توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 365371
امشب، شب عشق من است!
نویسنده: حمیدرضا نظری
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۲ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۲۱
"... صبح دیروز، مردی سنگدل درمقابل ديدگان کودکانش، با خنجر شكم همسرش را پاره كرد... ظهر گذشته، مردي با قضاوت زود هنگام خود، در باغي درخارج شهر، برادرش را به قتل رساند... عصر دیروز، چند برادر و خواهر، پدر بیمار و ناتوان خود را از خانه بیرون و او را آواره خیابان کردند... ديروز غروب، جوانی به خاطر بی وفایی و بی مهری شریک زندگی اش، از ساختمانی هشت طبقه... ديشب، زني گمنام با شليك چندگلوله مرگبار..."

... وحشت زده چشم ها و صفحه حوادث روزنامه را می بندم تا دیگر شاهد خبرهای دلهره آور و مرگبار نباشم. اینک دریکی ازقطارهای مترو تهران نشسته و به سوی مکانی نامعلوم حرکت می کنم. برایم مهم نیست که مقصد این قطار کجاست و به کدامین سوی شهر روانه می شود. امشب، شبی از شب های مبارک قدر است و من اینک دلم مي خواهد از شهر شلوغ و غبارآلود و دود گرفته تهران بگريزم و به جايي دور و آرام پناه ببرم؛ مي خواهم براي ساعاتي چند، آلودگي هوا و دلگيري هاي روزگار را به دست فراموشي بسپارم تا شاید درهای رحمت و برکت الهی به رویم باز شود و روح و روانم جلايي ديگر بيابد و به آرامش برسم:" الهی! در این شب عزیز، به نزد تو می آیم تا توشه ای از نور و روشنایی و آب زلال زندگی بردارم و بروم؛ می خواهم فریاد بزنم که گناهکارم و طلب عفو دارم. ای مهربان! امشب شب آمرزش من و گناهان من است؛ امشب، شب عشق من است!..."

پس از خواندن حوادث روزنامه، احساس خفگی می کنم و از وحشتِ آينده اي مشابه برای خود و فرزندان و اعضای خانواده ام، سرم تیر می کشد و گرما و زبانه آتش، همه وجودم را در بر می گیرد. تا اذان روح بخش مغرب و افطار، زمان زيادي باقي مانده است اما نمي دانم چرا ناگهان به شدت تشنه ام مي شود و دلم مي خواهد به اندازه يك دريا، آب گوارا بنوشم و... آه خداي من! چرا بايد اینک اين احساس به سراغم بيايد؟! چرا بايد اين قدر ضعيف و زبون باشم كه...

زیپ کیف دستی ام را باز می کنم و يك جلد قرآن كوچك بيرون مي آورم و در جستجوی بركت و آرامش و رحمت الهی، به کلام خدا پناه مي برم که:" بسم الله الرحمن الرحیم انا انزلناه فی لیلة القدر و ما ادراک ما لیلة القدر لیلة القدر خیر من الف شهر تنزل الملائکة و..."

به مسافر کناری خود نگاه می کنم که ماسك محافظ آلودگي هوا را از روی صورت خود بر می دارد و از پشت عینکی با قاب مشکی، به من خیره می شود؛ می دانم که این مرد میانسال، از لحظاتی قبل مرا زیر نظر داشته و متوجه حال آشفته ام شده و اكنون قصد کمک به من را دارد. حتما او نیز از سر كنجکاوي به روزنامه و تيترهاي بزرگ و تلخ صفحه حوادث چشم دوخته و آن را مطالعه کرده است؛ صفحه اي كه هميشه حرف ها با خود دارد و هرگز خالي از خبر نبوده و نخواهدبود...

نگاهم را از مرد می گیرم و از ته دل آه بلندی سر می دهم و با خود زمزمه می کنم:"چه حوادث دلخراشی! چقدر قتل، چقدر بی مهری و بی وفایی!... خدايا! به این شب هاي عزیز و پر فيض، به من و ما رحم کن و چون همیشه مهربان باش و دست مان را بگیر!"

