نظر منتشر شده
۳
توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 9157
انحطاط جهان اسلام؛ دلایل و ریشه های تاریخی
تاریخ انتشار : شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۸۶ ساعت ۰۹:۱۴
مطالعات‌ تاريخی نشان‌ مي‌دهد كه‌ جهان‌ اسلام‌ در دو دوره‌ متوالی مواجه‌ با افت‌ شديد ظرفيت‌ سازي‌ تمدنی گرديد و به‌ انحطاط‌ كشانده‌ شد. نخستين‌ انحطاط‌ را در قرن‌ ششم‌ هجری‌ (12 ميلادي‌) شاهد هستيم‌ و دومين‌ انحطاط‌ (كه‌ به‌ آغاز عصر تاريكي‌ معروف‌ است‌) از ابتداي‌ قرن‌ 18 ميلادي‌ آغاز شده است‌.

ذبيح‌ الله‌ صفا مي‌گويد:
«در مدتي‌ بيش‌ از يك‌ قرن‌ كه‌ حكومت‌ و سياست‌ و سيادت‌ در دست‌ عرب‌ بود، نه‌ تنها توجه‌ و اقبالي‌ اساسي‌ به‌ علم‌ صورت‌ نگرفت‌ بلكه‌ عرب‌ اشتغال‌ به‌ علم‌ را مهنه‌ موالي‌ و شغل‌ بندگان‌ مي‌دانست‌ و از آن‌ كار ننگ‌ داشت‌ و به‌ همين‌ سبب‌ تا آن‌ روز كه‌ جز نژاد عرب‌ حكومت‌ نمي‌كرد اثري‌ از روشني‌ علم‌ در عالم‌ اسلامي‌ مشهود نبود و پس‌ از آنكه‌ با غلبه‌ عنصر ايراني‌ و برانداختن‌ حكومت‌ اموي‌ و تشكيل‌ دولت‌ عباسي‌ نفوذ ملل‌ غيرعرب‌ در دستگاه‌ خلفا شروع‌ شد توجه‌ به‌ علوم‌ نيز آغاز گشت‌. ابن‌ خلدون‌ مي‌گويد كه‌ از امور غريب‌ يكي‌ اين‌ است‌ كه‌ حاملان‌ علم‌ در اسلام‌ غالباً از عجم‌ بودند خواه‌ در علوم‌ شرعي‌ و خواه‌ در علم‌ عقلي‌» (1)

و ادوارد براون‌ مي‌گويد:
«اگر از علومي‌ كه‌ عموماً به‌ اسم‌ عرب‌ معروف‌ است‌ اعم‌ از حديث‌، تفسير، الهيات‌، فلسفه‌، طب‌، لغت‌، تاريخ‌ و حتي‌ صرف‌ و نحو زبان‌ عربي‌ آنچه‌ را كه‌ ايرانيان‌ در اين‌ قسمت‌ نوشته‌اند جدا كنيم‌، بهترين‌ قسمت‌ آن‌ علوم‌ از بين‌ مي‌رود.» (2)

نخستين‌ انحطاط‌ مسلمين‌ از منظر سيستمي‌

از قرن‌ 6 هجري‌ (دوازدهم‌ ميلادي‌)، نوعي‌ زوال‌ علمي‌ در جهان‌ اسلامي‌ آن‌ روز پديدار گشت‌. مشخصه‌ اين‌ افول‌ كاهش‌ تعداد دانشمندان‌ و انديشمندان‌، كاهش‌ تعداد كتب‌ و رساله‌هاي‌ جديد حاوي‌ نوآوري‌ و نيز ابداع‌ و يكسان‌شدن‌ انديشه‌ها است‌. به‌ موجب‌ نظريه‌ تركيبي‌ ارگانيسمي‌ - سيستمي‌: بر مبناي‌ اين‌ نظريه‌، هر تمدن‌ بعد از پيدايش‌ شروع‌ به‌ رشد مي‌كند و اگر به‌ صورت‌ يك‌ «سيستم‌ بسته‌» درآيد راكد شده‌ و سپس‌ رو به‌ زوال‌ و انحطاط‌ مي‌گذارد به‌ عقيده‌ مهدي‌ فرشاد، تمدن‌ اسلامي‌ چنين‌ سرنوشتي‌ داشته‌ است‌:
«سيستم‌ حكمت‌ طبيعي‌ براي‌ ادامه‌ حيات‌ و احياناً رشد خود نياز به‌ منابع‌ جديد اطلاعات‌، نظريه‌ها و روشهاي‌ موثرتر و مناسب‌تر از سيستم‌ فكري‌ قبلي‌ داشت‌ و اين‌ خواسته‌ها در آن‌ عصر به‌ علت‌ تأثيرات‌ منفي‌ عوامل‌ محيطي‌ موجود نبودند. علم‌ و حكمت‌ از سده‌ ششم‌ هجري‌ (دوازدهم‌ ميلادي‌) به‌ بعد به‌ يك‌ سيستم‌ بسته‌ تبديل‌ شده‌ بود، سيستمي‌ كه‌ از محيط‌ بيرونش‌ جز مايه‌هاي‌ زهرآگين‌ به‌ درونش‌ راه‌ نمي‌يافت‌.
اين‌ سيستم‌ بسته‌ پس‌ از آنكه‌ قوايش‌ به‌ پايان‌ رسيد و قدرت‌ ادامه‌ حيات‌ و مقابله‌ با عوامل‌ مخالف‌ را از دست‌ داد همانند بسياري‌ از سيستمهاي‌ ديگر رو به‌ پيري‌ رفت‌ و حركت‌ آن‌ به‌ سكون‌ و ركود مبدل‌ گرديد و به‌ اين‌ ترتيب‌ موجوديت‌ حكمت‌ طبيعي‌ از جامعه‌ شرقي‌ آن‌ روز رخت‌ بر بست‌ و از ميان‌ رفت‌ و تنها ساقه‌هايي‌ از آن‌ به‌ صورت‌ تك‌ متفكراني‌ چون‌ طوسي‌، سهروردي‌ و ملاصدرا را به‌ جاي‌ ماندند.»

صادق‌ زيبا كلام‌ به‌ عنوان‌ مهم‌ترين‌ خصوصيت‌ عصر طلايي‌ مي‌گويد:
«رونق‌ علمي‌ كه‌ در قرن‌ اوليه‌ حكومت‌ عباسي‌ به‌ وجود آمد يك‌ جريان‌ طبيعي‌ و خود جوش‌ نبود، بلكه‌ پديده‌اي‌ بود كه‌ از بيرون‌ وارد مركز امپراطوري‌ اسلام‌ در بغداد شده‌ بود. آنچه‌ كه‌ بدنه‌ علوم‌ اسلامي‌ را تشكيل‌ مي‌داد برگرفته‌ از تمدنهاي‌ ديگر بود... نهضت‌ علمي‌ در زمان‌ مأمون‌ و ديگر خلفاي‌ علم‌گراي‌ در حقيقت‌ يك‌ نهضت‌ طبيعي‌ خود جوش‌ نبود بلكه‌ يك‌ نهضت‌ ترجمه‌ بود. دارالحكمه‌ نيز يك‌ دانشگاه‌ نبود بلكه‌ بيشتر يك‌ دارالترجمه‌ بزرگ‌ بود... آنچه‌ كه‌ به‌ نام‌ عصر طلايي‌ اسلام‌ در زمان‌ بني‌عباس‌ درخشيد پديده‌اي‌ نبود كه‌ به‌ تدريج‌ و مرحله‌ به‌ مرحله‌ و در طي‌ چندين‌ قرن‌ افت‌ و خيز در بغداد شكل‌ گرفته‌ بوده‌ باشد و بنابراين‌ به‌ آساني‌ و در نتيجه‌ رفتن‌ يك‌ خليفه‌ و آمدن‌ يكي‌ ديگر از بين‌ نرود، بلكه‌ وصله‌اي‌ بود كه‌ همزمان‌ با پيشرفت‌ فتوحات‌ مسلمين‌ در سرزمينهايي‌ كه‌ علوم‌ در آنها وجود داشت‌ دفعتاً وارد مركز امپراطوري‌ بني‌عباس‌ در بغداد شده‌ بود درختي‌ نبود كه‌ به‌ صورت‌نهايي‌ كاشته‌ شده‌ و به‌ تدريج‌ ريشه‌ دوانيده‌ و رشد كرده‌ باشد بلكه‌ درختي‌ بود كه‌ با ريشه‌ از جاي‌ ديگر كنده‌ شده‌ و به‌ بغداد آورده‌ شده‌ و در آنجا كاشته‌ شده‌ بود، ممكن‌ بود در شرايط‌ مناسبي‌ قرار بگيرد (كه‌ در عمل‌ هم‌ در مقطعي‌ اين‌گونه‌ شد و اين‌ درخت‌ ريشه‌ گرفت‌ و ميوه‌ زيادي‌ هم‌ به‌ بار آورد) اما اين‌ احتمال‌ هم‌ وجود داشت‌ كه‌ شرايط‌ جديد چندان‌ مناسب‌ براي‌ رشدش‌ نباشد و نهايتاً خشك‌ شود. امري‌ كه‌ پس‌ از گذشتن‌ عصر طلايي‌ پيش‌ آمد.» (3)

فجايع‌ دينداران‌ متعصب‌ و متصلب‌

بسته‌شدن‌ باب‌ اجتهاد در ميان‌ فرق‌ سني‌ كه‌ به‌ علت‌ اعتقاد به‌ بسنده‌بودن‌ فقه‌ موجود و جلوگيري‌ از التفاط‌ در دين‌ روي‌ داد، موجب‌ تعطيل‌شدن‌ تحقيق‌ و نوآوري‌ در مسائل‌ ديني‌ از زمان‌ متوكل‌ عباسي‌ (نيمه‌ دوم‌ قرن‌ سوم‌ هجري‌ قمري‌) شده‌ و به‌ علاوه‌ اين‌ شيوه‌ برخورد با آراء و نظريات‌ جديد به‌ حوزه‌هاي‌ ديگر تفكر مانند فلسفه‌، حكمت‌ و علوم‌ طبيعي‌ تعميم‌ داده‌ شد زيرا به‌ قول‌ رنان‌ در كتاب‌ تاريخ‌ علم‌ كمبريج‌ «مسلمانان‌ هرگز حساب‌ علم‌ و مذهب‌ را از يكديگر جدا نكردند». روش‌ نقادي‌ تضعيف‌ گرديد و يك‌ نوع‌ فضاي‌ پذيرش‌ منفعلانه‌ به‌ وجود آمد.

در نيمه‌ دوم‌ قرن‌ اول‌ هجري‌ قمري‌ فرقه‌اي‌ به‌ نام‌ معتزله‌ ظهور كرد كه‌ پيروان‌ آن‌ به‌ علت‌ اعتقاد به‌ اختيار در برابر جبر و خلق‌ قرآن‌، براي‌ عقل‌ جايگاه‌ بلندي‌ در نظر گرفتند. اينان‌ بر خلاف‌ متعصبين‌ سنت‌ و حديث‌ (كه‌ نص‌ حديث‌ و سنت‌ را تنها تكيه‌گاه‌ خود قرار داده‌ بودند و بعضي‌ از آنها حتي‌ اثبات‌ عقلي‌ را حرام‌ مي‌دانستند)، «در تعارض‌ حديث‌ با عقل‌ را مقدم‌ داشتند» (4) و اجازه‌ دادند كه‌ تا عمق‌ ايمان‌ مذهبي‌ نفوذ نمايد. اولين‌ خلفاي‌ عباسي‌ از جريان‌ معتزله‌ حمايت‌ كردند اما با شروع‌ خلافت‌ متوكل‌ متعصبين‌ حديث‌ و سنت‌ قدرت‌ يافتند و با ظهور فرقه‌ اشعري‌ و تحريم‌ بدعت‌ (جهت‌ جلوگيري‌ از تحريف‌ دين‌) توسط‌ آنان‌، تقليد بر تفكر مستولي‌ شد. ذبيح‌ا... صفا در اين‌ مورد مي‌گويد:

«زيانهايي‌ كه‌ جلوگيري‌ از بحث‌ و نظر و اعتقاد و به‌ تسليم‌ و تقليد بر انديشه‌ مسلمين‌ كه‌ تازه‌ در حال‌ تكوين‌ و ترقي‌ بود وارد آورد بي‌شمار و از همه‌ آنها سخت‌تر آن‌ است‌ كه‌ با ظهور اين‌ دسته‌ در ميان‌ مسلمين‌، مخالفت‌ با علم‌ و علما و عناد با تأمل‌ و تدبر در امور علمي‌ و تحقيق‌ در حقايق‌ و انتقاد آراء علماي‌ سلف‌، آغاز شد زيرا طبيعت‌ محدثين‌ متوجه‌ به‌ وقوف‌ در برابر نصوص‌ و احترام‌ آنها و محدودكردن‌ دايره‌ عقل‌ و احترام‌ روايت‌ به‌ حد اعلي‌ و منحصر ساختن‌ بحثها در حدود الفاظ‌ است‌. اين‌ امور سبب‌ عمده‌ ضعف‌ تفكر و تفضيل‌ نقل‌ بر عقل‌ و تقليد بدون‌ اجتهاد و تمسك‌ به‌ نصوص‌ بدون‌ تعمق‌ در مقاصد آن‌ و بغض‌ و كراهت‌ نسبت‌ به‌ فلسفه‌ و اجزاء آن‌ و درآوردن‌ متفكرين‌ در شمار ملحدين‌ و زنادقه‌ گرديد . اينها نتايجي‌ بود كه‌ بعد از اختناق‌ بر عقلهاي‌، مسلمين‌ چيره‌ گرديد و آنچه‌ در كتب‌ بود بر آنچه‌ در عقل‌ محترم‌ است‌ برتري‌ يافت‌ و به‌ همين‌ سبب‌ عالمي‌ كه‌ از نصوص‌ دينيه‌ و لغويه‌ مطلب‌ بسيار در حفظ‌ داشت‌ بر عالمي‌ كه‌ قليل‌ الحفظ‌ و كثير التفكر بود رجحان‌ يافت‌ و عالم‌ مقلد از عالم‌ مجتهد برتر شمرده‌ شد و اكرام‌ محدث‌ و فقيه‌ بر بزرگ‌ داشت‌ فيلسوف‌ و متفكر فزوني‌ يافت‌ و در نتيجه‌ فلسفه‌ و ساير علوم‌ عقلي‌ روز به‌ روز از رونق‌ و رواج‌ افتاد تا جايي‌ كه‌ نظاير محمدبن‌زكريا، ابونصر، ابوريحان‌ و ابوعلي‌ حكم‌ سيمرغ‌ و كيميا يافتند.» (5)

وقتي‌ ابوريحان‌ هم‌ تكفير مي‌شود!

