توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 267612
تجسم می‌کردم ضریح آقا کجاست!
تاریخ انتشار : يکشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۵۳
متولد ۱۳۵۶است و در آستارا به دنیا آمده. جوانی است شبیه همه جوان‌هایی که تا به حال دیده‌اید؛ البته کمی کم‌حرف‌تر.

آرام و با طمانينه حرف مي‌زند؛ آرامشي كه در نگاه و صدايش دارد از رضايتش از زندگي مي‌آيد. از زندگي توقع چنداني ندارد نه چيزي بيشتر مي‌خواهد و نه كمتر. او هيچ فرقي با بقيه ندارد فقط يك اتفاق در ۹سالگي‌اش باعث شده كه شرايط زندگي‌اش تغيير كند. اكبر جوان به‌دليل اشتباه يك پزشك هنگام جراحي چشم‌هايش را از دست داد. اما او نه در زندگي پا پس كشيد و نه كم آورد. زندگي كرد تا اميد را معني كند. به همين‌خاطر است كه‌ مرتب در حرف‌هايش تكرار مي‌كند معلوليت به معني ناتواني نيست. سبك زندگي‌اش هم گواهي بر اعتقادش است. درسش را با شرايطي كه داشته خوانده و حالا در شركت مخابرات اپراتور است. هيچ‌وقت شرايطش باعث نشده كه از تلاش براي رسيدن به اهدافش سر باز بزند. يكي از آرزوهاي او زيارت بارگاه مطهر امام حسين(ع) بوده كه چند وقت پيش به آن هم رسيده است در ايام اربعين ؛ سفري كه داستانش شنيدني است.

يك اشتباه در جراحي، نور چشمانم را گرفت

۹ساله بودم كه به‌دليل يك بيماري و تشخيص نادرست چشم‌هايم را از دست دادم. پيش هر چشم پزشكي كه مي‌رفتم يك چيزي مي‌گفت و يك تشخيصي مي‌داد. يكي مي‌گفت آب سياه است و ديگري مي‌گفت آب مرواريد است تا اينكه گفتند چشم‌هايت بايد عمل شوند. من متولد آستارا هستم و تا آن موقع در همان‌جا زندگي مي‌كرديم. در همان‌جا چشمانم را عمل كردند اما يك اشتباه در جراحي باعث شد كه آنها را از دست بدهم. اين اتفاق زندگي‌ام را به هم ريخت. تأثير بدي رويم داشت اما به كمك خداوند با اين خواست او كنار آمدم. كمي بعد، خانواده‌ام من را براي ادامه تحصيل به تهران فرستادند. مدرسه ما خوابگاه داشت و چند ماهي در خوابگاه زندگي كردم اما مدت زيادي طول نكشيد كه بي‌تابي سراغ پدر و مادرم آمد و آنها هم شرايط زندگي را مهيا كردند و به تهران آمدند. من فكر مي‌كنم اين مشيت الهي بوده. تحصيلات من درحد ديپلم ماند و به‌دليل شرايط خاص جامعه نتوانستم بعد از گرفتن ديپلم درسم را ادامه بدهم. متأسفانه جامعه ما توجه‌زيادي به معلولان ندارد. براي اين قشر، دانشگاه‌ مخصوصي وجود ندارد و شرايط شغلي ويژه‌اي برايشان درنظر گرفته نشده. معلولان حدود ۵درصد اجتماع ايراني را تشكيل مي‌دهند اما متأسفانه اين جامعه از توجه مسئولين محروم هستند. همه دولت‌ها آمدند حرف معلولان را زدند و رفتند. قانونش وجود دارد اما نظارت اجرايي نه.

يك فكر، يك تصميم

داستان سفر من به كربلا در ايام اربعين يك دفعه جدي شد. خيلي دوست داشتم كه به پابوس امام حسين(ع) بروم. تا آن موقع به سفرهاي زيادي رفته بودم اما نخستين بار بود كه مي‌خواستم به كربلا بروم. هميشه دوست داشتم فرصتي پيش بيايد كه اربعين حسيني در آنجا باشم. يك روز اين تصميم را با دوستم در ميان گذاشتم. او هم در جواب گفت اكبر جان! تو نمي‌تواني، مي‌ترسم از پس‌اش بر نيايي. اما من گفتم خود امام حسين(ع) نيرويش را مي‌دهد. راهي شديم و تا نجف را هوايي رفتيم. وقتي براي نخستين بار به حرم اميرالمومنين(ع) رسيديم دوستم گفت اكبر جلو نرو. شلوغ است اما من خيلي راحت ميان آن همه آدم كه مي‌توانستند ببينند و هول مي‌دادند، جلو رفتم و دستم هم به ضريح اميرالمومنين(ع) رسيد. احساس مي‌كردم راه برايم باز مي‌شود. اين عشق به اميرالمومنين(ع) بود كه باعث مي‌شد هر كاري ساده شود.

