توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 375036
مردي كه عوض شده است!
نویسنده: حمیدرضا نظری
تاریخ انتشار : شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۴۰
تا دو هفته قبل، من يك كارمند کاملا معمولي بودم و كار مي كردم و كاري به کاركسي نداشتم، اما حالا بیایید ببینيد كي هستم و به کجاها رسیده ام!... باور كنيد كه من ديگر آن آدم سابق نيستم و زمين تا آسمان عوض شده ام!!...

پانزده روز پیش از این، زندگي من بسيار معمولي بود و مشكلات خاص خود را داشتم و هرگز نمی توانستم انتظارات معمولي خانه و خانواده ام را برآورده کنم؛ به همين خاطر، عيالم شب و روز بر سرم غُر مي زد و به سويم رگبار نيش و كنايه شليك مي كرد كه:" اي مرد بي عرضه، تو فقط براي لاي جرز ديوار خوبي!..."

نمي دانم چرا به جای جرز ديوار، الان به عنوان يك آدم شريف، دلم مي خواهد قلم به دست بگيرم و اين كاغذهاي سفید و بي گناه را سياه كنم و با شما حرف بزنم...

بيچاره به اين كاغذهاي سفیدِ بي گناه که یواش یواش دارد سیاه و سياه و سياه تر می شود!...
***
من، یعنی "رضا قصري" در يك اداره بزرگ و كاملا معتبر به فعاليت مشغول بودم. اين اداره درسطح شهر، چند شعبه معمولی و دو شعبه بسیار بزرگ و درندشت دارد. من در شعبه بزرگ غرب، به رياست آقاي"سپاسي" و دوست و همكار قدیمی ام" محمود طلا" درشعبه شرق به رياست آقاي"عباسي" مشغول به کار بودیم. همه كاركنان این اداره بزرگ، خوب مي دانستند كه اين دو رييس سال ها است با هم رقابت و خصومت دارند و هميشه به يكديگر، تيشه مي دهند و اره مي ستانند!...

ماجرا ازآن جا شروع شد كه به دستور مديركل اداره، آقاي "عباسي" به پست بالاتري ارتقا يافت و حكم معاونت آن اداره كل را دريافت نمود كه همين موضوع باعث شد تا ریيس اداره ما، از فرط حسادت، چند شبانه روز تب و لرز كند و در بستر بیماری، ولو شود و...

یک روز صبح زود، هنوز پايم را توي اتاق كارم نگذاشته بودم كه زنگ تلفن به صدا درآمد. دوستم محمود طلا بود؛ همان همكار شعبه شرق كه ضمنا يك نمايشگاه زيباي اتومبيل را هم اداره مي كند: "سلام رضاجون! كجايي تو مرد؟! "

- زير سايه شما! چطوري محمود طلا؛ امروز نِرخ ات پايينه يا بالا؟!