مخالفت‌ متعصبين‌ در مقابل‌ تفكر علمي‌ در قرن‌ پنجم‌ هجري‌ (يازدهم‌ ميلادي‌) بسيار نيرومند شده‌ بود به‌ طوري‌ كه‌ به‌ قول‌ عبدالسلام‌ در كتاب‌ آرمانها و واقعيتها، ابوريحان‌ بيروني‌ به‌ خاطر استفاده‌ از تقويم‌ شمسي‌ بيزانسي‌ براي‌ ابزاري‌ كه‌ به‌ منظور تعيين‌ اوقات‌ نماز اختراع‌ كرده‌ بود از سوي‌ بعضي‌ از علماي‌ ديني‌ هم‌ عصر خود به‌ بدعت‌ و فساد عقيده‌ متهم‌ شد. او در رد كسي‌ كه‌ از به‌ كار بردن‌ اين‌ وسيله‌ ابا داشت‌ در رساله‌ افراد المقال‌ في‌امرالظلال‌ مي‌نويسد:
«پس‌ جهل‌ او وي‌ را بر آن‌ داشت‌ كه‌ چيزي‌ را كه‌ مبتني‌ بر ماههاي‌ رومي‌ است‌ نپذيرد و اجازه‌ دخول‌ آن‌ به‌ مسجد را ندهد زيرا آنان‌ مسلمان‌ نيستند. پس‌ به‌ وي‌ گفتم‌: مردم‌ روم‌ نيز غذا مي‌خورند و در بازارها راه‌ مي‌روند. پس‌ در اين‌ دو امر نيز از آنها تبعيت‌ مكن‌.» (6)

گذشته‌گرايي‌ ساده‌لوحانه‌

قائلان‌ به‌ اين‌ تفكر، به‌ شرح‌ كارهاي‌ گذشته‌ و تفسير آنها، تلخيص‌ اين‌ شرحها، تعديل‌ مختصرها و حاشيه‌نويسي‌ بر اينها پرداختند، بدون‌ اينكه‌ مطلب‌ تازه‌اي‌ آورده‌ شود، تحقيق‌ و جستاري‌ صورت‌ پذيرد (تنها فايده‌ اين‌ كارها حفظ‌ سنتهاي‌ فرهنگي‌ و ادبي‌ بود). به‌ علاوه‌ تكيه‌ بر ترجمه‌ كتب‌ و رساله‌هاي‌ يوناني‌، هندي‌ و... و پرورش‌ روحيه‌ تقليد و پيروي‌ كوركورانه‌ به‌ همراه‌ مقهور شهرت‌ بيگانگان‌ (خصوصاً يونانيان‌) شدن‌ موجب‌ گرديد روحيه‌ نقادي‌، كنكاش‌ و خلاقيت‌ از جامعه‌ اسلامي‌ رخت‌ بربندد. هموت‌ ريتر مي‌پرسد: «وظيفه‌ يك‌ دانشمند مسلمان‌ چيست‌؟» و پاسخ‌ آن‌: «عبارت‌ است‌ از نقل‌ آنچه‌ استادش‌ به‌ او آموخته‌ به‌ نسل‌ آينده‌ به‌ كامل‌ترين‌ صورت‌ از درستي‌ و امانتداري‌» (7)

آيين‌ مدرسي‌ (اسكولاستيك‌) و تفكيك‌ علوم‌ به‌ علوم‌ اوايل‌ (يا عقليه‌) و علوم‌ شرعيه‌ و ارج‌ غير ضروري‌ بر الهيات‌ در برابر طبيعيات‌.
مهدي‌ فرشاد اين‌ عامل‌ را به‌ صورت‌ زير توضيح‌ مي‌دهد:
«در آيين‌ مدرسي‌ علم‌ دنيا مي‌بايد كه‌ در خدمت‌ الهيات‌ درآيد و شناخت‌ پديدارهاي‌ جهان‌ مي‌بايد كه‌ معطوف‌ به‌ شناخت‌ منبع‌ الهي‌ باشد. علوم‌ عقلي‌ در اين‌ آيين‌ مكمل‌ باورهاي‌ منقول‌ ديني‌ است‌ و تعقل‌ و انديشه‌ علمي‌ در مسير كلي‌ اعتقادات‌ مذهبي‌ جريان‌ پيدا مي‌كند. در آيين‌ مدرسي‌ آن‌طور كه‌ در ازناي‌ تاريخ‌ تمدن‌ بشر پديد آمده‌اند تفكر آزاد و پرسشهاي‌ بنيادي‌ در باب‌ مسائل‌ ديني‌ و به‌ سوال‌ گذاشتن‌ اصولي‌ كه‌ مباني‌ دين‌ را تشكيل‌ مي‌دهند مطرود است‌ در همين‌ جاست‌ كه‌ تفلسف‌ به‌ عنوان‌ گرايش‌ مستقل‌ و غيروابسته‌ به‌ اعتقادي‌ خاص‌ مطرود واقع‌ مي‌گردد و در نظر يك‌ معتقد به‌ آيين‌ مدرسي‌ گمراه‌كننده‌ شمرده‌ مي‌شود. در جهان‌ اسلام‌ خاصه‌ از سده‌هاي‌ يازدهم‌ ميلادي‌ (پنجم‌ هجري‌) به‌ بعد آيين‌ مدرسي‌ رونق‌ بيشتري‌ يافت‌ و اين‌ رونق‌ به‌ تدريج‌ به‌ اشراف‌ كامل‌ الهيات‌ بر طبيعيات‌ انجاميد.»

عقل‌ ستيزي‌ خلفاء و شاهان‌

خليفه‌ نهم‌ عباسي‌، متوكل‌، نخستين‌ حامي‌ متعصبين‌ حديث‌، سنت‌ و فقه‌ بود. «او جهل‌ و مناظره‌ در آراء را ممنوع‌ ساخت‌ و هر كه‌ را بدين‌ كار دست‌ زد مجازات‌ نمود و امر به‌ تقليد داد و روايت‌ و حديث‌ را آشكار كرد (8) «بر اهل‌ ذمه‌ (يهودي‌، مسيحي‌ و زرتشتي‌) سخت‌گيري‌ نمود و درس‌ خواندن‌ فرزندان‌ آنان‌ را در مدارس‌ مسلمانان‌ ممنوع‌ ساخت‌. اين‌ اعمال‌ متعصبانه‌ باعث‌ شد كه‌ فقها و محدثين‌، دشمنان‌ خود يعني‌ فلاسفه‌ و متكلمين‌ معتزله‌ را كه‌ به‌ الحاد و زندقه‌ متهم‌ شده‌ بودند از ميدان‌ بيرون‌ كنند و نيز دانشمندان‌ اصل‌ ذمه‌ دست‌ به‌ مهاجرت‌ بزنند يا لااقل‌ از فعاليت‌ علمي‌ آنان‌ كاسته‌ شود.
جريان‌ مبارزه‌ با خردگرايي‌ با روي‌ كار آمدن‌ غزنويان‌ و سپس‌ سلجوقيان‌ كه‌ از خوي‌ بيابانگردي‌ سادگي‌ ذهن‌ و تعصب‌ نسبت‌ به‌ اهل‌ سنت‌ و حديث‌ برخوردار بودند از قرن‌ پنجم‌ هجري‌ قمري‌ به‌ بعد شكل‌ رسمي‌ و حكومتي‌ گرفت‌ به‌ طوري‌ كه‌ هرگونه‌ بحث‌ راجع‌ به‌ علوم‌ طبيعي‌ ممنوع‌ شد. خواجه‌ نظام‌الملك‌ با تأسيس‌ مدارس‌ نظاميه‌ در بغداد، ري‌، بصره‌، نيشابور و... به‌ شدت‌ به‌ گسترش‌ سنت‌گرايي‌ و جزم‌انديشي‌ پرداخت‌. در اين‌ مدارس‌ فقط‌ به‌ فقه‌ و اصول‌ توجه‌ مي‌شد و فقط‌ شرح‌ و تحشيه‌ بر آثار گذشتگان‌ رونق‌ داشت‌ ولي‌ جايي‌ براي‌ فلسفه‌ و علوم‌ عقلي‌ نبود: «با ظهور تعصب‌ مذهبي‌ و رواج‌ سياست‌ ديني‌ در جانب‌ ايران‌ از قرن‌ پنجم‌ هجري‌ به‌ بعد، آن‌ آزادي‌ عقايد كه‌ تا اواخر قرن‌ چهارم‌ وجود داشت‌ از ميان‌ رفت‌ و جاي‌ خود را به‌ خشكي‌ و سبك‌ مغزي‌ داد و از اينجاست‌ كه‌ مي‌بينيم‌ از اين‌ پس‌ يا صاحبان‌ آراء فلسفي‌ به‌ سختي‌ مورد تعقيب‌ واقع‌ شدند و يا ناچار گرديدند كه‌ عقايد خويش‌ را به‌ شدت‌ و بيشتر از سابق‌ به‌ آراء اهل‌ مذاهب‌ بياميزند و فلسفه‌ را در همان‌ طريق‌ به‌ كار برند كه‌ علم‌ كلام‌ را به‌ كار مي‌بردند. در مدارسي‌ كه‌ از قرن‌ پنجم‌ هجري‌ به‌ بعد در خراسان‌ و سپس‌ در عراق‌ و ساير نواحي‌ ممالك‌ اسلامي‌ ايجاد شد تعليم‌ و تعلم‌ علوم‌ عقلي‌ ممنوع‌ بود و جز ادبيات‌ و علوم‌ ديني‌ چيزي‌ تدريس‌ نمي‌شد و اين‌ امر طبعاً از رونق‌ و رواج‌ علوم‌ عقلي‌ و توجه‌ طلاب‌ به‌ آنها مي‌كاست‌.» (9)
 
تكفيركردن‌ متقابل‌ يكديگر، از بين‌ رفتن‌ محيط‌ باز براي‌ بحث‌ و تبادل‌نظر و پذيرش‌ ايده‌هاي‌ جديد و بالاخره‌ ترويج‌ اين‌ فكر كه‌ علوم‌ غير مذهبي‌ موجب‌ كم‌ شدن‌ ايمان‌ و خروج‌ از صراط‌ مستقيم‌ مي‌گردد
محمد غزالي‌ يكي‌ از مدرسين‌ بزرگ‌ نظاميه‌ بود كه‌ با فلسفه‌ به‌ سختي‌ مبارزه‌ نمود ولي‌ البته‌ با علوم‌ طبيعي‌ فقط‌ از سر پيامدهاي‌ آن‌ مخالف‌ بود.
«وي‌ در رد انديشه‌هاي‌ فلسفي‌ تا جايي‌ پيش‌ رفت‌ كه‌ فارابي‌ و ابن‌سينا را «المتفلسفة‌ الاسلاميه‌»، فيلسوف‌ نمايان‌ اسلامي‌، ناميد و برخي‌ از سخنان‌ آنان‌ را «الكفر الصريح‌» خواند و موضوع‌ «تكفير» آن‌ فيلسوفان‌ اسلامي‌ را در «اعترافات‌» خود يادآوري‌ كرد.» (10)
غزالي‌ معتقد است‌ كه‌ «چيزي‌ از علوم‌ رياضي‌ كه‌ ذاتاً مفيد است‌ نفياً و اثباتاً به‌ امور ديني‌ ارتباطي‌ ندارد بلكه‌ در آنها مسائل‌ برهاني‌ و استدلالي‌ هست‌ كه‌ انكار آن‌ ميسر نمي‌باشد اما در عين‌ حال‌ دو آفت‌ از آن‌ منبعث‌ مي‌گردد و آن‌ چنان‌ است‌ كه‌ هر كس‌ در آن‌ نظر كند از نكات‌ دقيق‌ و براهين‌ و دلايل‌ آن‌ به‌ عجب‌ مي‌افتد و به‌ سبب‌ اين‌ اعجاب‌نظر خوب‌ به‌ فلاسفه‌ پيدا مي‌كند و مي‌پندارد كه‌ همه‌ علوم‌ آنان‌ در وضوح‌ و استواري‌ برهان‌ مثل‌ اين‌ علم‌ رياضي‌ است‌ آن‌گاه‌ از كفر و تعطيل‌ و سستي‌ ايشان‌ در امور شرع‌ با خبر مي‌شود و از راه‌ تقليد طريق‌ كفر مي‌سپارد» (11)

حكمتي‌ كفر آلود!

اساساً متعصبين‌ سنت‌ و حديث‌ هر كس‌ را كه‌ به‌ علوم‌ اوايل‌ (طبيعي‌) توجهي‌ داشت‌ زنديق‌ و ملحد مي‌دانستند چنان‌ كه‌ مأمون‌ را زنديق‌ و حتي‌ اميرالكافرين‌ مي‌خواندند. «ايشان‌ لفظ‌ علم‌ را جز بر علم‌ موروث‌ از نبي‌ اطلاق‌ نمي‌كردند و يا جز آن‌ را علم‌ نافع‌ نمي‌شمردند و علمي‌ را كه‌ نفع‌ آن‌ براي‌ اعمال‌ ديني‌ ظاهر و آشكار نبود عديم‌ الفايده‌ مي‌پنداشتند و مي‌گفتند كه‌ به‌ تجربه‌ دريافته‌ شده‌ كه‌ چنين‌ علمي‌ به‌ خروج‌ از صراط‌ مستقيم‌ منتهي‌ خواهد شد. علوم‌ اوايل‌ را «علوم‌ مهجوره‌» يا «حكمة‌ مشوبة‌ بكفر» مي‌شمردند.» (12)
گروه‌ اخوان‌ الصفا كه‌ در قرن‌ چهارم‌ هجري‌ مي‌زيستند در رسائل‌ خود نظر متكلمين‌ و متعصبين‌ سنت‌ و حديث‌ را نسبت‌ به‌ علوم‌ اوايل‌ چنين‌ بيان‌ داشته‌اند: «ان‌ علم‌ الطب‌ لا منفعة‌ فيه‌ و ان‌ علم‌ الهندسية‌ لا حقيقة‌ لها و ان‌ علم‌ المنطق‌ و الطبيعيات‌ كفر و زندقة‌ و ان‌ اهلها ملحدون‌». (13) همچنين‌ سوزانيدن‌ كتابهاي‌ فلسفي‌ و آزار فيلسوفان‌ در قرن‌ پنجم‌ و ششم‌ هجري‌ قمري‌ رايج‌ بود.

تحجر حتي‌ نزد ابن‌ خلدون‌!

ابن‌خلدون‌ مورخ‌ مشهور و مسلمان‌ تونسي‌ قرن‌ هشتم‌ هجري‌ قمري‌ نيز با تعصب‌ و تنگ‌نظري‌، مسلمانان‌ را از نزديك‌شدن‌ به‌ فلسفه‌ و علوم‌ اوائل‌ مي‌ترساند: «از اين‌ علوم‌ و دانندگان‌ آن‌ تباهي‌ خرد به‌ ملت‌ اسلام‌ روي‌ آورده‌ است‌ و بسياري‌ از مردم‌ به‌ سبب‌ شيفتگي‌ به‌ آنها و تقليد از عقايد ايشان‌، عقل‌ خويش‌ را از دست‌ داده‌اند و گناه‌ آن‌ به‌ عهده‌ كساني‌ است‌ كه‌ مرتكب‌ اين‌گونه‌ امور مي‌شوند... سزاست‌ كه‌ از انديشيدن‌ و توجه‌ در آنها اعراض‌ كنيم‌. چه‌ اعراض‌ از نگريستن‌ در علم‌ طبيعي‌ از قبيل‌ اين‌ است‌ كه‌ فرد مسلمان‌ اموري‌ را كه‌ براي‌ او سودمند نيست‌ فرو گذارد زيرا مسائل‌ طبيعيات‌ نه‌ در دين‌ و نه‌ در معاش‌ به‌ كارمان‌ نمي‌آيد و از اين‌رو لازم‌ است‌ آنها را فرو گذاريم‌.» (14)

حمله‌ مغولان‌ و يورش‌ تيمور

اين‌ هجومها باعث‌ از بين‌ رفتن‌ كتابخانه‌ها و منابع‌ فكري‌، قتل‌ عام‌ دانشمندان‌ و ادبا و نيز به‌ وجود آمدن‌ روحيه‌ ياس‌ و نااميدي‌، گسترش‌ خرافات‌ و جادوگري‌ و نيز تن‌پروري‌ و تجمل‌پرستي‌ گرديد. همچنين‌ سبك‌ نگارش‌، مبهم‌، مرموز و پر تكلف‌ و به‌ دور از استدلال‌ منطقي‌ شد و مغلق‌نويسي‌، هنر محسوب‌ گرديد.
ياقوت‌ حموي‌ سياح‌ و جغرافي‌نويس‌ قرن‌ هفتم‌ هجري‌ قمري‌ در مورد كتابخانه‌هاي‌ مرو كه‌ به‌ دست‌ مغولان‌ نابود گرديد چنين‌ نوشته‌ است‌:
«متأسفم‌ از اينكه‌ از شهر مرو جدا شدم‌. در مرو ده‌ كتابخانه‌ وجود داشت‌ كه‌ مانند آنها را از لحاظ‌ داشتن‌ تعداد كتاب‌ و نفاست‌ و ارزش‌ در جهان‌ نديده‌ام‌. امانت‌ گرفتن‌ كتاب‌ از اين‌ كتابخانه‌هاي‌ دهگانه‌ مرو بسيار سهل‌الحصول‌ و آسان‌ و بدون‌ تشريفات‌ بود. كتابهاي‌ آن‌ پيوسته‌ در دسترش‌ عموم‌ قرار مي‌گرفت‌ و... من‌ همه‌ وقت‌ در خانه‌ام‌ حدود دويست‌ جلد از كتابهاي‌ اين‌ كتابخانه‌ها را در امانت‌ داشتم‌ و بيشتر كتابهايي‌ كه‌ براي‌ مطالعه‌ مي‌خواستم‌، بدون‌ سپردن‌ وجه‌الضمان‌ و يا دادن‌ گروي‌ در اختيارم‌ مي‌گذاشتند. از كتابهاي‌ اين‌ كتابخانه‌ بسيار استفاده‌ بردم‌ و بايد بگويم‌ بيشتر اطلاعاتي‌ كه‌ در كتاب‌ معجم‌ البلدان‌ و ديگر تأليفاتم‌ آورده‌ام‌ از پرتو مطالعه‌ اين‌ كتب‌ بوده‌ است‌. يقين‌ اگر مغول‌ (تاتار) به‌ مرو نزديك‌ نمي‌شد هرگز از مرو بيرون‌ نمي‌شدم‌.» (15) البته‌ حمله‌ مغولان‌ در دوره‌اي‌ به‌ وقوع‌ پيوست‌ كه‌ بي‌كفايتي‌ شاهان‌ ايراني‌ موجب‌ به‌ اصطلاح‌ «فرار مغزها» شده‌ بود. در كتاب‌ جنگهاي‌ صليبي‌ جلد سوم‌ آمده‌ است‌: «مردم‌، حكومت‌ مغولان‌ بر خود را بهتر از حكومت‌ پادشاهان‌ ايران‌ مي‌دانستند.»

