اولین آشنایی ایرانیان با اروپای جدید به قرن دهم هجری و تماس بدشگون ایران و پرتغال در زمان سلطنت شاه اسماعیل صفوی باز میگردد. علت این آشنایی نیز همانا درگیریهای ایران و عثمانی و منافع مشترک ایرانیان و اروپاییان علیه این امپراتوری بود که نهایتا به اشغال جزیرهی هرمز از سوی پرتغال انجامید. پس از آن و در زمان سلطنت شاه عباس صفوی در قرن یازدهم، رابطهای جدیتر میان ایرانیان و اروپاییان برقرار شد. تماس با انگلیس و تجهیز ارتش ایران با تعدادی سلاح سبک و آمدن برادران شرلی به عنوان مستشار برای تقویت ارتش ایران در مقابل دولت عثمانی و سرانجام اتحاد ایران و انگلیس علیه پرتغال، روابط ایران و اروپا را وارد مرحلهای جدید کرد.
دوران قاجار، دورهی آشنایی جدیتر ایرانیان با اروپاست. دو حادثهی مهم تاریخ اروپا در دوران قاجار عبارت است از انقلاب فرانسه (1789م.) در ابتدای ظهور قاجار و جنگ جهانی اول (1914م) در انتهای این سلسله. در این دوران اروپا تحت تاثیر تحولات رنسانس و انقلاب صنعتی است. قرار گرفتن نظامهای پارلمانی به جای سلطنتی و فراگیر شدن اقتصاد مبتنی بر صنعت و افزایش ثروت اروپاییان در نتیجهی استعمار منابع کشورهای عقب مانده، چهرهی شهرهای اروپایی را از آنچه که قبلا بود و از شمایل همچنان سنتی زندگی در جوامع عقبمانده و از جمله ایران متمایز کرد. در همین دوره ضعف بنیهی نظامی ایران در برابر زیادهخواهی روسیه و عثمانی باعث توسل جستن حکام قاجار به کشورهای اروپایی شد که البته نتیجهای در بر نداشت و نهایتا بخشهای بزرگی از ایران در نتیجهی دو قرارداد گلستان و ترکمانچای از ایران جدا شد.
از زمان سلطنت ناصرالدین شاه رفت و آمد ایرانیان به اروپا شدت گرفت. علاوه بر علاقهی شخص شاه قاجار به سفر به اروپا، عوامل دیگری در ارتباط نزدیکتر میان ایرانیان و فرهنگ اروپایی موثر بود که از جمله میتوان به تاسیس دارالفنون و تدریس معلمان اروپایی در این مدرسه و اعزام دانشجویان ایرانی به اروپا برای تحصیل علوم جدید اشاره کرد. اما آنچه که از همان اولین تماسهای ایرانیان با تمدن غربی رخ داد بروز نوعی بهت توام با حسرت در ایرانیان بود که باعث شد یک حس عقبماندگی شدید در آنان به وجود آید.
در میان شاهان مختلف قاجار، ناصرالدین شاه وضعیتی متمایز از دیگران دارد. وی سه بار به اروپا سفر کرد و دستاورد این سفرهای سهگانه برای ما نه صنعت و تکنولوژی که سه سفرنامهی البته خواندنی است که بیانگر شگفتی توام با حسرت وی نسبت به پیشرفت تمدن غربی است. او در اولین سفرنامهی خود در توصیف کارخانجات کروپ آلمان مینویسد: «یک ساعت به غروب مانده رسیدیم به کارخانهی کروپ. مسیو کروپ خودش سر راهآهن آمده بود. شخص پیر بلندقد لاغری است. تمام این کارخانهها را خودش به مرور ساخته است. توپ کل دوَل را از اینجا میدهد. انواع توپها از توپ بزرگ قلعه و توپ کشتی و توپ جنگ صحرایی همه اینجا ساخته میشود. دستگاه و کارخانههای بخار مثل یک شهر عظیمی است. پانزده هزار عمله دارد که به جهت همه خانه و نشیمن ساخته و خرج و مزد میدهد... به کارخانهی چکش بخار رفتیم. چکشهای غریبی است. مثل کوه و با زور بخار به انگارهی توپ میخورد. به هر ترکیب که بخواهند آن را درست میکنند. وقتی که چکش به توپ میخورد زمین کارخانه صدا میکرد و میلرزید. چیز غریبی بود.» (سفرنامهی ناصرالدین شاه، ص 60 و 61) اما فقط کارخانههای صنعتی آلمان نیست که برای ناصرالدین شاه غرابت دارد. تمیزی و بزرگی خیابانها و باغهای فرانسه هم برای او مایهی شگفتی و غیر قابل توصیف است: «خیابان زیاد وسیعِ باصفا. تعریف آنها کماهوحقه ممکن نمیشود مگر این که خود شخص همه را ببیند.» (همان، ص 137)