- بالاي بالا!... ببين رضا! يه كار واجب باهت دارم كه هم خدارو خوش مي آد و هم بنده رو!
- منظورت از بنده، حتما خودتی دیگه؟!
- آفرين به تو كه مُخت خوب كار مي كنه!... گوش كن ببين چي مي گم؛ مي خوام با اون قلم خوبت، دو تا آگهي قشنگ تبريك و تسليت برام بنويسي و در روزنامه چاپش کنی!
- حالا چرا هم تبريك و هم تسليت؟!
- تبريك به خاطر اين كه رييس اداره مون آقاي "عباسي" شده معاون مديركل!
- خب به سلامتی!
- و تسليت براي اين كه ديشب باجناق رييس اداره تون آقاي "سپاسي" فوت كرد و... خلاصه ما باید قبل از بقیه... حالیته که چی می گم؟!
فورا متوجه شدم كه اين دوست قديمي بنده چه مي خواهد بگويد و چه اهدافي را دنبال می کند. بارها به او اعتراض كرده ام كه نكن آقا، نكن؛ خود شيريني، كار زشت و ناپسندی است و... اما مگر به گوشش فرو می رود؟!... در حالي كه مي خواستم زودتر قال قضیه را بكنم، گفتم:" باشه محمود طلا؛ امروز اين دو آگهي رو مي فرستم روزنامه چاپ بشه!... خب اگه كاري نداري... "
- چرا؛ قربون دستت فقط اسم و رسم من يادت نره؛ منظورم اينه كه حتما پايين آگهي ها بنويسي: محمود طلايي مقدم اصل خودمانی، مدير بهترين و شيك ترين نمايشگاه اتومبيل، با رنگ هاي زيبا و متاليك؛ فروش انواع مرسدس بنز، دوو، و پاترول، درمُدل هاي مختلف و با قيمت هاي كاملا مناسب... آدرس نمايشگاه هم يادت نره رضا!
يواش يواش داشتم عصباني مي شدم:" آخه اين كار، تبليغه، نه تبریک و تسلیت! "
- اي بابا، سخت نگيررضاجون! از شرمندگي ات درميام داداش!... خب بهتره تلفن رو قطع كنم تا به كارت برسي...
- خدا بگم چیکارت کنه مرد؛ تو هم چه چیزهایی از آدم می خوای، ها!... بابا، تو دیگه کی هستی محمود طلا؟!...
***
صبح روز بعد، هنوز چند دقیقه از توزيع روزنامه درسطح شهر نگذشته بود كه محمود طلا با چهره اي برافروخته و عصبي، زنگ درخانه ام را به صدا درآورد كه:" بيچاره ات مي كنم رضا كه بيچاره ام كردي!! "
نزديك بود از تعجب و ترس، جان به جان آفرين تسليم كنم!... خدايا يعني چه اتفاقي افتاده و من چه گناهی مرتکب شده ام؟!... درحالي كه دست و پايم مي لرزید، با لکنت زبان گفتم:" مگه چي شده محمود؟! "
محمود، به جاي جواب، يك صفحه روزنامه داغ صبح را نشانم داد و فریاد زد:"بيا خودت بخوون ببين چه افتضاحی به بار آوردی! "
... اي واي؛ محمود طلا حق داشت عصباني شود! نمي دانم اشتباه نگارشي از من بود يا از کارکنان بخش آگهی روزنامه كه نام "عباسي" و "سپاسي" و موضوع مرگ باجناق یکی از روسا و همچنین پست جدید معاونت کل اداره، جا به جا چاپ شده بود!!... اين اشتباه بزرگ و وحشتناک، مي توانست هم براي من و هم محمود طلا، دردسر ایجاد كند!
درحالي كه از نگاه غضبناك محمود در هراس بودم، به دقت به آگهی اول چشم دوختم:"جناب آقاي عباسی، ریاست محترم اداره... شعبه شرق، درگذشت جانسوز و بسيار كُشندة باجناق محترم تان را به شما تسليت گفته ازخداوند متعال..."
متن آگهي دوم، واقعا که هر آدم عزادار و باجناق مُرده اي را وادار به خنده می کرد:" جناب آقاي سپاسي، رياست محترم اداره... شعبه غرب، پست جديد معاونت آن اداره كل، به حق شايسته و برازنده شما است كه چون بتون آرمه، در انجام كارها مقاوم هستيد و در راه انجام وظیفه و خدمتگزاری به مردم، شب و روز، خواب و خوراک را بر خود حرام نموده و کوشش بی نظیر می نمایید؛ ضمن تبريك صميمانه به خاطرحضور مبارك شما در اين جايگاه رفيع، براي شما آرزوي ..."
خواستم كاري كنم كه محمود طلا موضوع را زياد جدي نگيرد و از عصبانيت اش كاسته شود؛ درحالي كه سعي مي كردم لبخند بزنم، گفتم:" ول كن محمود جون؛ حالا كه چيزي نشده بابا!"
محمود روزنامه را توي صورتم كوبيد و فرياد زد:"چطور چيزي نشده مردحسابي؟! باجناق عزيز "عباسي" با صد و چهل کیلو هیکل، زنده اس و همين الان داره تو قهوه خونه سرگذر،كله پاچه مي لمبونه !... تو بايد به سپاسي تسليت مي گفتي نه به عباسي! "