انحطاط‌ دوّم‌ عالم‌ اسلام‌، يعني‌ عصر تاريكي‌ آن‌، تقريباً از آغاز سده‌ي‌ دوازدهم‌ / هجدهم‌ شروع‌ مي‌شود و به‌ ميانه‌ي‌ سده‌ي‌ سيزدهم‌ / نوزدهم‌ مي‌رسد. به‌ استثناي‌ اندونزي‌ كه‌ درآنجا انحطاط‌ زودتر آغاز شد، كليّه‌ي‌ كشورهاي‌ اسلامي‌ اندكي‌ پس‌ از بيداري‌ اروپا از خواب‌ طولاني‌ (بيداري‌اي‌ كه‌ نتيجه‌ي‌ جنبشهاي‌ فكري‌، علمي‌ و فلسفي‌ آن‌ بود) نه‌ تنها شاهد انحطاطي‌ هولناك‌ در منزلت‌ سياسي‌ خود بودند، بلكه‌ حيات‌ فكري‌ و فرهنگي‌ آنها نيز دستخوش‌ انحطاط‌ شده‌ بود. به‌ هنگامي‌ كه‌ عثمانيها پس‌ از سلطان‌ سليمان‌ قانوني‌، و صفويان‌ پس‌ از شاه‌ عباس‌ بزرگ‌ و مغولان‌ هند پس‌ از اورنگ‌ زيب‌، شكوه‌ و عظمت‌ خود را از دست‌ دادند، ملّتهاي‌ اروپايي‌ رفته‌ رفته‌ نيرو گرفتند، هر روز سرزمينها و مراكز بازرگاني‌ تازه‌اي‌ را از كف‌ پادشاهان‌ مسلمان‌ بيرون‌ كردند، آنها را در دريا و خشكي‌ شكست‌ دادند و سرانجام‌ امپراتوريهاي‌ مسلمان‌ را گرفتار دردهاي‌ بي‌درمان‌ كردند. براي‌ وقوع‌ اين‌ فاجعه‌ چندين‌ دليل‌ قائل‌ شده‌اند كه‌ از پاره‌اي‌ از آنها در اين‌ فصل‌ سخن‌ خواهد رفت‌. اجمالاً مي‌توان‌ گفت‌ اين‌ علل‌ يا سياسي‌ هستند يا غيرسياسي‌؛ از اين‌رو بحث‌ ما در آنها به‌ دو بخش‌ تقسيم‌ شده‌ است‌ - بخش‌ اوّل‌ به‌ علل‌ سياسي‌ مي‌پردازد و بخش‌ دوّم‌ به‌ علل‌ غيرسياسي‌. چون‌ ميان‌ علّتهاي‌ سياسي‌ در هر مورد تفاوتهاي‌ اندكي‌ وجود داشت‌، از اين‌رو از امپراتوريهاي‌ مسلمان‌ بزرگ‌ اين‌ دوره‌ به‌ طور جداگانه‌ سخن‌ خواهد رفت‌. امّا به‌ علّتهاي‌ غيرسياسي‌ يك‌جا مي‌پردازيم‌.

علل‌ سياسي‌ انحطاط‌ فاجعه‌آميز

الف‌- تركيّه‌: سلطان‌ سليمان‌ قانوني‌ آخرين‌ و بزرگ‌ترين‌ سلطان‌ از سلاطين‌ دهگانه‌ي‌ نخست‌ عثماني‌ بود كه‌ در يك‌ دوره‌ي‌ سيصدساله‌ تركيّه‌ را از هيچ‌ به‌ يكي‌ از مهم‌ترين‌ و قدرتمندترين‌ امپراتوريهاي‌ جهان‌ رساندند. امّا هر اوجي‌ غالباً حضيضي‌ در پي‌ دارد. از اين‌رو مي‌بينيم‌ كه‌ نشانه‌هاي‌ انحطاط‌ در نيمه‌ي‌ دوّم‌ سلطنت‌ سليمان‌ قانوني‌ ظاهر مي‌گردد. بنا بر گفته‌ي‌ كوچي‌ بيگ‌، مورّخ‌ ترك‌، انحطاط‌ يا دست‌ كم‌ نشانه‌هاي‌ انحطاطي‌ را كه‌ در پايان‌ سلطت‌ سلطان‌ سليمان‌ مشهود بود مي‌توان‌ به‌ دلايل‌ زير دانست‌.

سليمان‌ در مشاورات‌ شوراي‌ دولتي‌ به‌ طور منظّم‌ شركت‌ نمي‌جست‌، بلكه‌ تنها در پس‌ پرده‌اي‌ مي‌نشست‌ و به‌ مباحثات‌ گوش‌ مي‌كرد. جانشينان‌ وي‌ حتّي‌ از اين‌ كار هم‌ طفره‌ مي‌رفتند. نتيجه‌ اين‌ شد كه‌ پادشاه‌، به‌ جاي‌ بهره‌برداري‌ از مصلحت‌ انديشي‌ مشاوران‌ پخته‌ و كارآزموده‌، خود سرانه‌ عمل‌ مي‌كرد يا در بسياري‌ موارد آلت‌ دست‌ زنان‌ حرم‌ يا آراء غرض‌ آلود مداهنه‌ گويان‌ و فرصت‌طلبان‌ قرار مي‌گرفت‌. سليمان‌ افرادي‌ را كه‌ مدارج‌ وصول‌ به‌ مقامات‌ عالي‌ را طي‌ نكرده‌ بودند يك‌ مرتبه‌ بر مي‌كشيد و به‌ مشاغل‌ مهم‌ و پرمسئوليّت‌ مي‌گماشت‌؛ مثلاً ابراهيم‌ پاشا را كه‌ رئيس‌ غلامان‌ شاهي‌ بود منصب‌ وزارت‌ اعظم‌ داد. معيار انتصاب‌ به‌ مشاغل‌ عالي‌ دولتي‌ دوستي‌، تملّق‌ گويي‌ و توصيه‌ي‌ حرم‌ بود، نه‌ شايستگي‌، كارداني‌ يا هوش‌ و ذكاوت‌. سليمان‌ به‌ وزراي‌ مقرّب‌ و محبوب‌ خود اجازه‌ مي‌داد كه‌ مال‌ و خواسته‌ي‌ بسيار بيندوزند. رستم‌ پاشا، داماد سليمان‌، پانزده‌ سال‌ وزير اعظم‌ بود. وي‌ در پركردن‌ خزانه‌ي‌ دولت‌ از طريق‌ مطالبه‌ي‌ مبالغ‌ هنگفتي‌ پول‌ از صاحب‌ منصبان‌ دولتي‌ استادي‌ داشت‌. اين‌ مطالبات‌ كه‌ در ايّام‌ پادشاهي‌ سليمان‌ ثابت‌ و معيّن‌ بود بعدها به‌ دست‌ جانشينانش‌ گزاف‌ و دلبخواه‌ گرديد، چنان‌ كه‌ ديوان‌ گردآوري‌ ماليّات‌ را به‌ مزايده‌ مي‌گذاشتند. كارگزاران‌ دولتي‌، اعمّ از بلندپايگان‌ و فرودستان‌، نهايت‌ كوشش‌ خود را مي‌كردند تا به‌ هر طريق‌ ممكن‌، خواه‌ عادلانه‌ و خواه‌ ظالمانه‌، به‌ جمع‌ مال‌ و ثروت‌ بپردازند. اين‌ گرايش‌ به‌ مال‌ اندوزي‌ از طريق‌ فساد و حمايت‌ از خويشاوندان‌ و استثمار، اگر چه‌ سودي‌ عاجل‌ داشت‌، امّا غالباً موجب‌ گرفتاري‌ و زحمت‌ كارگزاران‌ مربوط‌ مي‌گرديد. بي‌گمان‌ ثروت‌ زياد يك‌ كارگزار دولتي‌ دليل‌ آشكار نادرستي‌ و فساد وي‌ بود و بنابراين‌ دليل‌ كافي‌ براي‌ محكوميّت‌ وي‌ به‌ دست‌ مي‌داد. بسياري‌ از كارگزاران‌ دولتمند زندگي‌ خود را به‌ اتّهام‌ فساد و رشوه‌خواري‌ از دست‌ دادند و دارايي‌ آنها به‌ دست‌ حكومت‌ مصادره‌ گرديد. اين‌ چاره‌انديشيهاي‌ نادرست‌ چندان‌ تأثير عاجلي‌ نداشت‌، امّا با گذشت‌ ايّام‌، به‌ ويژه‌ هنگامي‌ كه‌ امپراتوري‌ عثماني‌ گرفتار روزهاي‌ سختي‌ گرديد، اهمّيّت‌ بسيار يافت‌ و عوامل‌ بسيار مؤثّر سقوط‌ امپراتوري‌ گرديد.

بايد ياد مختصري‌ از يني‌چريها كرد كه‌ در سال‌ 936/1529 كه‌ سلطان‌ سليمان‌ قانوني‌ لشكركشي‌ خود به‌ وين‌ را بي‌نتيجه‌ يافت‌ و از آنجا عقب‌ نشست‌ بر وي‌ شوريدند. يني‌چريها نيرويي‌ نظامي‌ بودند كه‌ از ميان‌ جوانان‌ مسيحي‌ استخدام‌ مي‌شدند. آنها در ايّام‌ پادشاهي‌ سلطان‌ مراد اوّل‌ (760-790/1359-1389) به‌ وجود آمدند. آنها نه‌ تنها ثابت‌ كردند كه‌ در جنگ‌ با دشمنان‌ امپراتوري‌ عثماني‌ اسلحه‌ي‌ بسيار نيرومندي‌ هستند، بلكه‌ علاوه‌ بر آن‌، به‌ واسطه‌ي‌ وفاداري‌ و سر سپردگيشان‌، سلاطين‌ عثماني‌ را در آرام‌ نگاه‌ داشتن‌ نيروهاي‌ گردنكش‌ نيز ياري‌ مي‌رساندند. يني‌چريها ابزار سودمندي‌ در دست‌ سلاطين‌ نيرومند بودند، امّا در پادشاهي‌ سلاطين‌ ضعيف‌ به‌ نوعي‌ نگهبان‌ خاصّه‌ مبدّل‌ مي‌شدند كه‌ سلاطين‌ عثماني‌ را از سرير شاهي‌ خلع‌ مي‌كردند و آن‌ را كه‌ خود مي‌خواستند بر تخت‌ مي‌نشاندند. در سده‌هاي‌ يازدهم‌ و دوازدهم‌ / هفدهم‌ و هجدهم‌، موجوديّت‌ دولت‌ عثماني‌ را تهديد كردند، امّا سلطان‌ محمود دوّم‌ در سال‌ 1242/1826 آنها را به‌ سرعت‌ سركوب‌ كرد و بر جاي‌ خود نشاند.
از وقايع‌ مهّم‌ ديگري‌ كه‌ در ايّام‌ پادشاهي‌ سليمان‌ قانوني‌ روي‌ داد اعطاي‌ امتياز ويژه‌ به‌ فرانسه‌ در مسائل‌ تجاري‌ و بازرگاني‌ و نيز دادن‌ اجازه‌ به‌ آن‌ كشور در تأسيس‌ دادگاههاي‌ كنسولي‌ و برخورداري‌ از حقّ قضاوت‌ كنسولي‌ و اعمال‌ حقوق‌ قضايي‌ به‌ اتباع‌ فرانسه‌ در امپراتوري‌ عثماني‌ بود. اين‌ امتياز براي‌ خنثي‌ ساختن‌ قدرت‌ امپراتوري‌ مقدّس‌ روم‌ در جنوب‌شرقي‌ اروپا از طريق‌ اتّحاد با فرانسه‌ به‌ اين‌ كشور داده‌ شد. پس‌ از مرگ‌ سليمان‌ كه‌ سلاطين‌ عثماني‌ اعتبار خود را از دست‌ دادند، ديگر قدرتهاي‌ اروپايي‌ خواستار همان‌ امتيازات‌ سياسي‌ و بازرگاني‌ شدند كه‌ به‌ فرانسه‌ اعطا شده‌ بود و در واقع‌ هم‌ آنها را به‌ دست‌ آوردند. اعطاي‌ اين‌ امتيازات‌ خطرهاي‌ بسيار جدّي‌ در پي‌داشت‌. دادن‌ حقّ كنسولي‌ به‌ بيگانگان‌ نه‌ تنها موجب‌ گرديد كه‌ قدرتهاي‌ مسيحي‌ بيگانه‌ به‌ بهانه‌ي‌ تبعيضي‌ كه‌ عليه‌ مسيحيان‌ اعمال‌ مي‌گرديد آشوبهايي‌ را دامن‌ بزنند و اتباع‌ مسيحي‌ كشور را تحريك‌ كنند، بلكه‌ سبب‌ شد كه‌ اينان‌ براي‌ استمداد و ادامه‌ي‌ حيات‌ چشم‌ به‌ قدرتهاي‌ ضد عثماني‌ بدوزند. بدين‌ ترتيب‌ وفاداري‌ اتباع‌ مسيحي‌ تقسيم‌ گرديد؛ در واقع‌ وفاداري‌ آنها به‌ قدرتهاي‌ خارجي‌ از وفاداري‌ آنها به‌ سلاطين‌ عثماني‌ پيشي‌ گرفت‌. «كاپيتولاسيون‌» سدّ راه‌ هرگونه‌ اصلاحاتي‌ بود كه‌ تركان‌ جوان‌ قصد دست‌زدن‌ بدان‌ را داشتند. مسيحيان‌ درباب‌ موجوديّت‌ جدا و مستقل‌ خود چنان‌ تعصّبي‌ داشتند كه‌ جوش‌ دادن‌ آنها به‌ ملّت‌ و دولت‌ ممكن‌ نبود. احساسات‌ جدايي‌ طلبانه‌ي‌ اتباع‌ مسيحي‌ كشور را از يك‌ سو عمّال‌ قدرتهاي‌ مسيحي‌ بيگانه‌ تحريك‌ مي‌كردند و از سوي‌ ديگر بي‌تدبيري‌ و بدرفتاري‌ سلاطين‌ بي‌خرد و بي‌كفايت‌ دوره‌ي‌ اخير.
سلاطيني‌ كه‌ در پي‌ سليمان‌ قانوني‌ آمدند نه‌ ذهني‌ خلّاق‌ و مبتكر داشتند و نه‌ فراست‌ و ذكاوت‌ سياسي‌ كه‌ براي‌ حفظ‌ يك‌ امپراتوري‌ پهناور از دست‌اندازي‌ بيگانگان‌ لازم‌ بود. آنها نيروهاي‌ خود را بر سر اختلافات‌ كوچك‌، توطئه‌ها و دسايس‌ بيهوده‌ و سرگرميهاي‌ عبث‌ تلف‌ مي‌كردند. اين‌ سلاطين‌ در نمي‌يافتندكه‌ در عصر تكنولوژي‌ و علم‌، سلاحهاي‌ كهنه‌ و قديمي‌ آنها كاري‌ از پيش‌ نمي‌برد. شكست‌ آنها در سال‌ 1094/1683 سرنوشت‌ آنها را در اروپا به‌ طور قطع‌ معلوم‌ ساخت‌. امّا به‌ واسطه‌ي‌ فشارهاي‌ متقابل‌ قدرتهاي‌ اروپايي‌، امپراتوري‌ عثماني‌ نتوانست‌ زمان‌ درازي‌ مرزهاي‌ خود را حفظ‌ كند. آن‌ روزها ايّام‌ رشد امپرياليسم‌ غرب‌ و نيز ظهور روسيّه‌ به‌ عنوان‌ كشوري‌ يكپارچه‌ و نيرومند بود كه‌ هر دوي‌ آنها كفه‌ي‌ ترازو را به‌ زيان‌ تركان‌ سنگين‌ كردند.