مرد هنوز هم دارد با مهرباني و نگراني به چشم هایم نگاه می کند:" خدا، همیشه مهربانه و نامهربانی از ما آدم های روزگاره آقا!"

- يعني چاره اي براي اين دردها و بي مهري ها و مصيبت ها وجود نداره و...
- چاره؟!... مگه بی مهری و بی وفایی آدم ها، درمان و چاره ای هم داره؟! مگه پدر بزرگ ها و پدرامون از بچگي تو گوشمون از جوانمردي شاه مردان و شير يزدان، مولا علي (ع) و مهربانی و احترام به... به... پس چرا... چرا...؟!

مرد بغض كرده، رويش را بر مي گرداند و از درد، چشم هايش را مي بندد و به پشتي صندلي قطار تكيه مي دهد... سكوت بين ما حاكم مي شود و من و او هر دو در خيالات خود غرق مي شويم؛ من به نامهرباني و بي توجهي خود و همسايگانم به پيرمرد مظلوم و دردمندي فكر مي كنم كه هفته قبل با جيبي تهي از نان و اسكناس، پشت در بيمارستان اين شهر جان سپرد؛ تصويري از مردي خشمگين و بيرحم در مقابل ديدگانم به نمايش در مي آيد كه صبح ديروز با خنجر شكم همسرش را... به صفحه حوادث نگاه مي كنم كه پرخواننده ترين قسمت همه روزنامه ها و سايت هاي خبري است و روز به روز برتعداد مشتاقان آن افزوده مي شود...
... دقايقي بعد، قطار به آخرخط؛ ایستگاه كهريزك مي رسد و مرد در حالي كه ماسك محافظ را بر صورت مي زند، به آرامي و با فاصله از من و ديگر مسافران، به سمت خروجي ايستگاه حركت مي كند...

