریکا و رژیم اسرائیل

  16. راه‌حل ماجرای روحانی و شورای نگهبان چیست؟/ نظر ضرغامی درباره گسترش شادی و نشاط در جامعه

  17. پیرامون پشت‌پرده افشای فایل‌صوتی «ظریف»...

  18. کیهان: دیدید ورود زنان به ورزشگاه غلط بود؟!

  19. سردار رادان: کشف حجاب به خاطر مسائل اقتصادی نیست

  20. تنوری که هنوز سرد است...

  21. ایثارگران را بدنام نکنید !

  22. توضیحات «لیلاز» درباره فایل صوتی «ظریف»/ ادعای عجیب «آخوندی»

  23. تأملي در راهبرد ائتلاف از شاهزاده تا تاجزاده !

  24. افشای فایل صوتی ظریف عمدی بود؟

  25. آیا این دو زن در آمریکا زلزله به پا می کنند؟

آخرین عناوین