در سده‌ي‌ دوازدهم‌ / هجدهم‌ امپراتوريهاي‌ مسلمان‌ سراسر جهان‌ علائم‌ ضعف‌ و انحطاط‌ خويش‌ را آشكار كردند. اين‌ ضعف‌ و انحطاط‌ همزمان‌ بود با پيشرفتهاي‌ سريع‌ قدرتهاي‌ اروپايي‌ در تكنولوژي‌ و صنعت‌ (همان‌ تكنولوژي‌ و صنعتي‌ را كه‌ در جريان‌ جنگهاي‌ صليبي‌، از توسعه‌ جهاني‌ شدن‌ اسلام‌، به‌ دست‌ آورده‌ بودند.) اين‌ قدرتها در تهيّه‌ي‌ ساز و برگ‌ نظامي‌ دريايي‌ و نيز استراتژي‌ جنگي‌ بر ديگران‌ پيشي‌ گرفتند. قدرتهاي‌ مسلمان‌ كه‌ در ميان‌ خود به‌ جنگ‌ و ستيز مشغول‌ بودند از اروپاييان‌ درخواست‌ جديدترين‌ سلاحها مي‌كردند و اروپاييان‌ هم‌ فرصت‌ بسياري‌ براي‌ ورود در محافل‌ سياسي‌ توطئه‌گر مشرق‌ زمين‌ پيدا كردند و توطئه‌هاي‌ آنها را به‌ سود خود برگرداندند. اروپاييان‌ در امور امپراتوري‌ مغولان‌ در هند، شاهان‌ مملوك‌ مصر، پادشاهان‌ صفوي‌ ايران‌ و سرانجام‌ در امور سلاطين‌ امپراتوري‌ عثماني‌ مداخله‌ كردند. قدرتهاي‌ مداخله‌ جو عبارت‌ بودند از انگليسيها، فرانسويها، آلمانيها، هلنديها، اسپانياييها، پرتغاليها و روسها. اين‌ امر نشان‌ مي‌دهد كه‌ در عمل‌ هر كشور اروپايي‌ را مهارت‌ فنّي‌ برتر و اهداف‌ تجاري‌ و امپرياليستي‌ آن‌ وا مي‌داشت‌ كه‌ تا آنجا كه‌ مي‌تواند جهان‌ اسلام‌ را به‌ زير سلطه‌ بكشد. و اين‌ در حالي‌ بود كه‌ قدرتهاي‌ مسلمان‌ از پس‌ آنها بر نمي‌آمدند.
در طّي‌ اين‌ دوره‌، تركان‌ چندين‌ بار كوشش‌ كردند تا سپاه‌ و دولت‌ را اصلاح‌ و بازسازي‌ كنند. اين‌ اصلاحات‌ را «تنظيمات‌» مي‌خواندند. انتظار مي‌رفت‌ كه‌ اين‌ اصلاحات‌ امپراتوري‌ را كه‌ از درون‌ و بيرون‌ رو به‌ ضعف‌ مي‌رفت‌ نجات‌ بخشد. امّا به‌ دلايلي‌ اقدامات‌ اصلاحي‌ منجر به‌ شكست‌ گرديد.

پس‌ از جنگ‌ كريمه‌ انحطاط‌ امپراتوري‌ ترك‌ همچنان‌ ادامه‌ يافت‌ تا آنجا كه‌ « مرد بيمار اروپا » نام‌ گرفت‌، بيماري‌ كه‌ نفسهاي‌ آخر خود را مي‌كشيد.
پس‌ سؤال‌ اين‌ است‌ كه‌ چرا تركيّه‌ متحمّل‌ آن‌ همه‌ خواري‌ شده‌ بود كه‌ نه‌ تنها دشمنانش‌ بلكه‌ دوستانش‌ نيز حال‌ و مزاجش‌ را درمان‌ناپذير اعلام‌ كردند؟ در پاسخ‌ به‌ اين‌ سؤال‌ علّتهاي‌ گوناگوني‌ ذكر كرده‌اند. گويند كه‌ جنگهاي‌ بي‌نتيجه‌ي‌ ميان‌ امپراتوريهاي‌ عثماني‌ و ايران‌ در طّي‌ سده‌هاي‌ دهم‌ / شانزدهم‌ تا دوازدهم‌ / هجدهم‌ اين‌ دو امپراتوري‌ را تضعيف‌ ساخت‌ و هر دوي‌ آنها را در معرض‌ نفوذ تجاري‌ اروپا گذاشت‌؛ و اصول‌ اداري‌ امپراتوري‌ عثماني‌ به‌ رفاه‌ و آسايش‌ كشور ميل‌ نداشت‌، بلكه‌ به‌ خوشي‌ و سعادت‌ سلطان‌ توجّه‌ داشت‌، و مدّت‌ اشتغال‌ پاشاها بسيار كوتاه‌ بود و مناصب‌ عالي‌ آنها با رشوه‌ خريد و فروش‌ مي‌شد؛ و به‌ محض‌ سپري‌ شدن‌ شكوه‌ مستعجل‌ امپراتوري‌ عثماني‌ قدرت‌ سلاطين‌ رو به‌ ضعف‌ نهاد. و نيز ادّعا مي‌شود كه‌ عثمانيها مدّت‌ دويست‌ سال‌ در اروپا حضور داشتند كه‌ براي‌ يك‌ سلسله‌ي‌ شرقي‌ در حفظ‌ و ادامه‌ي‌ تجاوز كاريش‌ زمان‌ بسيار درازي‌ است‌. از اين‌ گذشته‌ تدابير جنگي‌اي‌ كه‌ بر ضدّ شيران‌ مجارستان‌ به‌ كار مي‌رفت‌ در ميانه‌ي‌ سده‌ي‌ يازدهم‌ / هفدهم‌ ديگر به‌ طور نااميد كننده‌اي‌ كهنه‌ و منسوخ‌ شده‌ بود. فساد سلاطين‌ نيز مزيد بر اين‌ علل‌ بود. قدرت‌ عاليه‌ي‌ حكومت‌ در دست‌ وزيران‌ يا حرم‌ سلطان‌، يعني‌ مراكز توطئه‌ چينيها و فساد افتاد. روشن‌تر بگوييم‌، عقيده‌ بر اين‌ است‌ كه‌ نه‌ سلطان‌ بود كه‌ حكومت‌ مي‌راند و نه‌ وزير بود كه‌ تدبير امور مي‌كرد. قدرت‌ در واقع‌ در دست‌ احضاركنندگان‌ ارواح‌ و كنيزان‌ زرخريد بود. به‌ علاوه‌ ماليّاتها بيداد مي‌كرد و سپاه‌ غرق‌ در فساد بود و ترفيعات‌ افراد آن‌ نيز بر پايه‌ي‌ رشوه‌دهي‌ بود نه‌ بر اساس‌ لياقت‌ و شايستگي‌.

حتّي‌ پس‌ از قبول‌ همه‌ي‌ اينها حقيقت‌ ديگري‌ ناگفته‌ مي‌ماند كه‌ تبيين‌ زوال‌ امپراتوري‌ عثماني‌ برحسب‌ عوامل‌ داخلي‌ و خارجي‌ ناقص‌ خواهد بود مگر آنكه‌ دسايس‌ قدرتهاي‌ خارجي‌ را كه‌ سرانجام‌ امپراتوري‌ را از ميان‌ بردند در نظر بياوريم‌. «فساد و سوء اداره‌ و بي‌كفايتي‌ موجب‌ سقوط‌ امپراتوري‌ عثماني‌ نشده‌ است‌. اين‌ چيزها همواره‌ وجود داشته‌ و امپراتوري‌ هم‌ همچنان‌ بر جا بوده‌ است‌. آنچه‌ عاقبت‌ طومار آن‌ را در هم‌ پيچيد فشار مطامع‌ اروپاييان‌ بود... امپراتوري‌ عثماني‌ را اروپا از ميان‌ برد. (16)

ب‌- ايران‌. پس‌ از فروپاشيدن‌ قدرت‌ تيموريان‌، دو نيروي‌ تازه‌ يعني‌ ازبكان‌ در تركستان‌ و صفويان‌ در ايران‌ پاگرفتند. با دست‌ شيباني‌خان‌ (شيبك‌ خان‌)، نخستين‌ امير ازبكان‌ بود كه‌ بابُر پايه‌گذار سلسله‌ي‌ مغولان‌ هند متحمّل‌ شكست‌ گرديد. بابُر بر اثر اين‌ شكست‌ متوجه‌ هند گرديد و امپراتوري‌اي‌ را كه‌ تا سال‌ 1274/1857 دوام‌ آورد پايه‌گذاري‌ كرد.

صفويان‌ رهبران‌ طريقه‌ي‌ صوفي‌ شيعه‌ مذهب‌ در آذربايجان‌ بودند و پس‌ از فروپاشي‌ امپراتوري‌ تيموريان‌ كه‌ هر سردسته‌اي‌ با استفاده‌ از هرج‌ و مرج‌ اوضاع‌ مي‌كوشيد تا موقع‌ خود را تثبيت‌ كند متوجّه‌ سياست‌ گرديدند. در سال‌ 904/1499 اسماعيل‌، رهبر صفويان‌، خود را رهبر كليّه‌ي‌ شيعيان‌ خواند و سه‌ سال‌ بعد لقب‌ شاه‌ گرفت‌. افتخار ايجاد مجدّد كشور و ملّت‌ واحد ايران‌ به‌ صفويان‌ تعلّق‌ دارد. ظهور سلسله‌ي‌ صفوي‌ سرآغاز تجديد امپراتوري‌ ايران‌ و احياي‌ ملّيت‌ ايراني‌ است‌.

دولت‌ صفوي‌ در ايّام‌ سلطنت‌ شاه‌ عباس‌ بزرگ‌ به‌ اوج‌ خود رسيد. به‌ جز چند استثناء جانشينان‌ شاه‌ عبّاس‌ دسته‌اي‌ افراد بي‌كفايت‌ بودند كه‌ از ستمكاري‌ لذّت‌ مي‌بردند و نسبت‌ به‌ مسائل‌ جدّي‌ كشور بي‌اعتنايي‌ محض‌ نشان‌ مي‌دادند. علّت‌ عمده‌ي‌ بدبختي‌ ايرانيان‌ به‌ مداخله‌ي‌ اروپاييان‌ در امور داخلي‌ كشورهاي‌ مسلمان‌ به‌ بهانه‌هاي‌ مختلف‌ مربوط‌ مي‌شود. حمله‌ي‌ ناپلئون‌ به‌ مصر در سال‌ 1213/1798 سرآغاز تاريخ‌ جديد در ايران‌ است‌. انگليسيها نقشه‌ي‌ ناپلئون‌ براي‌ رسيدن‌ به‌ هند از راه‌ ايران‌ را جدّي‌ گرفتند. از اين‌رو آنها از سمت‌ مشرق‌ در ايران‌ پيش‌ رفتند. روسيّه‌ي‌ تزاري‌ در شمال‌ و انگليسيها در مشرق‌ در واقع‌ ايران‌ را احاطه‌ كرده‌ بودند. تنها در جانب‌ تركان‌ بود كه‌ مرزهاي‌ ايران‌ ثابت‌ و بي‌چون‌ و چرا باقي‌ ماند. به‌ واسطه‌ي‌ اين‌ احاطه‌، ايران‌ چاره‌اي‌ نداشت‌ مگر آنكه‌ به‌ نوبت‌ با مقاصد بريتانيا و روسيّه‌ همراه‌ و دمساز گردد. بنا بر خواست‌ بريتانيا روسيّه‌ چند بار ميان‌ ايران‌ و افغانستان‌ جنگ‌ در گرفت‌ امّا اين‌ دو قدرت‌ براي‌ حفظ‌ و تحكيم‌ منافع‌ خود حوزه‌ي‌ نفوذ خود را توسعه‌ بخشيدند. راهي‌ براي‌ انتخاب‌ ميان‌ روسها و بريتانياييها وجود نداشت‌، هر دو قدرت‌ بر سر استثمار و توسعه‌ي‌ ارضي‌ با يكديگر رقابت‌ مي‌كردند.

دسايس‌ غرب‌ در ايران‌ را نبايد بهانه‌ي‌ گذاشتن‌ بار انحطاط‌ ايران‌ تنها بر شانه‌ي‌ غرب‌ كرد. ايرانيان‌ خود در اين‌ مورد بيشتر مسئول‌ بودند. اگر در خانه‌ي‌ كسي‌ هرج‌ و مرج‌ حاكم‌ است‌، نبايد ديگران‌ را سرزنش‌ كرد كه‌ چرا از آن‌ استفاده‌ مي‌كنند. كشوري‌ كه‌ انسجام‌ سياسي‌ در آن‌ وجود ندارد و اختناق‌ فكري‌ و تعصّب‌ مذهبي‌ و استبداد و سلطه‌طلبي‌ بر آن‌ حاكم‌ است‌، و مردم‌ آن‌ كاهل‌ و خونسرد و بي‌قيدند، اگر رو به‌ زوال‌ گذارد و در راه‌ انحطاط‌ افتد تعجّبي‌ ندارد. در طّي‌ اين‌ دوره‌ ايران‌ يك‌ متفكر معتبر در هيچ‌ يك‌ از شاخه‌هاي‌ معرفت‌ بشري‌ نداشت‌. به‌ جز چند شاعر و نثرنويس‌ و تاريخ‌نگار، شخصيّت‌ شايان‌ ذكري‌ در اين‌ دوره‌ وجود نداشت‌.

ج‌- هند. سوّمين‌ امپراتوري‌ بزرگ‌ مسلمان‌، يعني‌ امپراتوري‌ مغولان‌ هند، در ايّام‌ پادشاهي‌ اكبر ، جهانگير ، شاه‌ جهان‌ و اورنگ‌ زيب‌ در اوج‌ رونق‌ و شكوفايي‌ بود. پس‌ از اورنگ‌ زيب‌ كه‌ در سال‌ 1119/1707 ديده‌ از جهان‌ فروبست‌، اين‌ امپراتوري‌ به‌ سرعت‌ در سراشيب‌ انحطاط‌ افتاد. انحطاط‌ امپراتوري‌ مغول‌ علل‌ بسيار داشت‌. امپراتوري‌ عثماني‌ در ايّام‌ سلطان‌ سليمان‌ قانوني‌ و پادشاهي‌ صفوي‌ در سلطنت‌ شاه‌ عباس‌ بزرگ‌ و امپراتوري‌ مغولان‌ هند در روزگار اورنگ‌ زيب‌ به‌ اوج‌ قدرت‌ خود رسيدند. اورنگ‌ زيب‌ را نيز مانند سليمان‌ قانوني‌ و شاه‌ عباس‌ بزرگ‌ رشته‌ي‌ درازي‌ از جانشينان‌ نالايق‌ و بي‌كفايت‌ در پي‌ آمدند. در جامعه‌ي‌ سلطه‌جو، اگر پادشاهي‌ موروثي‌ گردد خواه‌ ناخواه‌ پادشاهاني‌ يافت‌ مي‌شوند كه‌ يا اصلاً قوّه‌ي‌ ابتكار ندارند يا اگر دارند اندك‌ و ناچيز است‌. و چون‌ فساد آغاز گردد، جلوگيري‌ از آن‌ سخت‌ دشوار است‌. در امپراتوريهاي‌ مسلمان‌ در پي‌ پادشاهي‌ ضعيف‌ و ناتوان‌ پادشاه‌ بي‌اراده‌ي‌ ديگري‌ مي‌آمد و گه‌گاه‌ اين‌ رشته‌ سر دراز مي‌يافت‌ و از اين‌رو اگر معدودي‌ رجال‌ لايق‌ دست‌ به‌ اقدامات‌ اصلاحي‌ مي‌زدند دستاوردهاي‌ آنان‌ هرگز فراموش‌ نمي‌گشت‌. كليّه‌ي‌ جانشينان‌ اورنگ‌ زيب‌، بدون‌ استثنا، افرادي‌ نالايق‌ بودند. آنها غرق‌ در خوشگذراني‌ بودند و از مهمّات‌ مملكت‌ دور. به‌ جاي‌ درمان‌ بيماريهايي‌ كه‌ در كالبد سياسي‌ امپراتوري‌ خزيده‌ بود و از درون‌ آن‌ را مي‌خورد، خود را سرگرم‌ عيّاشيها و دسايس‌ حقير ساخته‌ بودند.

