از نادر اتفاقات روزگار اینکه؛ شاهد ماجرایی باشی که هیچگاه فکرش را هم نمیکردی. آن ماجرا هم مستقیما با خودت در ارتباط باشد. یعنی خودت باشی یک سر ماجرا، و در نهایت ترا بکشاند به آستانه درد و دریغ. طفره نروم، بهتر است یکراست بروم سر اصل مطلب:
جمعه هفته گذشته بار دیگر گذرم افتاد به کتابفروشیهای دست دوم قدیمی در مقابل دانشگاه تهران. همینطور در حال گشت و گذار بودم که چشمم رفت روی یکی از آثارم با عنوان «نفت و قلم». این اولین باری نبود که در لابلای کتابهای دست دوم قدیمی، ریخته شده بر روی آسفالت خیابان، چشمم به روی یکی از آثار نوشتاری خودم روشن میشد. در گذشته نیز در چندین نوبت چنین تجربهای را داشتهام. اما جنس این تجربه مقداری با دفعات پیش فرق میکند.
القصه؛ کتابم را که دیدم به سرم زد این عزیز بازیافته را بخرم و از این سرگردانی نجاتش دهم. پیش خود گفتم کی بود این مادرمرده را اسیر کف خیابان کرد؟! رسم مروت نیست جگرگوشهام را در این جمع سرگردان رهایش کنم. هر چه باشد از خودمان است! روزی از قلم خودمان تراوش کرد و در قالب حضرت مستطاب کتاب درآمد. اما هنوز تصمیم به خرید نگرفته بودم. دقایقی در اطراف چرخ زدم. در یک بساطی یکی دو عنوان چشمم را گرفت اما دستم به طرفش کشیده نشد. حواسم تماما پیش کتابم بود. تصویرش لحظهای از ذهنم خارج نمیشد.
در حال پرسه زدن در میان خیل بساطیهای کتاب بودم که ناگهان ابر غلیظی اطراف را پوشاند. به تدریج باران شروع به باریدن کرد. نایلونهای ده دوازده متری بود که بر روی کتابها میخوابید. تا چند دقیقه باران همه بساطیها را از کسب و کار انداخت. در نقاطی از نایلونها آب جمع شده بود، پی منفذی میگشت. فکر کن زندگیات از طریق دستفروشی بچرخد، زمینات آسفالت خیابان و سقفات آسمانی پر از باران، کالایت هم کتاب، چه شود! فقط کافی است دیر بجنبی؛ آن وقت است که باید بنشینی برای سرمایه رفتهات زار زار بگریی!
باران که بند آمد، شرایط حالت عادی به خود گرفت. ناگزیر دوباره برگشتم سر همان بساطی اول. چند لحظهای چشم دواندم تا دوباره کتابم را پیدا کنم. قدری این پا و آن پا کردم که بخرم یا نخرم؟ تا اینکه بالاخره تصمیم به خرید گرفتم. خم شده از کف آسفالت بلندش کردم. در یک نگاه سالم بود. از فروشنده که لب جوی نشسته بود پرسیدم چند؟ گفت: پنجاه هزار تومان. پس از پرداخت مبلغ، روانه کیسه نایلونیام کردم؛ در جمع آن کتابهای خریداری شده. خوشحال از اینکه یکی از آثار دستِ دوم قدیمی خودم را خریدم و میبرمش به اصل خویش!
به خانه که آمدم یکراست رفتم سراغ آن عزیز بازیافته! از کیسه نایلونی درش آوردم. با یک دستمال، دستی به سر و صورتش کشیدم. به نوعی نونوارش کردم. از شما چه پنهان، دور از چشم اطرافیان بعد از مدتها خاکخوری ناز و نوازشش هم کردم! ایستاده، در حال بُر زدن اوراق کتاب بودم که کاغذهایی از لای اوراق زد بیرون، یکجا افتاد دو سه متر آنطرفتر. مردهریگ خواننده سلف که هنگام فروش یادش رفته بود از کتاب خارجش کند. آن کاغذها بریدههای روزنامه اطلاعات بود و جملگی منگنهشده و مرتب و نسبتا تَر و تازه. از قضا، مقالاتی بود به قلم این بنده نگارنده! و جملگی مربوط به قریب یک دهه پیش از این. تعجب کردم. آنچه میدیدم چیز کمی نبود. مرا لحظاتی به فکر واداشت. یعنی پشت صحنه این ماجرا چه میتواند باشد؟! این کتابِ مادرمرده در تملک چه کسی بود که اینچنین با سلیقه مقالات را از تن روزنامه برش زده و گذاشته لای کتابی به قلم نویسندهاش که این بنده نگارنده باشد؟ خیلی دلم میخواست بدانم صاحب اصلی کتاب چه کسی بود.