****
گام هاي خسته ام ناخودآگاه مسير و خياباني خلوت را در پيش مي گيرد كه برايم ناآشنا و غريب است... پس از عبور در كناره خيابان و طي يك مسير تقريبا طولاني، تابلو بزرگ"آسايشگاه معلولان و سالمندان" قدم هاي مرا از حركت باز مي دارد و نگاهم را به سمت خود می کشاند. بي اختيار از درب بزرگ ورودي مي گذرم و پاي در محوطه آسايشگاه مي گذارم. در گوشه و كنار فضایي سرسبز، افراد معلول و سالمندي را مي بينم كه با نگاهي دلتنگ و بغض کرده اما منتظر و اميدوار، به شوق ديدار فرزندان شان، به درب اصلي چشم دوخته اند تا شايد آغوش گرم آنان به رويشان گشوده شود. چندپيرمرد ضعيف و ناتوان از زمان ورودم به محوطه آسايشگاه، درجستجوي عزيزشان، با چشم هاي كم سو و بي رمق به من و مسير حركتم خيره مي شوند... با ديدن آن ها از خود مي پرسم كه من در اين مكان دلگير چه مي كنم؟ من براي رفع دلتنگي هاي روزگار، از خانه و شهر بزرگم خارج شده ام، پس در اين مكان سراسر دلتنگی به دنبال چه مي گردم؟!... خدايا! اين چه حالي است كه به من دست مي دهد؟... نه؛ من تحمل ماندن و ديدن نگاه هاي اين جمعيت منتظر را ندارم؛ بايد زودتر اينجا را ترك كنم و دقايقي بعد باز هم به اجبار به زير آسمان تهران غبارآلود و دود گرفته پناه ببرم و... اما نمي دانم چرا پاهایم به خواسته ام توجهي نمي كنند! اين چه نیرویی است كه مانع حركت من و خروجم از آسايشگاه مي شود؟.
براي لحظاتي احساس مي كنم كه كسي مرا زير نظر دارد. به سمت راست مي نگرم و در فاصله بسيار نزديك از خود، پيرزني را مي بينم كه با سر و گردن و اندامي معيوب، سوار بر ويلچر به نگاه مي كند؛ نگاهي كه پشت و ستون فقراتم را به درد می آورد. بلافاصله سرم را پايين مي اندازم تا مجبور به نگاه دوم و ارتباط بيشتر با او نشوم. تصميم مي گيرم كه حركت كنم و هر چه زودتر از پيرزن دور شوم، اما او دست خود را به سويم دراز مي كند. مانده ام كه چكار كنم؛ چطور مي توانم این دست غير طبيعي و از فرم برگشته را لمس كنم؟ آيا اين دست ناقل بيماري نيست؟ آيا بايد دلم به حالش بسوزد و به تظاهر به رويش لبخند بزنم و اين دست عجيب و غريب را در دستهایم بگيرم؟... بالاخره با نارضايتي، دست راستم را به قدری دراز مي كنم كه پیرزن فقط بتواند با انگشتانم تماس بگيرد، اما او به يكباره دستش را در دستم قفل مي كند و با صداي بلند مي خندد؛ خنده اي كه همه وجودم را به لرزه در مي آورد:" چه كار مي كني خانم؟!... ولم كن!... یواش تر!... دستم رو شکستی خانم!... ولم کن!... از جونم چي مي خواي؟!..."
باور نمی کنم که این دست، چنین قدرتي داشته باشد! مي خواهم خود را نجات دهم و از دستش رها شوم و از محوطه آسايشگاه بگريزم، ولي مگر مي گذارد؛ به حدي دستم را فشار می دهد كه مجبور مي شوم در كنارش به زانو در بيايم... از او كينه عجيبي به دل مي گيرم، طوري كه آماده مي شوم تا با عصبانيت بر سرش فرياد بزنم كه ناگهان دستم را بالا مي آورد و پس از نزديك كردن به صورتش، بر آن بوسه مي زند؛ بلافاصله سرما تا مغز استخوانم نفوذ می کند و بدنم يخ مي زند و همه وجودم به تلاطم در می آید:" خدايا! بوسه چرا؟!... او كه مرا نمي شناسد؛ من كه او را نمي شناسم... یا علی! این بوسه چرا مرا منقلب می کند و آتش بر جانم می زند؟!...