اعيان‌ و محتشمان‌ مغول‌ وضعي‌ بهتر از پادشاهان‌ نداشتند. زندگي‌ پرتنعّم‌، آسوده‌ و راحت‌ آنها را نيز فاسد كرده‌ بود. همراه‌ با اشرافيّت‌ مغولان‌، سپاه‌ نيز به‌ گرداب‌ فساد در غلتيد.
قدرتهاي‌ خارجي‌ مترصّد بودند كه‌ هر چه‌ زودتر شاهد ناتواني‌ و فساد سپاه‌ مغولان‌ و نيز رجالي‌ باشند كه‌ سرنوشت‌ امپراتوري‌ مغولان‌ را در دست‌ داشتند. در سال‌ 1152/1739، نادرشاه‌ افشار به‌ هند لشكر كشيد. به‌ فرمان‌ او نه‌ تنها اهالي‌ دهلي‌ قتل‌ عام‌ شدند، بلكه‌ كليّه‌ي‌ ثروتهاي‌ مغولان‌ هند به‌ يغما رفت‌. تهاجم‌ نادر به‌ هند امپراتوري‌ مغولان‌ را «بي‌خون‌ و ناتوان‌» ساخت‌. امپراتوري‌ مغولان‌ هنوز از ضربه‌ي‌ تهاجم‌ نادر كمر راست‌ نكرده‌ بود كه‌ موجي‌ از تاخت‌ و تازهاي‌ رئيس‌ افغاني‌ طايفه‌ي‌ ابدالي‌، معروف‌ به‌ احمدشاه‌ ابدالي‌، بار ديگر آن‌ را از پا در آورد.

از سال‌ 1161/1748 تا سال‌ 1181/1767، احمدشاه‌ چندين‌ بار به‌ هند لشكر كشيد و شكستهاي‌ پي‌ در پي‌ بر مغولان‌ وارد آورد و پس‌ از هر تهاجم‌، آنها بسيار ضعيف‌تر از گذشته‌ شدند. تهاجمات‌ احمدشاه‌ نه‌ تنها پشت‌ سپاه‌ مغولان‌ را شكست‌، بلكه‌ كشور را نيز از لحاظ‌ مالي‌ فلج‌ كرد. وي‌ نيز مانند نادرشاه‌ هر چه‌ مي‌توانست‌ با خود برد و كشور را تهيدست‌ و بي‌چيز باقي‌ گذاشت‌. اين‌ تاخت‌ و تازها تجزيه‌ي‌ امپراتوري‌ لرزان‌ مغولان‌ را تسريع‌ كرد.

در ايّام‌ پادشاهي‌ اورنگ‌ زيب‌، هندوان‌ در اينجا و آنها سر برآوردند و از سوء اداره‌ي‌ امپراتوري‌ و غيبت‌ طولاني‌ پادشاه‌ از پايتخت‌ بهره‌برداري‌ كردند. آنها خواب‌ احياي‌ گذشته‌ي‌ خود از طريق‌ ايجاد يك‌ امپراتوري‌ هند، نظير امپراتوري‌ آشوكا يا هارشا را مي‌ديدند. از اين‌رو، راجپوتها، سَتناميها، بوندليها، سيكها و جاتهاي‌ مَتورايي‌ بر ضدّ اورنگ‌ زيب‌ شوريدند و تا پايان‌ حياتش‌ وي‌ را به‌ خود مشغول‌ داشتند. پس‌ از مرگ‌ اورنگ‌ زيب‌، عناصر شورشي‌ رفته‌رفته‌ نيروي‌ بيشتري‌ گرفتند. چند دولت‌ مسلمان‌ جديد - دولتهاي‌ دكن‌، اوده‌ Oudh و صوبه‌هاي‌ بنگال‌ - كه‌ مستقلّ از امپراتوري‌ اسمي‌ دهلي‌ بودند، هر چند بر حسب‌ ظاهر به‌ فرمانبرداري‌ از قدرت‌ اسمي‌ وي‌ معترف‌ بودند، امّا آنها نيز دست‌ به‌ شورش‌ زدند و بر اين‌ اغتشاش‌ و پريشاني‌ افزودند.
نه‌ مسلمانان‌ و نه‌ هندوان‌ مقدّر نبود كه‌ بر ويرانه‌هاي‌ امپراتوري‌ مغولان‌ سلطان‌نشيني‌ پايدار برآورند. ملّتي‌ كه‌ عاقبت‌ موفّق‌ شد امپراتوري‌ قدرتمندي‌ پي‌ افكند كه‌ بسيار بزرگ‌تر از كليه‌ي‌ امپراتوريهايي‌ بود كه‌ هند تا آن‌ زمان‌ ديده‌ بود در زيّ بازرگانان‌، و در طلب‌ كسب‌ معافيّتها و امتيازات‌ تجاري‌ قدم‌ به‌ دروازه‌هاي‌ هند گذاشت‌. آنها با به‌ دست‌ آوردن‌ جاي‌ پايي‌ در اين‌ سرزمين‌ به‌ بهانه‌هاي‌ مختلف‌ به‌ مداخله‌ در امور داخلي‌ كشور پرداختند و سرانجام‌، به‌ واسطه‌ي‌ زيركي‌، تدابير جنگي‌ برتر و آخرين‌ ابزارهاي‌ جنگي‌، نيروهايي‌ را كه‌ قصد تفوّق‌ بر خاك‌ هند را داشتند از ميدان‌ بيرون‌ كردند و مدّت‌ يك‌ قرن‌ و نيم‌ خداوند بلامنازع‌ شبه‌ قاره‌ شدند. اينان‌ انگليسيها بودند كه‌ بر اساس‌ قاعده‌ي‌ كلّي‌ «پرچم‌ از پي‌ تجارت‌ مي‌رود» عمل‌ مي‌كردند و از ضعف‌ نظامي‌، ركود فكري‌ و اختلافات‌ متقابل‌ فرمانروايان‌ هند و مسلمان‌ بهره‌برداري‌ كردند. راست‌ است‌ كه‌ ديگر قدرتهاي‌ اروپايي‌، نظير هلنديها، پرتغاليها و فرانسويها بر سر تسلّط‌ بر هند مبارزه‌ مي‌كردند، امّا هيچ‌ يك‌ نتوانستند بر ديپلوماسي‌ بريتانيا و نيروي‌ دريايي‌ آن‌ كشور و نيز شايد برتري‌ بريتانياييها در معرفت‌ به‌ ذهن‌ و انديشه‌ي‌ شرقي‌ فايق‌ آيند.

انگليسيها نظير هلنديها در اندونزي‌، و مانند خودشان‌ و روسها در كشورهاي‌ ايران‌ و عثماني‌، قدرتهاي‌ حاكم‌ در هند را به‌ جان‌ يكديگر انداختند، تا اينكه‌ اين‌ قدرتها تحليل‌ رفتند و آنها «انگليسيها» خود صاحب‌ اختيار سرزمين‌ هند شدند. جنگ‌ استقلال‌ در سال‌ 1273/1857 آخرين‌ تلاش‌ توده‌هاي‌ هندي‌ براي‌ افكندن‌ يوغ‌ بيگانه‌ بود. هنديها در اين‌ جنگ‌ به‌ سختي‌ شكست‌ خوردند و آخرين‌ پادشاه‌ مغولي‌ هند به‌ اتّهام‌ رهبري‌ قيام‌ از سوي‌ انگليسيها به‌ رانگون‌ تبعيد شد و در آنجا در نهايت‌ فقر و تهيدستي‌ ديده‌ از جهان‌ فروبست‌. اين‌ واقعه‌ ناقوس‌ مرگ‌ امپراتوري‌ بزرگ‌ مغول‌ را به‌ صدا درآورد. پس‌ از جنگ‌ استقلال‌، مسلمانان‌ هند از لحاظ‌ سياسي‌ و فكري‌ و اجتماعي‌ تقريباً فرومردند. اين‌ دوره‌ تاريك‌ترين‌ دوره‌ي‌ حيات‌ براي‌ مسلمانان‌ هند بود.

همواره‌ وقتي‌ كه‌ فرهنگ‌ عظيمي‌ در اوج‌ قرار دارد نشانه‌هاي‌ زوال‌ آن‌ آشكار مي‌شود، هر چند در طّي‌ تاريك‌ترين‌ دوره‌هاي‌ اين‌ فرهنگ‌ است‌ كه‌ ضعف‌ پرتو روشنايي‌ آن‌ ظاهر مي‌شود، مگر اينكه‌ با رقه‌ي‌ حيات‌ در آن‌ فرو ميرد و خاموشي‌ سريع‌ براي‌ آن‌ مقدّر شده‌ باشد. اين‌ دوره‌ي‌ انحطاط‌ دوره‌ي‌ خاموشي‌ مطلق‌ نبود. از حوادث‌ نيكوي‌ اين‌ دوره‌ گسترش‌ زبان‌ اردو بود كه‌ آميزه‌اي‌ است‌ از كلمات‌ فارسي‌، عربي‌، هندي‌ سنسكريت‌. امّا روي‌ هم‌ رفته‌، اردو زبان‌ جديدي‌ است‌ با ظرفيّت‌ نامحدود براي‌ بسط‌ و توسعه‌. ديگر رويداد خوب‌ اين‌ دوره‌ تولّد شاه‌ ولّي‌اللّه‌ بود كه‌ تعاليم‌ و سهم‌ او در فرهنگ‌ و انديشه‌ي‌ مسلمانان‌ هند را بايد در فصل‌ ديگر اين‌ كتاب‌ جست‌.

د- اندونزي‌: مهم‌ترين‌ عللي‌ كه‌ موجب‌ فروريختن‌ حكومت‌ مسلمانان‌ در اندونزي‌ شد تجاوز قدرتهاي‌ خارجي‌، يعني‌ پرتغاليان‌، اسپانياييها، انگليسيها و هلنديها به‌ خاك‌ اين‌ كشور بود. نخستين‌ بيگانگاني‌ كه‌ قدم‌ به‌ سرزمين‌ اندونزي‌ گذاشتند پرتغاليها بودند كه‌ در پايان‌ سده‌هاي‌ ميانه‌ نيروي‌ دريايي‌ نيرومندي‌ پديد آورده‌ بودند و از راه‌ رشته‌اي‌ طولاني‌ از پويش‌ و ماجراهاي‌ دريازني‌ تجارب‌ گرانبهايي‌ در جنگ‌ دريايي‌ كسب‌ كرده‌ بودند. از اين‌ گذشته‌، آنها لبريز از روح‌ نبرد صليبي‌ نيرومندي‌ بودند كه‌ آنها را به‌ نابودي‌ اسلام‌ وا مي‌داشت‌. (17) با گذشت‌ ايّام‌، به‌ انگيزه‌ي‌ ديني‌، انگيزه‌ي‌ اقتصادي‌ شديدي‌ جهت‌ گرفتن‌ انحصار تجارت‌ از دست‌ عربها اضافه‌ گرديد. «خوشبختانه‌ خدمت‌ به‌ خداوند و جيفه‌ي‌ دنيايي‌ در آن‌ واحد ممكن‌ بود، زيرا پرتغال‌ از طريق‌ ضربه‌زدن‌ به‌ بازرگاني‌ عربها در نظر داشت‌ به‌ امپراتوري‌ عثماني‌، كه‌ قسمت‌ عمده‌ي‌ درآمد خود را از انحصار ادويه‌ به‌ دست‌ مي‌آورد، ضربه‌ بزند». (18)

پرتغاليها به‌ واسطه‌ي‌ تدابير جنگي‌ برترشان‌، به‌ رغم‌ مخالفت‌ عربها و ديگر بازرگانان‌ مسلمان‌ توانستند در كمترين‌ فرصت‌ قدرت‌ و نفوذ خود را توسعه‌ دهند. فرانسيشكو دآلميدا Francisco de Almeida ، اوّلين‌ نايب‌السّلطنه‌ي‌ ] هند پرتغال‌ [ ميلي‌ به‌ توسعه‌ي‌ حوزه‌ي‌ نفوذ خود در آن‌ سوي‌ ساحل‌ مالابار نداشت‌ و مايل‌ بود به‌ دستاوردهاي‌ تجاري‌ آن‌ منطقه‌ قناعت‌ كند. امّا جانشين‌ وي‌، دون‌ آفونسو آلبوكركه‌ Don Affonso Albuquerque ، دريافت‌ كه‌، براي‌ افزايش‌ منابع‌ درآمد جهت‌ حفظ‌ قدرت‌ رو به‌ رشد پرتغال‌ و نيز جلوگيري‌ كردن‌ از فعّاليّتهاي‌ دريايي‌ تجّار مسلمان‌ كه‌ مي‌توانستند محصولات‌ جزاير ادويه‌، بنگال‌، سيام‌ و چين‌ را از مالاكا گردآوري‌ كنند، لازم‌ است‌ از سياست‌ سلف‌ وي‌ دست‌ كشيده‌ شود. از اين‌رو وي‌ در اوّل‌ ژوئيه‌ي‌ 1511 در اجراي‌ برنامه‌ي‌ توسعه‌طلبانه‌اش‌ به‌ مالاكا حمله‌ برد. بنا بر عقيده‌ي‌ كرافورد Crowford انگيزه‌ي‌ اصلي‌ آلبوكركه‌ ترويج‌ مسيحيّت‌ (19) و در هم‌ شكستن‌ قدرت‌ رو به‌ رشد اسلام‌ از طريق‌ توسعه‌ قدرت‌ پرتغال‌ و بستن‌ منابع‌ اقتصادي‌ مسلمانان‌ بود.

در ايّام‌ تصدّي‌ دون‌ آفونسو آلبوكركه‌ بود كه‌ فرانسيشكو خاوير Francisco Xavier ، مبلّغ‌ مسيحي‌ پرتغالي‌ كه‌ لياقت‌ و شايستگي‌ برجسته‌اي‌ داشت‌، در سال‌ 952/1545، با مقصود آشكار ترويج‌ مسيحيّت‌ در ميان‌ بوميان‌ مالاكا به‌ اين‌ سرزمين‌ دعوت‌ شد. (20) فرانسيشكو خاوير به‌ واسطه‌ي‌ تبليغ‌ مذهبي‌ كه‌ از حيث‌ مالي‌ و نظامي‌ متّكي‌ به‌ حكومت‌ پرتغال‌ بود شهرت‌ فراواني‌ كسب‌ كرده‌ بود. اگر اروپاييان‌ آن‌ ايّام‌ بر پايه‌ي‌ قاعده‌ي‌ كلّي‌ پرچم‌ به‌ دنبال‌ تجارت‌ عمل‌ مي‌كردند، همچنين‌ دريافته‌ بودند كه‌ پايدار يا استوار ساختن‌ برنامه‌ي‌ امپرياليستي‌ و استعماري‌ آنها مستلزم‌ اعمال‌ سياست‌ نيرومند قبولاندن‌ آيين‌ خود به‌ مردم‌ مستعمرات‌ است‌. هدف‌ عمده‌ي‌ نفوذ پرتغال‌ بر اين‌ جزاير استثمار تجاري‌ بود. امّا هيچ‌ چيز بهتر از ايجاد مانع‌ در ميان‌ بوميان‌ كه‌ به‌ واسطه‌ي‌ پيوندهاي‌ ديني‌ ممكن‌ بود از حكومت‌ خارجي‌ حمايت‌ كنند وافي‌ بدين‌ مقصود نبود. در نتيجه‌ي‌ مساعي‌ تبليغي‌ فرانسيشكو خاوير، زبان‌، فرهنگ‌ و دين‌ پرتغاليها توجّه‌ مردم‌ اندونزي‌ را به‌ خود جلب‌ كرد. حوزه‌ي‌ نفوذ پرتغال‌ وسعت‌ يافت‌ و شماري‌ از طبيعت‌پرستان‌ از آيين‌ قبيله‌اي‌ خود دست‌ كشيدند و به‌ مسيحيّت‌ گرويدند. روي‌ هم‌ رفته‌ برنامه‌ي‌ تبليغي‌ مسيحيان‌ در مالاكا و جاهاي‌ ديگر با شكست‌ سختي‌ مواجه‌ شد، زيرا در هيچ‌ جا مسيحيّت‌ نتوانست‌ اسلام‌ را از ميدان‌ بيرون‌ كند. جزاير ادويه‌ اسلام‌ آورده‌ بودند و هيچ‌ فشار و اجباري‌ ترغيبي‌ نمي‌توانست‌ موجب‌ دست‌ كشيدن‌ سكنه‌ي‌ آن‌ از اين‌ دين‌ گردد.