کنجکاوانه رفتم سراغ صفحه اول کتاب تا ببینم نام و نشانی از صاحب کتاب دیده میشود یا نه مثل خیلی از کتابهای دست دوم بینام و نشان است؟ جل الخالق؛ دستنوشته خودم را دیدم. با این عبارت: «هدیه به رسم یادبود به جناب آقای قدرت الله مهتدی»! شگفتآورتر از این دیگر نمیشد! اگر شخص دیگری بود میگذاشتم پای بیحرمتیاش که حرمت هدیه کتابی را پاس نداشت. یک هدیه شخصی را روانه کف خیابان کرد! ناسلامتی هر چه باشد هدیه است و حرمتش لازم. این شخص اما ماجرای دیگری دارد که در اینجا نقلش میکنم:
به قرار تاریخ دستنوشته، دقیقا نوزده اردیبهشت ماه سال 1394 بود که وی در اداره به دفتر کارم آمد. آن روز را به خوبی به یاد میآورم. جزییات گفتگویی که بین من و او رد و بدل شد در ذهن دارم. میگفت بنا به توصیه آقای سیروس علینژاد آمده است اینجا. من تا آن روز شخصی به نام قدرت الله مهتدی نمیشناختم. نه دیده بودم و نه نامش را شنیده بودم. او خودش را مترجم معرفی کرد و بازنشسته صنعت نفت. اگر اشتباه نکنم میگفت اینروزها مشغول فراگیری زبان ایتالیاییام. آرزو داشت آنقدر به این زبان مسلط شود که روزی به زبان ایتالیایی نیز ترجمه کند. در آن سنینی که او بود قدری برایم جای تعجب داشت! او حداقل ده سالی از من بزرگتر بود و دوران بازنشستگی را طی میکرد. در ضمن یکی از آثار خودش را هم آورده بود و تعدادی مصاحبههای چاپ شده از خودش. عنوان آن اثر این بود: «سقراط ، عیسی، بودا، سه آموزگار زندگی»، اثری از فردریک لونوآر. میگفت از متن فرانسه به فارسی ترجمه کرده است، البته به سفارش زندهیاد داریوش شایگان.
کتاب را در همان اولین دیدار پشتنویسی کرد و به من هدیه داد. من هم به رسم ادب یک نسخه از کتاب خودم را که تنها نسخهی در دسترسم بود تقدیمش کردم، یادمان روزگار سپری شده، که در سال 1391 به چاپ رسیده بود. درواقع باید بگویم یک معامله پایاپای؛ رسمی که بیشترِ اهل قلم در جمع خودشان دارند. آن کتاب همین کتاب «نفت و قلم» بود؛ ویژه نامآوران عرصه قلم در صنعت نفت، که امروز در بساطیهای جلوی دانشگاه نصیبم شد. به گمانم بدش نمیآمد به عنوان نویسنده و مترجم در زمره شاغلین صنعت نفت جایی از «نفت و قلم» را به او اختصاص دهم. این در حالی بود که مدتها پیش این کتاب چاپ شده بود، مگر اینکه جلد دومی برایش در برنامه میداشتم.
باری، و حالا که این کتاب تقدیمی پس از قریب یک دهه به این نگارنده برگشته، او سالهاست بر اثر عارضه کبدی در زیر خاک آرمیده. یعنی در قید حیات نیست که این بلا بر سر میهمانش آمده! طبیعی است که وارثانش کتابخانهی زندهیاد را فروخته باشند. اگر اکنون یک جلد از آن مردهریگ به دستم رسیده لابد از این بابت است.
آری، این کتاب قریب یک دهه میهمان آن زندهیاد بود. میهمانیای که با مرگ میزبان به پایان رسید؛ به عبارتی «میهمان سرزده نیامد، میزبان سرزده رفت». و حالا من از خود میپرسم: کتاب او کی به پایان میهمانی خود خواهد رسید؟!