شرم زده سرم را بلند می کنم و به چشم های پیرزن خیره می شوم تا علت اين عمل را بیابم؛ چشم هايي بُغض كرده و مهربان كه خارج از ظرفيت و تحمل من است. انگار چشم ها و نگاه پرانتظار او حرف ها با من و ما دارد:" این جوری غریبانه نگام نکن مادرجون که دلم مي گيره! منم؛ مادرت؛ مادری که کودکی ها و خنده ها و گریه هات رو خوب به یاد داره!... لالایی های منو به یاد داری پسر کوچولوی مادر؟!... با این چشمای قشنگ و مهربانت، این جوری نگام نکن عزیزم که تنهايي و انتظار، بد درديه و مي دونم كه مي دوني، اما از انتظار برام بگو كه هنوزم گوارا و شیرینه مادر!... بذار باز هم به این چشمای قشنگ و معصوم و پُر اشکت نگاه کنم و برات لالایی بخونم پسر شیرین زبان مادر!... سرتو بذار رو دستام و آروم بخواب و غصه هیچی رو نخور؛ من اینجام؛ اینجا؛ پیش تو... لالایی کن پسر نازنین مادر... لالایی کن... لالایی... لالا... لا..."
... پيرزن در حالی که لبخند شادی و رضايت بر لب دارد، به آرامي سرش را روی دستم می گذارد و چشم هايش را مي بندد و به خواب فرو مي رود؛ گویی دیگر مرا نمی بیند وحضورم را احساس نمی کند... به صورت شكسته اش خيره مي شوم كه درد و رنج سالیان دور انتظار را با خود دارد... بعد از چند دقيقه، طوری که آرامش او را برهم نزنم، به مرور زمان، دستم را از دستش خارج مي كنم و بلند می شوم و به سمت در خروجی آسایشگاه حرکت می کنم كه با فاصله اي اندك، مردي ميانسال، با ماسک محافظ آلودگی هوا و عینکی با قاب مشکی در مقابلم ظاهر مي شود. در سكوت و با تعجب به مرد مي نگرم كه بی توجه به من، در حالی که عصایی سفید در دست دارد، با چشم هايي نابينا و بغض كرده، از كنارم مي گذرد و به آرامي در كنار ويلچر پيرزن زانو مي زند و دست چروكيده و از فرم برگشته اش را مي بوسد و سپس دست او را تكيه گاه صورت خيس خود مي كند... كمي ازپيرزن و مرد فاصله مي گيرم و بر روي يكي از نيمكت هاي آسايشگاه مي نشينم تا او به اندازه همه بی وفایی ها و بی مهری هایش به مادر، اشك بريزد و گریه کند.
... بیش از یک ساعت می گذرد و پیرزن همچنان در خواب به سر می برد و سكوت بر همه جا حاكم است و صدايي جز گريه آرام یک مرد به گوش نمي رسد؛ مردي كه سال ها قبل، درِ خانه را به روي مادر پير و از كار افتاده اش بست تا او به آسايشگاه پناه ببرد و...
****
در برگشت از آسايشگاه معلولان و سالمندان، در قطار مترو، باز هم من و مرد در كنار هم مي نشينيم؛ بی آن که او بتواند برای حتی لحظه ای چشم های باز و بیدار و خندان مادرش را لمس کند؛ در این مدت، مادر خودش را به خواب می زند تا فرزندش با وجود این که قادر به دیدن نیست، به خاطر آن همه جفا و بی مهری، شرمنده نباشد و خجالت نکشد. او حتی درچنین شرایطی، نمی تواند شاهد شرمندگی و پشیمانی و افسوس فرزند دلبندش باشد. او دلش برای دیدن چشم های قشنگ و معصوم و پُر اشک فرزند نابينايش بسیار تنگ شده است، اما باز هم در خواب ساختگي فرو مي رود و...
مرد، ماسك و سپس عینک را از صورتش برمي دارد و بي توجه به من، در سكوت تمام، به مقابل خود و شيشه بزرگ واگن قطار خيره و در انديشه اي نامعلوم غرق مي شود. امشب، یکی از شب های مبارک قدر است و من باز هم احساس می کنم که باید خدای مهربان را صدا بزنم و از او مدد بجویم... زیپ کیف دستی ام را می گشایم و قرآن کوچک جیبی را بیرون می آورم، اما مرد با شنیدن صدای زیپ، ملتمسانه دستش را به سویم دراز می کند و من کلام خدا را به او هدیه می دهم. مرد در حالی که اشک در چشم هایش حلقه زده، قرآن را می بوسد وآن را بر روی سر می گذارد و به آرامی با خود زمزمه می کند:
" اللَّهُمَّ بِحَقِّ هَذَا الْقُرْآنِ وَ بِحَقِّ مَنْ أَرْسَلْتَهُ بِهِ وَ بِحَقِّ كُلِّ مُؤْمِنٍ مَدَحْتَهُ فِيهِ‏ وَ بِحَقِّكَ عَلَيْهِمْ فَلاَ أَحَدَ أَعْرَفُ بِحَقِّكَ مِنْكَ‏ بِكَ يَا اللَّهُ‏... بِكَ يَا اللَّهُ‏... بِكَ يَا اللَّهُ‏..."