مشكل پا كه ندارم!

دوست داشتم از تمام فرصتي كه دارم نهايت استفاده را بكنم. در حرم حضرت اميرالمومنين(ع) كه بوديم دوستم گفت بلند شو به هتل برويم استراحت كنيم. گفتم حالا ۳-۲شب نخوابم هم چيزي نمي‌شود. شب را در حرم ماندم و اميرالمومنين(ع) را زيارت كردم و صبح آن روز به سمت بين‌الحرمين رفتم. در همانجا (نجف) كه بوديم شنيدم كه عده‌اي دارند از سمت مرز ايران با پاي پياده براي زيارت مي‌آيند آنجا بود كه فكر كردم مگر من چه چيزي كم دارم؟! خدا را شكر مشكل پا كه نداشتم پس چرا بايد احساس ضعف مي‌كردم و خودم را از اين تجربه‌ بزرگ محروم؟ به‌خودم گفتم حالا كه خداوند و امام حسين(ع) ما را طلبيدند حداقل كاري كه مي‌توانيم بكنيم اين است كه از نجف تا كربلا را پياده برويم. دوستي كه همراهم بود گفت اين كار سخت است. من هم گفتم سختي ندارد مثل راهپيمايي عظيم ۲۲بهمن است كه مي‌رويم. قرار نيست كار خاصي كنم. فقط راه مي‌روم. من هم مي‌توانم در كنار مردم راه بروم و با آنها همسو شوم. دوستم به‌دليل شرايط سني نمي‌توانست پياده بيايد به همين دليل خودم را آماده كردم و به همراه تمامي آن آدم‌هايي كه نمي‌شناختم راه افتادم. همين كه فكر مي‌كردم همگي يك هدف داريم و با يك نيت مي‌خواهيم گام برداريم. حس مي‌كردم تك‌تك‌شان را مي‌شناسم. در حقيقت اين تواني بود كه عشق به امام حسين(ع) به من مي‌داد. داشتم ميان يكسري آدم كه همگي همزبان هم نبودند در كشوري غريب راه مي‌رفتم اما احساس آشنايي داشتم. افرادي كه همراهم بودند مدام من را به‌عنوان يك ايراني تشويق مي‌كردند. همگي به نشانه تأييد دستي به شانه‌ام مي‌زدند. كساني كه با من همزبان بودند مي‌گفتند برادر خسته نباشي و مدام مي‌پرسيدند اذيت نشوي! جاي استراحت نمي‌خواهي؟! كمك نمي‌خواهي؟

بحث ديدن نبود، من آنجا را لمس كردم

وقتي هم به كربلا رسيديم همين حرف‌ها بود. هم‌سفرهايم مرتب مي‌گفتند حرم شلوغ است، تو با اين شرايطت تا همين‌جا هم آمدي كافي است و به حاجت‌ات مي‌رسي، در حياط بنشين و زيارت كن اما من مي‌گفتم انگار اين نوع زيارت‌كردن يك چيزي كم دارد. من نمي‌توانستم ببينم كه حرم امام حسين(ع) ۶ گوشه است. همسفرانم برايم توصيف مي‌كردند و من فقط تجسم مي‌كردم كه كجا هستم. خيلي‌ها مي‌گفتند تو كه نمي‌بيني چه فرقي به حالت مي‌كند كه تا اينجا آمده‌اي؟ من هم مي‌گفتم شما كه ضريح امام رضا(ع) را در تلويزيون مي‌بينيد، چرا به مشهد مي‌رويد؟ خيلي وقت‌ها بحث ديدن نيست، بايد دل‌ات يك چيزهايي را ببيند بايد در آن فضاي معنوي حضور داشته باشي. من با دلم مي‌ديدم، با دلم لمس مي‌كردم. من مي‌ايستادم ديگران به من مي‌گفتند اينجا جايي است كه امام حسين(ع) با يزيد جنگيد، اينجا از اسبش افتاد و آنجا زينبيه است. من تمام اينها را تصور مي‌كردم و انگار كه تمام فضا را مي‌ديدم.

ميلاد ارباب در حرم ارباب

اين روزها اپراتور مخابرات هستم. براي انجام كارهايم نيز نيازمند كمك نيستم. هر روز صبح خودم به سركار مي‌روم. كارم را انجام مي‌دهم و مي‌توانم برگردم. هر سه‌شنبه به جمكران مي‌روم ‌. با رفتن به جمكران كلي سبك مي‌شوم. هفته‌هايي كه نمي‌روم احساس سنگيني مي‌كنم. مي‌توانم بگويم كه تنها تفريح من زيارت است. اگرخدا بخواهد، دوست دارم اوايل ماه شعبان به كربلا بروم. ‌ معتقدم اگر خداوند دري را در زندگي ما ببندد درهاي ديگري را باز مي‌كند.

منبع: روزنامه ی همشهری