ديدم حرف درست،جواب ندارد؛ پس بلافاصله سرم را پايين انداختم و با شرمندگي گفتم:" منوببخش محمود جون! من واقعا دلم به حالت مي سوزه! "
محمود، روزنامه را دور انداخت و کُت اش را ازتن درآورد و به سمتم حمله ور شد:" حالا كاري مي كنم كه همه اهالی این محل، دل شون به حالت بسوزه و براي مرگت، آگهي تسلیت چاپ كنن!"
و درآن هواي صبحگاهي، با عصبانیت، چنان فریادی زد که بدون شک، همه اهالي كوچه به یکباره شوکه یا زهره ترك شدند:" ای بی عرضه بی سواد! تو آبروي چندين و چند ساله منو بردی و نمايشگاه معتبر اتومبيلم رو بي اعتبار كردي!...کجا در می ری بی عرضه؟!... آهاي مردم! بگیرینش!... نذارين دربره!... رضا، اگه دستم بهت برسه، پوستت رو... "
***
... نه تنها محمود طلا، دستش به من نرسید و پوستم را قلفتی نکند، بلکه ریيس اداره خودم، جناب آقاي "سپاسي" با مهرباني هرچه تمام تر، درحالي که از شادي در پوست خود نمي گنجيد، دستش را روي پوست صورت زیبایم كشيد و گفت:
" دستت درد نكنه آقاي قصري! كيف كردم جون تو!!.. واي نبودي ببيني "عباسي" این دشمن هميشه اساسی، وقتي فهميدكه به جای اون، اسم من به عنوان معاون مدیرکل چاپ شده و تو باجناق كله پاچه خور و چاق و چله شو، گور به گوركردي، چه حالي بهش دست داد؛ آقا بايد بودي و هِی مي خنديدي!..."
نمي دانم كدام شيرپاك خورده اي به گوش او رسانده بودكه آن آگهي هارا من براي محمود طلا نوشته ام... رييس اداره، از اين كه خبر معاونت اش به گوش همه مردم و پرسنل آن اداره بزرگ رسیده بود، احساس رضایت می کرد؛ او مطمئن بود كه مديركل اداره، از این به بعد به او توجه بیشتری خواهد کرد و حتی ممکن است در آینده نزدیک، مقامی بالاتر از مقام عباسی به او پیشنهاد کند. از حرف ها و نگاه هاي جناب رييس مشخص بود كه دلش مي خواهد در مخالفت و ضربه زدن هر چه بيشتر به رقيب قديمي اش، من با او همراه و همگام شوم، اما زهي خيال باطل؛ من آدمي نيستم كه او مي پنداردش!!...
قبل از اين كه از اتاق آقاي رييس خارج شوم، او گفت منتظرخبرهاي خوبي باشم كه به زودي از طرف اداره كارگزيني به دستم مي رسد...
روز بعد، درپشت ميز كارم درحال خميازه كشيدن و چرت زدن بودم كه ناگهان از طرف کارگزيني، يك حُكم به دستم رسید كه با نام آقاي "سپاسي" مهر و امضا شده بود؛ حُكمي كه از فرط خوشحالي زبانم را بندآورد: " همكار محترم جناب آقاي رضا قصري! بنا بر اين حكم، شما را كه فردي وظيفه شناس و دلسوز هستيد، از اين تاريخ به سمت رياست حسابداري اين اداره منصوب می نمایم و امیدوارم..."
درآن لحظات به حدي ذوق زده شده بودم كه نتوانستم بقيه نامه را بخوانم و ناخودآگاه دستم به طرف تلفن رفت و با هیکلی کاملا لرزان، شماره منزل را گرفتم:"الو! سلام عیال جون! مژده؛ يه خبرخوش برات دارم!"
عيال غُرغُرو كه ازحالت شاد من متعجب شده بود، گفت:"چي شده كه امروز كبكت خروس مي خونه؟!"
- من فدای کبک... یعنی فدای تو که هرچی دارم ازتو و برای تو دارم، ای عیال نازنين من!
- چرا چرت و پرت می گی؟! بگو موضوع چیه، ای مرد بی عرضه و دست و پا چلفتی من؟!
- خانم، خوشحال باش که من ترفيع گرفتم؛ ترفيع؛ يعني از همين حالا رياست حسابداری اداره مون به من واگذار شده و...
عيال برای اولین بار در طی عمر زناشویی مان، به جای "بی" از "با" استفاده کرد که :"بنازم به شوهر باعرضه خودم؛ مي دونستم كه روزي بالاخره به حق ات مي رسي، رضاجون!..."
و لحظاتي بعدكه نفس تازه كرد، ادامه داد:" ديگه بهتر از اين نمي شه... خب بگو ببينم حالا سهم تو چیه و چی بهت می رسه؟! "
- یعنی چی؟!
- یعنی اضافه حقوق و امكانات و رفاه و...