او را با خدای خود تنها می گذارم و برای دومین بار، روزنامه را می گشایم و اين بار توجهی به صفحه حوادث نمی کنم و به سراغ مقالات اجتماعی می روم و تیتری کوچک، نگاه مرا به سوی خود فرا مي خواند: "به راستی من کیستم؟" و شروع به خواندن مطلب می کنم:
" الهی! من كيستم؟ چرا با وجود اين كه شب و روز از مضرات افيون مرگ آور مي شنوم و سخن مي گويم، اما باز هم به سوي اعتياد كشيده مي شوم؟ چرا ديدن نگاه غمگين كودكان طلاق، درونم را مي سوزاند، اما به همراه همسرم، سر از دادگاه طلاق در مي آورم؟... اي خالق یکتا! چرا چنين فراموشكارم من؟ چرا هر آنچه از نیکی ها و خوبی ها آموخته ام، به یکباره رها می کنم و آن ها را به بوته فراموشي مي سپارم؟ چرا خالصانه به يزدان پاك توكل نمي كنم و خود را ميدان دار و همه كاره هر عرصه و ميداني مي دانم؟ يا رب العالمين! چرا نمي توانم در آرامش، سر بر مُهر و سجاده بگذارم و كلامي از عشق و عاشقي با تو سخن بگويم؟ چرا در چهار ركعت نمازم، چند بار ذهنم به اين سوي و آن سوي پرتاب مي شود و خيالات عجيب و غريب به سراغم مي آيد؟... يا علي ابن ابي طالب، اي رئوف ترين امير عالم! تو بگو؛ چرا بركت از سفره ام رخت بربسته و هر چه مي دَوَم و تلاش مي كنم، دستهايم همچنان خالي است و راهي به سوي آرامش نمي يابم و همواره..."
... صداي بوق ممتد، از رسيدن قطار مترو به ايستگاه خبر مي دهد و من بايد در اين ايستگاه پياده شده و خود را به روي زمين و خيابان شلوغ شهر برسانم. به مرد نگاه مي كنم كه با لبخندي بر لب و در آرامش، چشم هايش را بسته است. براي اين كه خلوت او را برهم نزنم، آرام و بدون خداحافظی از روي صندلي بلند مي شوم كه در يك لحظه تكان دهنده، ناگهان بدن سرد مرد، روی صندلی می افتد و عينك و ماسك از دستش رها مي شود؛ در حالی که همچنان قرآن را بر سر دارد...
... امشب، شبی از شب های مبارک قدر است و من می خواهم دلگيري هاي روزگار را به دست فراموشي بسپارم تا شاید درهای رحمت و برکت الهی به رویم باز شود و روح و روانم جلايي ديگر بيابد و به آرامش برسم:" الهی! در این شب عزیز، به نزد تو می آیم تا توشه ای از نور و روشنایی و آب زلال زندگی بردارم و بروم؛ می خواهم فریاد بزنم که گناهکارم و طلب عفو دارم. ای مهربان! امشب شب آمرزش من و گناهان من است؛ امشب، شب عشق من است:" بسم الله الرحمن الرحیم انا انزلناه فی لیلة القدر و ما ادراک ما لیلة القدر لیلة القدر خیر من الف شهر تنزل الملائکة و..."
****
.... لحظاتي ديگر، صداي روح بخش اذان مغرب مرا به نيايش و سپس افطار با دریایی از آب گوارا دعوت مي كند و من بر سنگفرش شفاف سکوی ایستگاه مترو، به مردي نابینا و بي جان و ماسك و صفحه حوادث روزنامه ای چشم می دوزم که هميشه حرف ها با خود دارد و هرگز خالي از خبر نبوده و نخواهدبود:
"... صبح دیروز، مردی سنگدل درمقابل ديدگان کودکانش، با خنجر شكم همسرش را پاره كرد... ظهر گذشته، مردي با قضاوت زود هنگام خود، در باغي درخارج شهر، برادرش را به قتل رساند... عصر دیروز، چند برادر و خواهر، پدر بیمار و ناتوان خود را از خانه بیرون و او را آواره خیابان کردند... ديروز غروب، جوانی به خاطر بی وفایی و بی مهری شریک زندگی اش، از ساختمانی هشت طبقه... ديشب، زني گمنام با شليك چندگلوله مرگبار..."
۱۳۹۶/۰۱/۰۲ ۱۸:۲۶
 
۱۳۹۵/۱۲/۲۶ ۱۲:۵۲
 
۱۳۹۵/۱۲/۱۴ ۱۳:۲۹
 
۱۳۹۵/۱۱/۳۰ ۱۵:۲۶
 
۱۳۹۵/۱۱/۱۹ ۱۷:۲۷
 
۱۳۹۵/۱۰/۲۵ ۱۵:۰۵
 
۱۳۹۵/۱۰/۱۸ ۱۵:۲۱
 
۱۳۹۵/۱۰/۰۸ ۱۲:۳۸
 
۱۳۹۵/۰۹/۱۷ ۱۸:۰۲
 
۱۳۹۵/۰۹/۰۷ ۱۶:۲۷
 
 
کلمات کلیدی : حمیدرضا نظری
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.
امشب، شب عشق من است!