پرتغاليها پس‌ از پيروزي‌، قوانيني‌ براي‌ متوقّف‌ ساختن‌ فعّالّيتهاي‌ بازرگاني‌ سوداگران‌ مسلمان‌ و هندي‌ صادر كردند. آلبوكركه‌ در اين‌ مأموريّت‌ از پشتيباني‌ مسلماني‌ تبعيدي‌ به‌ نام‌ جاجا اوتيموتيس‌ Jaja Utimutis و صاحب‌ منصبي‌ غير مسلمان‌ به‌ نام‌ نيناچتوئن‌ Ninachetuen برخوردار بود. حكومت‌ ترور و وحشت‌ در مالاكا آغاز گرديد. كليّه‌ي‌ فعّاليّتهاي‌ ضدّپرتغالي‌ با شدّت‌ تمام‌ سركوب‌ شد.

پرتغاليها از اختلافات‌ داخلي‌ و حسادتهاي‌ متقابل‌ فرمانروايان‌ بومي‌ بهره‌برداري‌ كردند. سفرايي‌ از سوي‌ سلاطين‌ سيام‌ ، آنام‌ ، جاوه‌ و سوماترا براي‌ جلب‌ رضايت‌ پرتغاليها و به‌ دست‌ آوردن‌ اسلحه‌ي‌ جنگي‌، كه‌ بتوانند بر ضدّ رقبايشان‌ به‌ كار برند، به‌ مالاكا آمدند. همه‌ي‌ اين‌ مسائل‌ به‌ پرتغاليها كمك‌ كرد كه‌ پايگاه‌ محكمي‌ در خاك‌ اندونزي‌ به‌ دست‌ آورند. اتّحاد نظامي‌ با برخي‌ از فرمانروايان‌ برجسته‌ي‌ جزاير آلبوكركه‌ را تشويق‌ كرد كه‌ ناوگانش‌ را به‌ جزاير ضعيف‌تر و كمتر تشكّل‌ يافته‌ گسيل‌ كند. براي‌ پرتغاليها مطيع‌ ساختن‌ اميرنشينهاي‌ كوچك‌ كه‌ در سراسر جزاير ادويه‌ پراكنده‌ بودند دشوار نبود، زيرا در جايي‌ كه‌ تدابير جنگي‌ آنها كاري‌ از پيش‌ نمي‌برد مهارت‌ سياسيشان‌ پيروز مي‌شد. سالنامه‌هاي‌ جزاير ادويه‌ پر است‌ از داستانهايي‌ در باب‌ شرارتها، بي‌رحميها و خدعه‌هاي‌ پرتغاليها. سر هيوكليفورد Sir Hugue Clifford پرتغاليها را به‌ زنبوراني‌ مانند كرده‌ است‌ كه‌ با روح‌ راهزني‌ به‌ آسيا هجوم‌ آورده‌ بودند. (21) حرارت‌ و تعّصب‌ جنگ‌ مذهبي‌ بر بي‌رحمي‌ و رفتار خود سرانه‌ي‌ آنها مي‌افزود.
اسپانياييها دوّمين‌ قدرت‌ خارجي‌ بودند كه‌ مردم‌ اندونزي‌ را به‌ استثمار كشيدند؛ جاذبه‌ي‌ سودهاي‌ كلاني‌ كه‌ پرتغاليها از انحصار تجارت‌ ادويه‌ به‌ دست‌ آورده‌ بودند، اسپانيايها را به‌ اين‌ جزاير جلب‌ كرد. در نتيجه‌ جنگي‌ ميان‌ دو طرف‌ در گرفت‌ كه‌ مدّت‌ سه‌ سال‌ طول‌ كشيد. سرانجام‌ در سال‌ 936/1529 ميان‌ دو طرف‌ متخاصم‌ عهدنامه‌اي‌ بسته‌ شد كه‌ بر طبق‌ آن‌ هم‌ اسپانياييها و هم‌ پرتغاليها مي‌توانستند بر بخشهاي‌ مختلف‌ مالاكا حكومت‌ برانند. تا سال‌ 937/1530 اسپانياييها و پرتغاليها تنها نيروهاي‌ خارجي‌ بودند كه‌ براي‌ تفوّق‌ در سلطه‌ي‌ سياسي‌ و بهره‌كشي‌ تجاري‌ مردم‌ اندونزي‌ با يكديگر رقابت‌ مي‌كردند. اختلافات‌ داخلي‌ و حسادتهاي‌ متقابل‌ رؤساي‌ حاكم‌ اندونزي‌ كه‌ بارها از بيگانگان‌ براي‌ غلبه‌ بر رقبايشان‌ ياري‌ خواسته‌ بودند اسپانياييها و پرتغاليها را در مقاصدشان‌ كمك‌ كرد. همچنان‌ كه‌ در هند، انگليسيها از نزاعهاي‌ متقابل‌ راجه‌هاي‌ دكن‌ و كَرنَتك‌ Karnatak استفاده‌ كردند و همچنان‌ نيز پرتغاليان‌ و اسپانياييان‌ از اختلافات‌ حكّام‌ اندونزي‌ بهره‌برداري‌ كردند. قدرتهاي‌ بيگانه‌ كه‌ از سياست‌ «تفرقه‌ بينداز و حكومت‌ كن‌» پيروي‌ مي‌كردند، براي‌ در هم‌ شكستن‌ اتّحاد سلاطين‌ مسلمان‌ جزاير ادويه‌، توطئه‌ مي‌كردند و بعدها از آنها به‌ عنوان‌ ابزاري‌ براي‌ پيشبرد مقاصد تجاري‌ خود استفاده‌ نمودند. مهارتها و تكنولوژي‌ جنگي‌ برتر بيگانگان‌ بوميان‌ را به‌ تسليم‌ در برابر آنها واداشت‌ و براي‌ استفاده‌ از مصلحت‌انديشي‌ بصيرانه‌ي‌ آنها و گرفتن‌ جديدترين‌ جنگ‌افزار به‌ آنها تملّق‌ مي‌گفتند.

پرتغاليها و اسپانياييها، به‌ رغم‌ موافقتشان‌ بر سر حوزه‌ي‌ نفوذ خود در جزيره‌ي‌ مالاكا، نتوانستند از جنگيدن‌ با يكديگر خودداري‌ كنند. عاقبت‌ اسپانياييها متحّمل‌ شكست‌ شدند و در سال‌ 947/1540 از جزاير ادويه‌ بيرون‌ رانده‌ شدند. پرتغاليها تا چهل‌ و پنج‌سال‌ پس‌ از بيرون‌ راندن‌ اسپانياييها بر جزاير ادويه‌ فرمان‌ راندند. با ورود هلنديها در سال‌ 1003/1595 ناقوس‌ مرگ‌ آنان‌ به‌ صدا درآمد. بدين‌ ترتيب‌ سوّمين‌ قدرت‌ خارجي‌اي‌ كه‌ مقّدر بود حدود چهارصد سال‌ بر اندونزي‌ حكومت‌ براند، يعني‌ از دوّم‌ ژوئن‌ سال‌ 1595 تا بيست‌ و هفتم‌ دسامبر سال‌ 1949 - طولاني‌ترين‌ دوره‌ي‌ استعمار سرزميني‌ بيگانه‌ كه‌ قدرتي‌ استعماري‌ اعمال‌ كرده‌ - هلند بود.

هلنديها مي‌توانستند ادّعا كنند كه‌ در جنگ‌ با پادشاهان‌ محلّي‌ داراي‌ تكنولوژي‌ نظامي‌ برتر و مهارت‌ جنگي‌ بهترند، امّا چيزي‌ كه‌ بيشترين‌ كمك‌ را به‌ آنان‌ كرد پراكندگي‌ حاكم‌ بر اندونزي‌ در سده‌هاي‌ يازدهم‌ و دوازدهم‌ / هفدهم‌ و هجدهم‌ و حتّي‌ پيشتر از آن‌ بود. فرمانروايان‌ اندونزي‌ بر اثر جنگهاي‌ خانمانسوز تضعيف‌ شده‌ بودند و اغلب‌ ناگزير بودند براي‌ به‌ دست‌ آوردن‌ سلاحهاي‌ جنگي‌ از هلند پيمانهاي‌ نظامي‌ و تجاري‌ گونه‌ي‌ زيان‌آور ببندند و براي‌ مقاصد خود از آنها جلب‌ حمايت‌ و موافقت‌ كنند. ماهيّت‌ زيان‌آور اين‌ پيمانها را از آنجا مي‌توان‌ يافت‌ كه‌ در حدود يكصد سال‌، يعني‌ ميان‌ سالهاي‌ 1088/1677 و 1191/1777، سراسر جاوه‌ به‌ تصرّف‌ ميهمانان‌ ناخوانده‌ درآمد و بدتر از آن‌ «كشتي‌سازان‌ و بازرگانان‌ مشاغل‌ خود را از دست‌ دادند و ماهيگيري‌ و جنگلها ديگر سودآور نبودند. جاوه‌ايها مردمي‌ كشتكار گرديدند و جوهر اقتصادي‌ حيات‌ اجتماعي‌ آنها از رشد باز ايستاد.» (7)

هلنديها نظام‌ اداره‌ي‌ غيرمستقيم‌ را در اندونزي‌ باب‌ كردند كه‌ عبارت‌ بود از استفاده‌ از اشرافيّت‌ محلّي‌ براي‌ پيشبرد مقاصد خود. عناصر منحط‌ جامعه‌ي‌ اندونزي‌، تا وقتي‌ كه‌ به‌ استعمارگران‌ در بهره‌كشي‌ تجاري‌ مردم‌ كمك‌ مي‌كردند، يعني‌ تا وقتي‌ كه‌ آنها هر مقدار از بخشهاي‌ مختلف‌ جامعه‌ را كه‌ هلنديها طلب‌ مي‌كردند در اختيارشان‌ مي‌گذاشتند از كمك‌ نظامي‌ هلنديها برخوردار مي‌شدند. نتيجه‌ي‌ اين‌ كار وحشتناك‌ بود. هر چند اشرافيّت‌ به‌ كلّي‌ فاسد نسبت‌ به‌ مردم‌ قدرت‌ زيادي‌ به‌ دست‌ آورد، امّا تا حدّ آلت‌ دست‌ استعمارگران‌ هلندي‌ سقوط‌ كرد و استقلال‌ خود را از دست‌ داد.

پيش‌ از ورود هلنديها، چينيها داراي‌ شركتهاي‌ تجاري‌ در جاوه‌ بودند، امّا فعّاليّتهاي‌ بازرگاني‌ آنها دامنه‌اي‌ بسيار محدود داشت‌. هلنديها به‌ چينيها با نظري‌ مطلوب‌ نگاه‌ مي‌كردند، زيرا احساس‌ مي‌كردند كه‌ در جهان‌ مردمي‌ يافت‌ نمي‌شوند كه‌ بهتر از چينيها به‌ آنها خدمت‌ كنند؛ امّا آوردن‌ عدّه‌ي‌ زيادي‌ از آنها به‌ باتاويا Batavia ممكن‌ نبود. (22) در نتيجه‌، چينيها به‌ طور فزآينده‌اي‌ جذب‌ اقتصاد كشور شدند. آنها نه‌ تنها، چنان‌ كه‌ در اصل‌ طرح‌ريزي‌ شده‌ بود، واردات‌ را در دست‌ خود مي‌داشتند، بلكه‌ در صادرات‌ شركت‌ هند شرقي‌ هلند نيز سهيم‌ بودند. به‌ سبب‌ امتيازات‌ و قدرتهايي‌ كه‌ چينيها داشتند، مناسبات‌ آنها با بوميان‌ مثل‌ روابط‌ اشراف‌ دست‌ نشانده‌ با اين‌ مردم‌ بودند.

در آغاز سده‌ي‌ دوازدهم‌ / هجدهم‌، شركت‌ هند شرقي‌ هلند به‌ اوج‌ قدرت‌ خود رسيد. امّا در سال‌ 1213/1798 اين‌ شركت‌ منحل‌ گرديد و سرزمين‌ اندونزي‌ تحت‌ سلطه‌ي‌ مستقيم‌ دولت‌ هلند قرار گرفت‌. امّا اعضاي‌ اشراف‌ سالاري‌ جامعه‌ي‌ اندونزي‌ موقع‌ ممتاز خود را همچنان‌ حفظ‌ كردند. براي‌ تقويت‌ و تحكيم‌ موقع‌ آنها مناصبي‌ كه‌ در دستشان‌ بود موروثي‌ گرديد و اجازه‌ يافتند درصد معيّني‌ از محصولات‌ را كه‌ از بوميان‌ گردآوري‌ مي‌كردند بردارند. اشراف‌ دست‌ نشانده‌ي‌ هلند پاسخگوي‌ صاحب‌ منصب‌ هلندي‌ بالادست‌ خود بودند نه‌ پاسخگوي‌ دهقاناني‌ كه‌ خود آنها را تحت‌ اسارت‌ شديد داشتند. دهقانان‌ ملزم‌ بودند كه‌ نه‌ تنها ماليّات‌ ارضي‌ معيّني‌ بپردازند، بلكه‌ مجبور بودند محصولاتي‌ بكارند كه‌ حكومت‌ بدانها نياز داشت‌ و آن‌ قدر كار كنند كه‌ رؤساي‌ خارجي‌ و محلّي‌ مي‌خواستند. نتيجه‌ي‌ اين‌ نظام‌ جبّارانه‌ اين‌ بود كه‌ اندونزي‌ غالباً گرفتار قحطيهاي‌ گسترده‌ مي‌شد كه‌ تلفات‌ و خسارات‌ بسيار سنگيني‌ بر حيات‌ انسانها و حيوانات‌ وارد مي‌آورد.

چون‌ كليّه‌ي‌ امور بازرگاني‌ در دست‌ هلنديها و چينيها بود، مردم‌ اندونزي‌ نه‌ مي‌توانستند در كار تجارت‌ تجربه‌ كسب‌ كنند و نه‌ تماسي‌ با اقتصاد بازار داشته‌ باشند. به‌ گفته‌ي‌ وان‌ در كولف‌ Van der Kolff نظام‌ كشت‌ و زرع‌ «موجب‌ شكاف‌ ميان‌ توليدكننده‌ و بازار گرديد كه‌ به‌ واسطه‌ي‌ آن‌ نه‌ شناختي‌ از بازار وجود داشت‌، نه‌ بازاري‌ براي‌ داد و ستد و نه‌ امكاني‌ براي‌ رشد طبقه‌ي‌ بازرگان‌ محلّي‌». از اين‌ گذشته‌، انحصارگران‌ هلندي‌ - چيني‌ چنان‌ دهقانان‌ را غارت‌ مي‌كردند كه‌ اين‌ غارت‌ تمام‌ خّلاقيّت‌ و ابتكار آنها در كار كشاورزي‌ را مي‌كشت‌. ماليّاتها چنان‌ گزاف‌ بود كه‌ دهقان‌ ناگزير بود از چينيها يعني‌ تنها منبع‌ اعتبار وام‌ بگيرد و چينيها نيز اين‌ وام‌ را با ربح‌ گزاف‌ به‌ وي‌ مي‌پرداختند. دهقان‌ وام‌ خود را مي‌توانست‌ تنها با جنس‌ پرداخت‌ كند؛ در نتيجه‌ ناگزير بود محصولي‌ بكارد كه‌ براي‌ اعتبار دهنده‌ قابل‌ قبول‌ باشد و محصول‌ خود را به‌ نرخي‌ كه‌ طلبكار تعيين‌ مي‌كرد بفروشد.

