به گزارش تابناک، چاپخانه است و سر و صدایش و گاهی هم کمی بوی رنگ. دستگاههای بزرگ هایدلبرگ که شروع میکنند به کار، اگر چیزی را از خیال و رویا به دل کاغذ میآورند تا برای همیشه ثبت شود. اما چاپخانهها همیشه پر از قصه و ماجرا بوده. اتفاقهایی که کمتر درباره آنها صحبت شده است. حالا روزی که یازدهم شهریور بود و روز ملی صنعت چاپ، بهانه ای برای مرور جند ماجرا. البته با یک روز تاخیر.
درگذشت آقاتختی که در ۱۷ دی ۱۳۴۶ رخ داد. آن وقتها احمد شاملو در مجله «خوشه» حضور داشت و در بهمن ماه تحریریه مجله تصمیم گرفت شماره چهل و هفتم را به غلامرضا تختی اختصاص بدهد. طرح جلدی هم برای مجله تنظیم شد اما در نهایت یک اتفاق خاص همه چیز را خراب کرد.
طبق آنچه در کتاب «بام بلند همچراغی» آمده، ماموران امنیتی به چاپخانه رفتند و جلد خوشه ناگهان تغییر کرد! حتی دستور دادند شعری را هم که در کنار عکس آقاتختی نوشته شده، پاک شود. شعر این بود:
«گل از شاخه افتاد و بر خاک خفت،
شهیدان خاک! این شهیدی دگر...»
در چاپخانه نویسنده شدم
حتما مهدی آذریزدی را میشناسید. همان نویسنده کتابهای معروف «قصههای خوب برای بچههای خوب». نویسندهای که به خاطر فقر و البته مخالفتهای پدر به مدرسه نرفت اما خود پدرش به او الفبا را یاد داد. آقای آذریزدی تعریف میکند که: «در سال ۱۳۳۵ در عکاسی یادگار یا بنگاه ترجمه و نشر کتاب کار میکردم و ضمناً کار غلطگیری نمونههای چاپی را هم از انتشارات امیرکبیر گرفته بودم و شبها آن را انجام میدادم. قصهای از انوار سهیلی را در چاپخانه میخواندم که خیلی جالب بود. فکر کردم اگر سادهتر نوشته شود، برای بچهها خیلی مناسب است. جلد اول «قصههای خوب برای بچههای خوب»، خودبهخود از اینجا پیدا شد.
مسیر شاعری از چاپخانه
محمدعلی بهمنی که ۹ شهریورماه از دنیا رفت و شعرها و ترانههایش در یاد خیلی از ما خوش نشسته، در چاپخانه بود که مسیر جدی شاعری را پیدا کرد. چون او از کودکی، تابستانها در «چاپخانه تابان» تهران کار میکرد. در این چاپخانه مجلهای چاپ میشد که مسول صفحه شعرش، فریدون مشیری بود. یک بار که فریدون مشیری مجله «روشنفکر» را برای حروفچینی به چاپخانه آورده بود، محمدعلی کمسنوسال با او رودررو میشود. البته که محمدعلی، مشیری را نمیشناخت فقط میدانست که این مرد قرار است غلطگیری مجله را پس از حروفچینی که با حروف سربی انجام میشد، ببیند. پسر نوجوان دیگری که در طبقه بالای چاپخانه کار میکرد، به محمدعلی گفته بود که این مرد یعنی آقای مشیری، شاعر معروفی است.
حالا ادامه ماجرا را از زبان خود محمدعلی بهمنی که در مصاحبهای کمتردیدهشده با بنیاد شعر و ادبیات داستانی داشته، بشنویم: «یک بار درباره فریدون مشیری با مادرم صحبت کردم. مشخصاتش را گفتم و چون اسمش را نمیدانستم، نوبت بعد از دوستم پرسیدم که اسم او چیست. وقتی به مادرم گفتم نام او مشیری است، پرسید: فریدون مشیری؟ باز نمیدانستم نام کوچکش چیست؟ فردای آن روز به مادرم گفتم: بله نام کوچکش فریدون است. مادرم خیلی از او تعریف کرد.»
این در ذهن محمدعلی میماند. تا این که یک بار او با همان سن کم متوجه اشتباهی در مجله میشود و به حروفچین میگوید و مرد عصبانی میشود و محمدعلی را میاندازد بیرون. چرا؟ چون محمدعلی به اشتباه از ترکیب «غلط کردن» استفاده کرده بود و نه اشتباه کردن. اتفاقا چند دقیقه بعد، مشیری متوجه همان خطا میشود و مرد حروفچین ماجرا را تعریف میکند و مشیری میخواهد که محمدعلی را ببیند و شرایط این طور پیش میرود: «مشیری مرد شگفتی بود. جلو آمد و مثل یک پدر، دستی به سرم کشید و در آغوشم گرفت. برادرم متعجب ما را نگاه میکرد. مشیری به من گفت تو از کجا فهمیدی که ایشان غلط کرده است؟! این همان جملهای بود که من گفته بودم. من هم با همان کودکی گفتم چون نمیشد مثل خط بالایی بخوانم، فهمیدم غلط کرده است. وقتی این را گفتم، مشیری دوباره مرا در آغوش گرفت و دستی به سرم کشید. بارها گفتهام که هنوز هیچ دست مهربانی به آن مهربانی به سرم کشیده نشده است. وقتی یاد آن لحظه میافتم، دگرگون میشوم.»
این اتفاقها در سال ۱۳۲۸ رخ داده بود و میان مشیری و پسرک کم سن و سالی به نام محمدعلی بهمنی که استعدادی ویژه در کشف وزن و قافیه داشت، شکل گرفت و بهمنی به مسیر شاعری افتاد. یاد هر دو گرامی.