پرفسور فراي به دنبال آرامگاه، ننه قمر به دنبال سرپناه

بخش تعاملی الف - محسن حيدري فرد

5 ارديبهشت 1393 ساعت 6:17

اشاره: مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های بینندگان الف است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. بینندگان الف می توانند با ارسال یادداشت خود، مطلب ذیل را تایید یا نقد کنند.


بيست و پنجم فروردين ماه است. آمده ام حَصه. منطقه اي محروم از شهر اصفهان. جايي كه مي گوئيم پائين شهر، البته خيلي پائين!

ساعت ۵ عصر مي رسم به در خانه ننه قمر. قرار است امروز ننه قمر را ببريم پيش يك چشم پزشك خيّر تا ببيند آيا براي تومور چشمش درماني هست؟ در را كه مي زنم "مستانه" دوان دوان با صدايي بلند كه شادي اش را به رخ مي كشد، در را باز مي كند. مي بينمش با موهايي ژوليده و كفش هايي پاره. چشمم محو اين دختربچه ۴ ساله است اما مشامم از بوي بدي كه با باز شدن در منتشر مي شود، آزار مي بيند. خانه ای محقر با دیوارهای نیمه خراب که بوی تعفن فاضلاب پرش كرده. من يك دقيقه را به زور مي ايستم و ۱۳ مستانه ي اين خانه شب و روز را در اين نهانخانه مي گذرانند. ننه قمر مي آيد با چشماني پف كرده؛ پف از خواب زياد نه! كه از درد و عفونت بي حد، و از گريه هاي مدام از ترس. ننه قمر مي ترسد كه مبادا با ۱۳ نان خور ريز و درشت اش، آواره شود و اين خانه خرابه اجاره اي را هم از كف بدهد. سوار ماشين مي شويم و به سوي مطب به راه مي افتيم. مستانه و عزالدين هم مي آيند؛ مي آيند تا دقايقي را كودكي كنند. عزالدين ۸ ساله البته خودش را بزرگتر ننه مي داند. اگر شبی غذا نخوری و به مادرت بگویی مرا ببر تا کلیه هایم را بفروشم و پولدار شویم تا تو گریه نکنی یعنی مرد شده ای!

***

معاينه چشم پزشك تمام مي شود. از حال ننه قمر مي پرسم و آقاي دكتر پاسخ مي دهد: "اگر تومورش بدخيم نباشد برايش يك كاري مي كنم". از مطب بيرون مي زنيم. در راه برگشت، چشمم مي افتد به ويترين هاي خيره كننده برخي مغازه ها. به مستانه مي گويم از اين وسايل تزئيني قشنگ دوست داري؟ ننه قمر با همان يك چشم سالمش نيم نگاهي مي كند و مي گويد: "ننه پول آب و گازم را ندارم بدهم. تو فكر كجايي؟" عزالدين نگران است. سرش را كج كرده و از شيشه ماشين آسمان را مي نگرد. مي پرسم: نگران ننه اي؟ به سرخي آسمان اشاره مي كند و مي گويد: نه! آفتاب دارد مي رود. مسجدم دير مي شود! سرخي آفتاب، سرخي صورت عزالدين را پوشانده است؛ سرخي اي كه از سيلي روزگار بر صورت اين ۱۳ نان خور خودنمايي مي كند.

***

از كنار پل خواجو رد مي شويم. ناگاه به ياد سر و صداي اين روزها مي افتم. اينجا همان جايي است كه پرفسور پوپ ايرانشناس مشهور دفن شده است. همين چند روز پيش بود كه تن اين پرفسور بنده خدا را در گور لرزاندند. امروز صبح در خبرها خوانده بودم كه چند نماينده اصفهان به دولت هشدار داده اند مبادا جنازه ريچارد فراي در اصفهان دفن شود. به راننده مي گويم اينجا چند روز پيش تجمع بود. مي گويد براي چه؟ مي گويم براي پوپ و فراي. ننه قمر مي پرسد: براي چي چي ننه؟ ماجرا را تا حد امكان ساده مي كنم و برايش شرح مي دهم. مي گويد: "ننه! جنازه مرده بر زمين بماند كه گناه دارد. كاري نمي شود برايش كرد؟ خب اگر جا نيست بياورندش همين حصه خودمان! اينجا جا زياد است." راست مي گويد. اينجا بسياري از خانه ها بهتر از مقبره نيست.

***

به مستانه و عزالدين مي انديشم؛ به عمق آه شان وقتي از كنار اين ساختمان هاي سر به فلك كشيده و خودروهاي لوكس و چند صد ميليوني رد مي شويم. به ۱۱ عضو ديگر خانواده كه حالا چشم براه نشسته اند تا با كمي خوراكي و شكلات و شيريني، شادشان كنم. من البته يك واسطه ام. پول همه اين رفت و آمدها، و خانه اجاره اي ننه، و هزينه هاي درمانش، و لباس عيد و كفش نو براي مستانه را خيرين مي دهند.

يك بار بردمشان بهزيستي. گفتم: "شوهر و فرزندان اين خانم فوت کرده ند و مانده است با ۱۳ تا نوه و بچه و یک چشم کور که تومورش او را از پای در می آورد. اگر بی خانمان شود شما جایی برای اسکان موقتش دارید؟" گفتند: "این خانم مشکلاتش زیاد است، ما نمی توانیم کمک کنیم، بروید سراغ NGO های دانشجویی. و با مقداری رب و کشمش بدرقه مان کردند."

***

به در خانه مي رسيم. مستانه و عزالدين و ننه قمر را بدرقه مي كنم و در ميان ولوله عائله شادمان ننه قمر – فرشاد و مهرداد و سميرا و داوود و فرزانه و مجيد و حميد و حجت و مهين و مينا و زهرا – كه دست پر از خوراكي اش را ديده اند، به سوي خانه رهسپار مي شوم. حيف كه شب از راه رسيده است و دفتر نمايندگان اصفهان در خيابان مجلل فردوسي بسته است وگرنه سري به اين بزرگواران مي زدم و درخواست مي كردم كه نامه اي هم براي "سرپناه" ننه قمر بنويسند، البته وقتي مسئله مهمي مثل "آرامگاه" پرفسور فراي حل شد و به طريقي – كه اهلش بلدند –چپ و راست و اصولگرا و اصلاح طلب و كندرو و تندرو بر سر اين امر مهم مملكت به تفاهم رسيدند!

راستي! خوش به حال مستانه كه شناسنامه دارد و مشمول يارانه مي شود، سميرا و عزالدين شناسنامه هم ندارند!

***
بعدالتحرير: داستان جانسوز اين خانواده محروم، به هيچ وجه خيالي نيست.


کد مطلب: 224044

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdcdoo0xoyt0xz6.2a2y.html?224044

الف
  http://alef.ir