هلنديها توجّهي‌ به‌ آموزش‌ و پرورش‌ سكنه‌ي‌ بومي‌ مستعمرات‌ نداشتند و غير از خانواده‌هاي‌ اندكي‌ كه‌ اجازه‌ مي‌يافتند از آموزش‌ بهره‌ ببرند بقّيه‌ از اين‌ نعمت‌ محروم‌ بودند. مطابق‌ اسناد دولتي‌، مدارس‌ ابتدايي‌ همگاني‌ در سال‌ 1266/1850 تأسيس‌ شد. از دبيرستان‌ خبري‌ نبود. تا پيش‌ از سال‌ 1235/1819 هيچ‌ كتابخانه‌ي‌ شايان‌ ذكري‌ در اندونزي‌ وجود نداشت‌. در سال‌ 1262/1846 كتابخانه‌اي‌ با تقريباً 20000 جلد كتاب‌ رسماً به‌ وجود آمد. امّا تا سال‌ 1313/1895 هيچ‌ بومي‌ اجازه‌ي‌ پاگذاشتن‌ در آن‌ را نداشت‌. كتابهاي‌ اين‌ كتابخانه‌ عمدتاً به‌ زبان‌ هلندي‌ و شمار كتب‌ عربي‌ بسيار ناچيز بود.

اندونزي‌ در ميانه‌ي‌ سده‌ي‌ سيزدهم‌ / نوزدهم‌ از لحاظ‌ سياسي‌ و فكري‌ آن‌ چنان‌ سقوط‌ كرد كه‌ هرگز تمّدن‌ اسلامي‌ تا اين‌ حدّ نزول‌ نكرده‌ بود.

علل‌ فكري‌ انحطاط‌ فاجعه‌آميز جهان‌ اسلام‌

براي‌ انحطاط‌ عمومي‌ جامعه‌ي‌ اسلامي‌ در طّي‌ دوره‌ي‌ موضوع‌ بحث‌ ما چندين‌ علّت‌ غيرسياسي‌ مي‌توان‌ برشمرد. چون‌ اين‌ علّتها در كلّيه‌ي‌ سرزمينهاي‌ عالم‌ اسلام‌ به‌ درجات‌ مختلف‌ در كار بودند، از اين‌رو بهتر است‌ كه‌ از همه‌ي‌ آنها يكجا سخن‌ رود. سقوط‌ سياسي‌ مسلمانان‌ مشروط‌ به‌ عوامل‌ خارجي‌ و داخلي‌ بود. همان‌قدر كه‌ عوامل‌ خارجي‌ تقريباً در كلّيه‌ي‌ موارد به‌ مداخله‌ي‌ اروپاييان‌ مربوط‌ مي‌گشت‌، به‌ همان‌ اندازه‌ عوامل‌ داخلي‌ تقريباً در همه‌ي‌ موارد به‌ ورشكستگي‌ معنوي‌، اخلاقي‌ و روحي‌ خود مسلمانان‌ ربط‌ مي‌يافت‌. بنابراين‌ مسلمانان‌ در درجه‌ي‌ اوّل‌ خود مسئول‌ انحطاطشان‌ بودند. بي‌كفايتي‌ امراي‌ مسلمان‌ و جهل‌ عظيم‌ توده‌ها به‌ دسايس‌ ملل‌ امپرياليست‌ كمك‌ مي‌كرد يا چنان‌ كه‌ خواهيم‌ ديد به‌ اين‌ دسايس‌ دامن‌ مي‌زد. تا زماني‌ كه‌ مسلمانان‌ در علم‌ پيشتاز بودند، رهبري‌ جهان‌ متمدّن‌ در زمينه‌هاي‌ فرهنگ‌، علم‌ و فلسفه‌ در دست‌ آنها بود. امّا به‌ محض‌ آنكه‌ آنان‌ علاقه‌ي‌ خود به‌ تحقيق‌ و پژوهش‌ آزاد و مستقلّ را از دست‌ دادند ديگر نيرويي‌ پويا و بالان‌ نبودند. نه‌ تنها در اندونزي‌ كه‌ زماني‌ دراز بر دست‌ نيرويي‌ استعماري‌ اداره‌ و استثمار مي‌شد، بلكه‌ در ايران‌، تركيّه‌ و هند نيز كه‌ تا مدّتي‌ صورتي‌ ظاهري‌ از قدرت‌ اسلامي‌ وجود داشت‌ فقدان‌ علاقه‌ به‌ پي‌گيري‌ علمي‌ يا تحقيق‌ فلسفي‌ راستين‌ را مشاهده‌ مي‌توان‌ كرد.

كسي‌ نمي‌تواند علاقه‌ي‌ مفرط‌ به‌ مطالعه‌ و پژوهش‌ استقرايي‌اي‌ را كه‌ در قرون‌ نخستين‌ اسلامي‌ در ميان‌ مسلمانان‌ وجود داشت‌ منكر شود. كسي‌ نمي‌تواند انكار كند كه‌ مسلمانان‌ در عالم‌ انديشه‌ي‌ علمي‌ و فرهنگي‌ سهم‌ بسيار گرانبهايي‌ دارند. اسلام‌ مي‌تواند به‌ داشتن‌ متفكّران‌ درخشان‌ در هر زمينه‌ي‌ تحقيق‌ و در هر بخش‌ از حيات‌ بشر به‌ خود ببالد. در زمينه‌هاي‌ فيزيك‌، پزشكي‌، جغرافيا، رياضيّات‌، نجوم‌، تاريخ‌ و زبان‌شناسي‌ نامهاي‌ بزرگ‌ و برجسته‌اي‌ وجود دارد. زمينه‌هايي‌ كه‌ بر شمرديم‌ تنها شمار اندكي‌ از چندين‌ شاخه‌ي‌ معرفت‌ بشري‌ است‌ كه‌ مسلمانان‌ با اتّكاي‌ به‌ مطالعات‌ و تحقيقات‌ پررنج‌ خود و روشهاي‌ استقرايي‌ پژوهش‌ در آنها پيروزيهاي‌ بزرگي‌ كسب‌ كردند. امّا شگفت‌انگيز و تأسّف‌آور است‌ كه‌ از آغاز سده‌ي‌ دوازدهم‌ / هجدهم‌ تا ميانه‌ي‌ سده‌ي‌ سيزدهم‌ / نوزدهم‌ يك‌ عالم‌ نام‌آور در سراسر عالم‌ اسلام‌ وجود نداشت‌. بلكه‌ برعكس‌، چيزي‌ كه‌ در اين‌ دوره‌ يافت‌ مي‌شود سرزنش‌ و محكوم‌ كردن‌ معرفت‌ علمي‌ جديد است‌، زيرا تصوّر مي‌رفت‌ كه‌ اين‌ علوم‌ داراي‌ گرايشهاي‌ دين‌ ستيزانه‌اند. هر چند مسلمانان‌ به‌ ستاوردهاي‌ گذشته‌ي‌ خود مي‌باليدند. امّا در عين‌ حال‌ از وسايل‌ نوين‌ پژوهش‌ كه‌ مغرب‌ زمين‌ با پيشرفت‌ علم‌ و تكنولوژي‌ كشف‌ كرده‌ بود بي‌خبر بودند. حاصل‌ اين‌ ناآگاهي‌ فاجعه‌اي‌ هولناك‌ بود. در حالي‌ كه‌ ملل‌ ديگر لبريز از روح‌ تازه‌ي‌ تحقيق‌ راه‌ پيشرفت‌ مي‌پيمودند، مسلمانان‌ نيروهاي‌ خود را در مباحثات‌ و مناظرات‌ بي‌حاصل‌ كه‌ جوهر كلامي‌ و ماوراي‌ تجربي‌ داشت‌ هدر مي‌دادند. به‌ جاي‌ قبول‌ و جذب‌ نتايج‌ علم‌ جديد و به‌ كار بستن‌ تحقيقات‌ استقرايي‌، تنها كار آنها تحقيق‌ و استفسار درباب‌ سازگاري‌ معرفت‌ جديد با آراء مذهبي‌ نادرستشان‌ بود و چون‌ معرفت‌ جديد بيان‌ و فحواي‌ مادّه‌گرايانه‌ داشت‌ تحقيرش‌ مي‌كردند و ناچيزش‌ مي‌شمردند. هيچ‌ كس‌ حقيقت‌ معني‌ مادّه‌گرايي‌ يا روح‌گرايي‌ را درك‌ نمي‌كرد. امّا تفريقي‌ ميان‌ اين‌ دو ايجاد گشت‌ و در كليّه‌ي‌ مباحث‌ همه‌ي‌ وزن‌ و اعتبار از آن‌ روح‌گرايي‌ بود و در پيش‌ آن‌ مادّه‌گرايي‌ هيچ‌ وزني‌ نداشت‌.

چون‌ مسلمانان‌ در طّي‌ چهارقرن‌ پيشگفته‌ استعداد برآمدن‌ از عهده‌ي‌ تقاضاهاي‌ عالم‌ علمي‌ نوين‌ را نداشتند، از اين‌رو به‌ گذشته‌ بازگشتند و در افسانه‌ها و رؤياهايي‌ كه‌ كذب‌ و بي‌اعتباري‌ آنها مدتها پيش‌ برملا شده‌ بود پناه‌ جستند. اين‌ افسانه‌ها و رؤياها در زماني‌ كه‌ تصور و پرورده‌ شد بسيار خوب‌ و موجّه‌ بود، امّا در جهان‌ نو كاملاً كهنه‌ و منسوخ‌ شده‌ بود. آنها كمتر دريافتند كه‌ رجعت‌ و توسّل‌ مجذوبانه‌ به‌ گذشته‌ بر بيماري‌ و فساد نفساني‌ دلالت‌ مي‌كند و سرانجام‌ به‌ مرگ‌ و هلاكت‌ منجر مي‌گردد. ملّتها نيز مانند افراد زير فشار زندگي‌ به‌ قهقرا مي‌روند يا استوار و پا برجا مي‌ايستند. وقتي‌ كه‌ واقعيّتهاي‌ زندگي‌ ناگوار و ناخوشايند باشند، اجتماعات‌ منحط‌ و رو به‌ زوال‌ مانند افراد نژند و آشفته‌ به‌ گذشته‌ پناه‌ مي‌برند و با ياد دستاوردهاي‌ گذشته‌ي‌ خود تسلّي‌ و آرامش‌ مي‌يابند.

به‌ طور كلّي‌ مسلمانان‌ اين‌ دوره‌ از آن‌ اصل‌ بزرگ‌ تحرّك‌ در ساخت‌ اجتماعي‌ اسلام‌ كه‌ اصطلاحاً اجتهاد خوانده‌ مي‌شود معرفتي‌ ابراز ننمودند. فقها و مفتيان‌ تعابير مختلفي‌ از اين‌ اصل‌ كرده‌اند، امّا به‌ رغم‌ اختلافاتشان‌، ظاهراً همگي‌ اتفاق‌ نظر دارند كه‌ اسلام‌ تعبير و تفسير دوباره‌ي‌ احكام‌ قرآن‌ را به‌ واسطه‌ي‌ نيازهاي‌ شرعي‌ و عرفي‌ جامعه‌ منع‌ نكرده‌ است‌. از سوي‌ ديگر، احاديثي‌ از پيامبر نقل‌ شده‌ است‌ كه‌ تحقيق‌ و باز جست‌ مستقلّ و آزاد در حوزه‌ي‌ فقه‌ و وضع‌ قوانين‌ براي‌ رفاه‌ جامعه‌ را سخت‌ مي‌ستايد. (23) بي‌ترديد در ميان‌ فقها اختلافاتي‌ در خصوص‌ جوهر و دامنه‌ي‌ اجتهاد وجود دارد، امّا وجود اين‌ اصل‌ و كاربندي‌ آن‌ در مراحل‌ اوّليّه‌ي‌ جامعه‌ي‌ مسلمانان‌ دليل‌ روشني‌ است‌ بر اين‌ حقيقت‌ كه‌ اسلام‌ هرگز نگرش‌ ايستا نسبت‌ به‌ جامعه‌ي‌ بشري‌ را قبول‌ نداشته‌ است‌. اكنون‌ هرگز المثنّاي‌ گذشته‌ نيست‌ و آينده‌ قرينه‌ي‌ اكنون‌ نخواهد بود. اگر يكنواختي‌ و يكساني‌ دقيق‌ با گذشت‌ وقايع‌ تاريخي‌ بيزار كننده‌ و كسالت‌آور مي‌شود، پس‌ چگونه‌ مي‌توان‌ قوانين‌ و مقّررات‌ اجتماعي‌ - سياسي‌ يك‌ عصر را براي‌ مقتضيات‌ اجتماعي‌ - سياسي‌ عصري‌ ديگر تماماً به‌ كار بست‌؟ مسلمانان‌ هر چهار كشور موضوع‌ بحث‌ ما ترجيح‌ مي‌دادند دست‌ از كار بكشند و تعابير و تفاسير گذشته‌ را كوركورانه‌ بپذيرند. قبول‌ آزادي‌ تكليف‌ ساده‌اي‌ نيست‌؛ چنان‌ كه‌ اريش‌ فروم‌ Erich fromm به‌ تفصيل‌ نشان‌ داده‌ است‌ پذيرش‌ آزادي‌ خطرهاي‌ بزرگي‌ در بردارد. ذهن‌ بشر از آزادي‌ مي‌گريزد، به‌ ويژه‌ اگر متضّمن‌ مسئوليّتهاي‌ تازه‌ و تهوّرات‌ نو در حوزه‌ي‌ تفكّر باشد. مسلمانان‌ بدبختانه‌ فاقد آن‌ جرأت‌ و تهوّر بودند كه‌ در كار خود انديشه‌ كنند، و در نتيجه‌ براي‌ پناه‌ جستن‌ به‌ گذشته‌ مي‌گريختند. نتيجه‌ي‌ گزيرناپذير اين‌ تعلّل‌ و طفره‌ي‌ ذهني‌ پيدايي‌ جامعه‌اي‌ با جهان‌بيني‌ و چارچوب‌ فكري‌ بسيار متصلّب‌ و بي‌تحرّك‌ بود.

تقليد كوركورانه‌ از گذشته‌ داغ‌ پيشاني‌ مسلمان‌ گرديد. آنها بيشتر نصّ فتاوي‌ امامان‌ و فقها را مي‌پذيرفتند نه‌ معاني‌ آنها را. با وجود آنكه‌ فقها و ديگر متفّكران‌ ديني‌ هرگز مدعي‌ نشدند كه‌ فتاوي‌ و آراء فقهي‌ و كلامي‌ آنها مصون‌ از لغزش‌ يا كلام‌ آخر است‌، با اين‌ همه‌ مسلمانان‌ مي‌انديشيدند كه‌ سخن‌ آخر درباره‌ي‌ هر موضوعي‌ گفته‌ شده‌ و اصلاح‌ يا ترك‌ آن‌ توهين‌ به‌ مقدّسات‌ است‌. متفكّران‌ نخستين‌ اصول‌ اسلام‌ را مطابق‌ نيازها و مقتضيات‌ زمانه‌ تفسير مي‌كردند و به‌ كار مي‌بستند. امّا تصوّر اينكه‌ پاسخها و راه‌حلهاي‌ آنها هميشه‌ معتبر است‌ - چنان‌ كه‌ مسلمانان‌ مي‌انديشيدند - نشانه‌ي‌ عجز و ناتواني‌ در نو انديشي‌ مطابق‌ با نيازهاي‌ متغيّر جامعه‌ است‌.
در تأييد و حمايت‌ احكام‌ فقهي‌ و اجتماعي‌ نه‌ تنها از فقهاي‌ متقدّم‌ نقل‌ قول‌ مي‌كردند، بلكه‌ به‌ احاديث‌ پيامبر كه‌ شمار زيادي‌ از آنها فاقد سنديّت‌ و اعتبار است‌ نيز استناد مي‌نمودند. كسي‌ نمي‌تواند كاربردپذيري‌ اجتماعي‌ حديث‌ را، مشروط‌ بر آنكه‌ صحت‌ آن‌ را اسناد و معيارهاي‌ ترديدناپذير نقّادي‌ تاريخي‌ درست‌ ضمانت‌ كرده‌ باشد انكار كند. برخي‌ از احاديث‌ بي‌گمان‌ اين‌ نيازها را برآورده‌ مي‌سازند، امّا نه‌ همه‌ي‌ آنها. بدبختانه‌ علماي‌ ديني‌ اين‌ دوره‌ آن‌ توانايي‌ ذهني‌ را نداشتند كه‌ احاديث‌ برساخته‌ و تحريف‌ شده‌ را از احاديث‌ اصيل‌ تميز دهند. از اين‌رو براي‌ دادن‌ وزن‌ و اعتبار به‌ هر چه‌ روحانيان‌ مي‌خواستند، همه‌ گونه‌ حديثي‌ معتبر شناخته‌ شد و مورد قبول‌ قرار گرفت‌. چون‌ بيشتر اين‌ روحانيون‌ با دانش‌ قديم‌ و معاصر خود آشنايي‌ نداشتند، از اين‌رو به‌ شروح‌ و تفاسير نازل‌ و توضيح‌المسائل‌ كم‌ ارزش‌ و متوسّط‌ استناد مي‌كردند. بدين‌ طريق‌ آنچه‌ معتبر شناخته‌ مي‌شد قرآن‌ يا حديث‌ يا فتاوي‌ فقها نبود، بلكه‌ نمايش‌ آنها به‌ دست‌ افراد جاهل‌ و متعصّب‌ بود.