در حالي كه درآرامش به صندلي تكيه مي دادم، نفس تازه کردم و بادی به غبغب انداختم كه:"از اون بابت خيالت راحت عيال؛ در اولين گام رياست، دویست درصد به حقوقم اضافه مي شه و یه ماشین شخصی با راننده اختصاصی..."
درحال صحبت با عیال بودم كه براي دومين بار از طرف كارگزيني، حكمي به دستم رسید و پسِ کله ام به خارش درآمد! ازعيالم خواستم چند لحظه صبركند تا متن نامه را بخوانم و خواندم: " همكار محترم جناب آقاي رضا قصري، رياست محترم حسابداري! شما از اين لحظه ضمن حفظ سمت رياست حسابداري، به سمت رياست کل بايگاني اين اداره منصوب مي شويد. اميدوارم با لياقت و شايستگي و كارداني خود، در انجام امور محوله..."
پس کله ام با شدت بیشتری شروع به خارش کرد و این بار واقعا بلاتکلیف مانده بودم چه کارکنم؛ در یک دست گوشی تلفن و در دست دیگرم نامه و حکم جدیدم قرار داشت و نمی دانستم چگونه پس کله ام را بخارانم!... ازخوشحالي داشتم بال بال مي زدم و كمي مانده بود كه پنجره را باز كنم و مثل یک بلبل شنگول، چهچهه بزنم و با صوت خوش خود، همه اهالی شهر راخبرکنم، اما ترجیح دادم که فعلا از خیر چهچهه بگذرم و مثل یک مرد قهرمان، درگوشی تلفن و ایضاً گوش عیالم بِدَمم که:
" ای وای خانم جان، ببین چی شده؛ آقای رییس حکم داده که من ریاست کل بایگانی رو هم بر عهده بگیرم!... من ديگه آن آدم سابق نيستم و زمين تا آسمون عوض شدم خانم!!"
و از فرط خوشحالی، اشک ازچشم هایم جاری شد و بُغض راه گلویم را گرفت:" تو می گی حالا چیکار کنم خانم؛ دلم بدجوری گرفته!"
- چرا؟ مگه دل درد داری؟!!
- نه خانم، دل درد چیه؟! با این همه شغل و مشغله، دیگه ابدا فرصت نمی کنم حتی پسِ کله ام رو بخارونم!
- کله رو می خوای چیکار، بی کله؟! ازامکانات و مزایای پُست ریاست كل بایگانی برام بگو؛ از خونه سازمانی و پاداش های میلیونی و...
- از اون بابت مشكلي نيست خانم؛ حدود چهارصد درصد ديگه به حقوق قبلی اضافه می شه و همه اون مزایایی که گفتی، به اضافه پانصد مترزمین در بهترین نقطه شمال و یک وام چند صد ميليوني و سفر فصلی به نقاط مختلف دنیا و ...
حرف هایم چنان تاثیری درخودم گذاشته بود که ناخودآگاه و به شدت احساس دلتنگی کردم:" ببین عیال جون! من همین الان و همین جوری، دارم همش غصه می خورم! "
- غصه جوون های بیکاری که دست شون به جایی بند نیست و...؟!
- نه بابا؛ قصه آدمایی مثل خودم رو مي خورم که دو- سه تا شغل دارن و دیگه حتی فرصت نمی کنن یه عطسه ناقابل بزنن!
- عطسه رو ولش کن و بازم از امكانات و امتیازات پست های جدیدت بگو!
تا خواستم از امتیازات مورد نظرعیال بگویم که برای سومین بار، در اتاق باز شد و باز هم از طرف کارگزینی، با حفظ سمت، حُکم...
ديگر تحمل شادي بيشتر را نداشتم و نمي توانستم تحمل كنم؛ بلافاصله گوشی تلفن را رها کردم و مثل یک آدم مجنون، فریاد زنان از اتاق بیرون زدم و رو به طرف خیابان، پا به فرار گذاشتم!!...
***
... آخیش... این حکایت تمام شد و راحت شدم!
درست است که من حالا درجایگاهی رفیع قرار دارم و دیگرآن کارمند ساده و معمولی دو هفته قبل اداره... شعبه غرب نیستم و زمين تا آسمان، عوض شده ام، اما هنوز هم همان آدم شریفی هستم که بودم؛ اگر نبودم که قلم به دست نمي گرفتم و این مطالب را برايتان بر روي اين كاغذهاي سفيد و بي گناه نمی نوشتم؛ مي نوشتم؟!
بيچاره به اين كاغذها؛ راستش من به عنوان يك آدم شريف، دلم به حال اين كاغذهاي سفيدِ بي گناه مي سوزد كه حالا ديگر، كاملا سياه و سياه و سياه تر شده است!
۱۳۹۶/۰۱/۰۲ ۱۸:۲۶
 
۱۳۹۵/۱۲/۲۶ ۱۲:۵۲
 
۱۳۹۵/۱۲/۱۴ ۱۳:۲۹
 
۱۳۹۵/۱۱/۳۰ ۱۵:۲۶
 
۱۳۹۵/۱۱/۱۹ ۱۷:۲۷
 
۱۳۹۵/۱۰/۲۵ ۱۵:۰۵
 
۱۳۹۵/۱۰/۱۸ ۱۵:۲۱
 
۱۳۹۵/۱۰/۰۸ ۱۲:۳۸
 
۱۳۹۵/۰۹/۱۷ ۱۸:۰۲
 
۱۳۹۵/۰۹/۰۷ ۱۶:۲۷
 
 
کلمات کلیدی : حمیدرضا نظری
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.
مردي كه عوض شده است!