برخلاف ناصرالدین شاه، روشنفکران عصر قاجار که کم و بیش به اروپا سفر کرده بودند، در بیان عقبماندگی ایران از اروپا زبانی انتقادی دارند که در آن حسرت و شکایت بر غرابت غلبه دارد. حاج زینالعابدین مراغهای از روشنفکران معروف عصر قاجار است که در کتاب معروف خود یعنی سیاحتنامهی ابراهیم بیگ با مقایسهی دو تصویر متفاوت از یک سوژهی واحد (وضعیت حاکم شهر) در ایران و اروپا بر عقبماندگی ایران حسرت میخورد. قهرمان داستان سیاحتنامهی ابراهیم بیگ که یک ایرانی وطنپرست است و بیست سال از ایران دور بوده، برای عمل به وصیت پدر به ایران میآید. او در یک شهر کوچک حاکمی را میبیند که جلال و جبروتی خدایگونه دارد و بلافاصله وضعیت او را با حاکم لندن که مثل یک شهروند معمولی میزید مقایسه میکند و پس از آن میگوید: «آباد باشی ای ایران! حاکم شهری مثل لندن که هفت ملیون جمعیت دارد از هر جا به تنهایی میگذرد و احدی اعتنا به شان او نمیکند. ماشالله حاکم یک شهر کوچک ما اینقدر جلال و جمعیت دارد.» (سیاحتنامه ابراهیم بیگ، ص 71)
کتابهای عصر قاجار پر است از این مقایسههای میان زندگی و سیاست و فرهنگ و صنعت در ایران و اروپا که فقط به ذکر یک نمونهی معروف دیگر بسنده میشود. دهخدا در چرند و پرند خود داستانی دارد به نام صنیعالدوله. قهرمان این داستان یک دانشجوی ایرانی است که برای تحصیل به آلمان رفته است. یک روز عصر او در هوای سرد و برفی برلن قطاری را میبیند که مسافران آن با راحتی در واگنها نشستهاند و به قول خودش «اتاقهاشان گرم، ناهار و شامشان حاضر، اسباب شست و شوشان مهیا و کتاب و روزنامههایشان آماده، مثل این که درست توی خانههای شخصی خودشان هستند.» (چرند و پرند، ص 85) او راحتی مسافرت با قطار در برلن را با مشقت مسافرت با قاطر در ایران مقایسه میکند و بلافاصله با خودش عهد میبندد که وقتی به ایران برگشت از همین راهآهنها در ایران هم درست کند که بیان این مساله در داستان نشان از همان نکتهای است که قبلا ذکر شد یعنی: مقایسه میان وضعیت زندگی در ایران و اروپا و حسرت بر عقبماندگی ایرانیان.
اما این حس عقبماندگی که از همان سالهای آغازین آشنایی ایرانیان با مدرنیتهی غربی در مردم به وجود آمد، بنا به دلایلی چند هرگز از ذهن آنان پاک نشد. در حقیقت این احساس با گذشت زمان و به دلیل عدم جبران عقبماندگی ایرانیان از تمدن غربی و شکستهای متوالی پروژههای توسعه در ایران، تبدیل به یک ادراک ماندگار در ناخودآگاه جمعی ایرانیان شد، چنان که در دوران متاخر نیز مداوم داستانهایی از مقایسهی وضعیت زندگی در ایران و غرب خوانده و شنیدهایم که برخی واقعیت دارد و برخی مبالغهآمیز است. واقعیت هم این است که رسوب حس عقب ماندگی نسبته به غرب در خاطرهی جمعی ایرانیان به مرور زمان، این احساس را تبدیل به یک اسطوره یا کهنالگوی قومی کرده است که نقشی مخرب در توسعه و پیشرفت کشور داشته و دارد. عوارض سوء پیدایش این اسطوره در حافظهی جمعی مردم ایران عبارت است از:
الف: احساس یاس و ناامیدی از اصلاح امور.
ب: مهاجرت گروهی نخبگان و حتی شهروندان معمولی در جستجوی زندگی بهتر به کشورهایی که گاه وضعیت بهتری از ایران ندارند.
ج: حس بیتفاوتی مانندگان در داخل نسبت به نابسامانیهای داخلی.
د: کم شدن اعتماد به نفس در مردم و مسئولان و ابتلا به خودناباوری آنان.
واقعیت آن است که برای جبران عقب ماندگی ایران از قافلهی مدرنیته زمان زیادی از کف رفته است. نگاهی به کشورهایی چون ژاپن و کره و هند و حتی چین با پیشینهی تمدن سنتی کهنه که توانستهاند در عین حفظ سنتهای اجتماعی و فرهنگی خود، مدرنیته را هضم کنند، نشان میدهد که کنار آمدن با مدرنیتهی غربی چندان هم دشوار و متعذر نیست، اما بروز پدیدهای روان/جامعهشناختی که نگارنده آن را «هراس از تماس با غرب» مینامد، مانع از پذیرش مدرنیته در جامعهی ایران شده است که در فرصتی دیگر بدان میپردازیم.