بر اثر گرايشهاي‌ ارتجاعي‌، عقل‌ آماج‌ حمله‌ و حتّي‌ مايه‌ي‌ ريشخند گرديد. عقيده‌ داشتند كه‌ عقل‌ با حقايق‌ ديني‌ بيگانه‌ است‌ و موجب‌ تحريف‌ و وارونه‌ جلوه‌ دادن‌ آنها مي‌شود. در نتيجه‌، به‌ كليّه‌ي‌ حوزه‌هاي‌ دانش‌ توجّه‌ اندكي‌ مي‌شد و يافته‌هاي‌ آن‌ را به‌ درستي‌ درك‌ و ارزيابي‌ نمي‌كردند. علم‌ را به‌ بهانه‌ي‌ اينكه‌ به‌ مادّه‌گرايي‌ مي‌انجامد بي‌اعتبار مي‌دانستند و با فلسفه‌ مخالفت‌ مي‌ورزيدند، زيرا ورود عقل‌ به‌ دروازه‌هاي‌ معرفت‌ الهي‌ ممنوع‌ بود. علم‌ و فلسفه‌ را محكوم‌ مي‌كردند، آنچه‌ باقي‌ مانده‌ بود داستان‌ پريان‌ واجنّه‌ بود، اين‌ داستانها هر چند جُهّال‌ را دلخوش‌ مي‌كرد، امّا براي‌ ملّت‌ بسيار زيان‌آور بود. ذهن‌ مسلمانان‌ مدّت‌ يك‌ قرن‌ و نيم‌ از قصّه‌ و افسانه‌ تغذيه‌ مي‌شد. نتيجه‌ را مي‌توان‌ به‌ خوبي‌ مجسّم‌ كرد. نه‌ تنها تفكّر علمي‌ در اين‌ دوره‌ بسيار نادر بود، بلكه‌ هيچ‌ فعّاليّت‌ فلسفي‌ اصيلي‌ نيز در اين‌ مدّت‌ صورت‌ نگرفت‌. در روزهاي‌ قدرت‌ و رونق‌ اسلام‌ متفكّران‌ بسيار نام‌آوري‌ وجود داشتند، هر چند فلسفه‌هاي‌ خود را بر پايه‌ي‌ تعاليم‌ فلاسفه‌ي‌ قديم‌ بنياد كرده‌ بودند، امّا خود نيز سهم‌ شاياني‌ در افزايش‌ دستاوردهاي‌ معرفت‌ بشري‌ داشتند. و اين‌ به‌ علّت‌ جوّ مناسبي‌ بود كه‌ دولتهاي‌ اسلامي‌ براي‌ اشتغالات‌ فكري‌ به‌ وجود آوردند. امّا در دوره‌ي‌ موضوع‌ بحث‌ ما از شرق‌ تا غرب‌ عالم‌ اسلام‌ نمي‌توان‌ به‌ انديشه‌ي‌ تازه‌ و بديعي‌ برخورد. فلسفه‌ به‌ خاك‌ و آب‌ و هوايي‌ احتياج‌ دارد كه‌ رشد كند و دامن‌ گسترد و در جايي‌ كه‌ اوضاع‌ و احوال‌ جامعه‌ چنان‌ است‌ كه‌ نه‌ خاك‌ مناسب‌ وجود دارد و نه‌ آب‌ و هواي‌ در خور هيچ‌ فعّاليّتي‌ كه‌ بتوان‌ فعّاليّت‌ نقّادانه‌ و فكري‌ توصيفش‌ كرد مشاهده‌ نمي‌شود.

نيروي‌ ديگري‌ كه‌ كار منفي‌ و وارونه‌ براي‌ مسمانان‌ انجام‌ داد عرفان‌ بود. هر دين‌ بزرگي‌ داراي‌ رگه‌هاي‌ عرفاني‌ است‌ و هر فلسفه‌ي‌ بزرگي‌ نيز نشانه‌هايي‌ از عرفان‌ دارد، زيرا عرفان‌ اظهار و بيان‌ واقعّيت‌ فرا تجربي‌ است‌ كه‌ يگانه‌ و ناگفتني‌ است‌، يعني‌ به‌ نفس‌ انساني‌ شباهت‌ دارد و از طريق‌ شهود و انكار نفس‌ مي‌توان‌ بدان‌ دست‌ يافت‌. عرفان‌ به‌ عقل‌گرايي‌ فلسفه‌ سخت‌ معترض‌ است‌. عرفان‌ معتقد است‌ كه‌ واقعيّت‌ نهايي‌اي‌ كه‌ عرفاً در لحظات‌ و آنات‌ تأمّل‌ خود جوياي‌ اتحاد با آن‌اند نه‌ از طريق‌ كاربندي‌ فرايندهاي‌ استدلالي‌ يا شيوه‌ي‌ منطقي‌ رياضي‌، بلكه‌ از راه‌ به‌ كار بستن‌ استعداد و ملكه‌ي‌ شهودي‌اي‌ كه‌ آدمي‌ را قادر مي‌سازد تا آن‌ را رو در رو ببيند، قابل‌ حصول‌ است‌.

البته‌ در ميان‌ مسلمانان‌ عرفاي‌ بزرگي‌ وجود داشته‌اند كه‌ تفّحص‌ و پژوهش‌ وسيعي‌ در قلمرو روح‌ كرده‌ و اوقات‌ سير و سلوك‌ بسياري‌ داشته‌اند. آنان‌ با تجارب‌ و مشاهدات‌ گرانبهاي‌ خود به‌ ادبيّات‌ عرفاني‌ غنا بخشيدند. امّا در عصر تاريكي‌، كه‌ دوره‌ي‌ موضوع‌ بحث‌ ماست‌، عرفان‌، ديگر نيرويي‌ زنده‌ نبود، بلكه‌ به‌ حالت‌ فرار از واقعيّتهاي‌ تلخ‌ زندگي‌ تنزّل‌ يافته‌ بود. به‌ گفته‌ي‌ كارل‌ مانهايم‌ Karl Mannheim ، استغراق‌ در مسائل‌ متعالي‌ ويژگي‌ جوامع‌ منحط‌ و واپسگرا است‌. (24) اين‌ جوامع‌ به‌ جاي‌ درگير شدن‌ با مسائلي‌ كه‌ در پيش‌ روي‌ آنهاست‌ به‌ عالم‌ ناشناختني‌ و اثيري‌ عقب‌ مي‌نشينند و روزگار خود را به‌ بحث‌ در مسائل‌ مبهم‌ و نامعلوم‌ تباه‌ مي‌سازند. امّا همه‌ي‌ عرفا واقع‌گريز نبودند. دست‌ كم‌ برخي‌ از آنها، و در واقع‌ بهترين‌ عرفا، ضرورت‌ و فوريّت‌ حلّ مسائلي‌ را كه‌ جامعه‌ي‌ زمان‌ آنها با آن‌ مواجه‌ بود درك‌ مي‌كردند. امّا متأسّفانه‌، در نظر اكثريّت‌ وسيعي‌ از عرفا علاقه‌ به‌ امور دنيوي‌ در درجه‌ي‌ دوّم‌ اهميّت‌ قرار داشت‌؛ چيزي‌ كه‌ آنها را به‌ خود جلب‌ مي‌كرد اصولاً پرداختن‌ به‌ ظواهر اعمال‌ عارفانه‌ بود. آنها به‌ معيارهاي‌ عادي‌ دانش‌ اعتنا نداشتند، و از اين‌ حيث‌ درست‌ به‌ ملّاهاي‌ جاهل‌ مانند بودند. عرفاي‌ ادوار متقدّم‌ حالت‌ عرفاني‌ را تجربه‌ي‌ مستقيم‌ حقيقت‌ توصيف‌ مي‌كردند، امّا در اين‌ ايّام‌ اخير كساني‌ كه‌ اصطلاحاً عارف‌ خوانده‌ مي‌شدند حتّي‌ موعظه‌ مي‌كردند كه‌ در دستيابي‌ به‌ تقدّس‌ و پاكي‌، جهالت‌، خود امتيازي‌ است‌؛ تأثير روزافزون‌ اين‌ آموزه‌ اين‌ بود كه‌ توده‌ها ايمان‌ به‌ استفاده‌ از عقل‌ را از دست‌ دادند و آن‌ را نيرويي‌ شيطاني‌ دانستند كه‌ به‌ كفر و الحاد مي‌انجامد.
امّا تأثير مخرّب‌ نوع‌ منحطّ عرفان‌ تنها محدود به‌ متّهم‌ ساختن‌ تفّحص‌ و باز جست‌ عقلي‌ نبود. اين‌ عرفان‌ تأثيرات‌ بسيار پردامنه‌تري‌ داشت‌، زيرا چنان‌ كه‌ اقبال‌ مي‌گويد «تأكيد بر اينكه‌ عرفان‌ بر پايه‌ي‌ تمايز ميان‌ ظاهر و باطن‌ قرار دارد نگرش‌ بي‌قيدانه‌اي‌ نسبت‌ به‌ كليّه‌ي‌ چيزهايي‌ ايجاد كرد كه‌ شامل‌ ظاهر مي‌شود و نه‌ باطن‌.» (25) اقبال‌ سپس‌ مي‌افزايد كه‌ روح‌ اعراض‌ كامل‌ از دنيا «بينش‌ انسانها را نسبت‌ به‌ جنبه‌ي‌ بسيار مهّمي‌ از اسلام‌، به‌ عنوان‌ يك‌ نظام‌ اجتماعي‌، تيره‌ مي‌ساخت‌». به‌ گفته‌ي‌ روانكاوان‌ توجّه‌ يك‌ جانبه‌ به‌ تعالي‌گرايي‌ به‌ حالتي‌ از نارسايي‌ عقلي‌ دلالت‌ مي‌كند. طريقتي‌ كه‌ عرفاي‌ اسمي‌ اين‌ دوره‌ي‌ تاريك‌ و مريدان‌ آنها عموماً اتّخاذ مي‌كردند ديگر تأمّل‌ عميق‌ در مسائل‌ يا در آويختن‌ با آنها از راه‌ فهم‌ علمي‌ و فايق‌ آمدن‌ بر آنها از طريق‌ تجربه‌ نبود، طريقه‌ي‌ آنها در منتهاي‌ مراتب‌ طريقه‌ي‌ كمترين‌ مقاومت‌ بود؛ عرفان‌ اين‌ دوره‌ به‌ نحوه‌ي‌ تسلّط‌ بر نيروهاي‌ فوق‌ طبيعي‌ از طريق‌ ذكر پاره‌اي‌ اوراد يا بستن‌ تعويذها و ساختن‌ طلسماهايي‌ خاصّ تنزّل‌ يافته‌ بود.

چون‌ ميزان‌ سواد به‌ طور وحشتناكي‌ در عالم‌ اسلام‌ بسيار پايين‌ آمد، توده‌هاي‌ ساده‌ لوحي‌ كه‌ دچار محروميّت‌ و ناداري‌ بودند، به‌ تصوّر اينكه‌ ذكر برخي‌ كلمات‌ مي‌تواند بي‌درنگ‌ آنها را از كليّه‌ي‌ بيماريها نجات‌ بخشد، به‌ آساني‌ فريب‌ مي‌خوردند. اين‌ راههاي‌ ميان‌ بُروسهل‌ الوصول‌ را صوفيان‌ به‌ مريدان‌ كه‌ ايمان‌ استوار به‌ پيران‌ خود داشتند پيشنهاد مي‌كردند. تقريباً در كليّه‌ي‌ كشورهاي‌ اسلامي‌ رشته‌اي‌ طولاني‌ از پيراني‌ كه‌ مقام‌ خود را به‌ ارث‌ مي‌بردند به‌ ظهور رسيدند كه‌ مدّعي‌ اتّصال‌ مستقيم‌ و بي‌واسطه‌ به‌ حقايق‌ ابدي‌ بودند؛ و مي‌گفتند مي‌توانند موجبات‌ تعالي‌ روحي‌ مريدانشان‌ را فراهم‌ كنند، به‌ شرط‌ آنكه‌ مريدان‌ ايمان‌ تزلزل‌ناپذير به‌ آنها داشته‌ باشند. بدين‌ ترتيب‌، همراه‌ با اطلاعات‌ بي‌چون‌ و چراي‌ شريعت‌، آن‌طور كه‌ در قرآن‌ و سنّت‌ بدان‌ تصريح‌ شده‌ است‌، لزوم‌ ايمان‌ مطلق‌ به‌ رهبري‌ روحاني‌ پير كه‌ مسلمان‌ مي‌بايست‌ براي‌ خود برگزيند نيز به‌ وجود آمد. بنابراين‌ توده‌هاي‌ ساده‌ دل‌ و خام‌ سلطه‌اي‌ را تحمّل‌ مي‌كردند كه‌ ماهيّتي‌ مخوف‌تر و ظالمانه‌تر از سلطه‌ي‌ سنّتهاي‌ جامعه‌ي‌ منحطّ و از هم‌ پاشيده‌ داشت‌.

انتقال‌ انديشه‌هاي‌ عرفاني‌ به‌ مريدان‌ تنها پس‌ از آنكه‌ آنها دريافت‌ و قبول‌ اين‌ انديشه‌ها را كاملاً به‌ ذهن‌ خود القا مي‌كردند صورت‌ مي‌گرفت‌. بدين‌ ترتيب‌ آنچه‌ زير فشار هيجانات‌ پذيرفته‌ مي‌شد ريشه‌ي‌ استواري‌ در نفوس‌ آنها مي‌دواند و بركندن‌ آن‌ با هيچ‌ منطق‌ يا آموزش‌ مجدّدي‌ ممكن‌ نبود. در نتيجه‌ در ميان‌ توده‌ها كيش‌ قدّيس‌پرستي‌ به‌ وجود آمد. مردم‌ زودباور و ساده‌ لوح‌ به‌ پيران‌ آن‌ چنان‌ احترام‌ مي‌گذاشتند كه‌ گويي‌ آنها تجسّم‌ خدا در زمين‌اند. در نهايت‌ صدق‌ و صفا نذورات‌ و هدايايي‌ به‌ آنها مي‌دادند؛ مريدانشان‌ از آنها مي‌خواستند كه‌ خواسته‌ هايشان‌ را برآورند. رستگاريشان‌ را شفاعت‌ كنند و اسباب‌ اتّحاد آنها با خدا را فراهم‌ آورند. چندان‌ نگذشت‌ كه‌ عادت‌ قدّيس‌پرستي‌ به‌ خوي‌ پرستش‌ مقابر مشايخ‌ بزرگ‌ مبدّل‌ گرديد. زيارتهاي‌ سالانه‌ مقابر اوليا به‌ فرصتهايي‌ براي‌ برگزاري‌ سالگردهاي‌ درگذشت‌ آنها و بر پايي‌ هفته‌ بازارهاي‌ محلّي‌ تبديل‌ شد. اطراف‌ اوليا و پيران‌ را هاله‌اي‌ از حقيقت‌ و افسانه‌ گرفته‌ بود، و داستانهاي‌ تكراري‌ كرامات‌ آنها پر از شكوه‌ و جلال‌ درخشش‌ روحاني‌ آنها بود. پس‌ اگر خرافه‌ مقبول‌ افتاد و عقل‌ و خرد مردود، جاي‌ شگفتي‌ نيست‌.

انديشه‌هاي‌ جبري‌ و اعتقاد به‌ مقدّر بودن‌ امور جزء اصلي‌ عقيده‌ي‌ توده‌ها گرديد. از اين‌رو بيماريهاي‌ واگيردار، سيلها، قحطيها و مرگها در ساعات‌ مقرّر و مقدّر رخ‌ مي‌دادند و براي‌ گريز از آنها هيچ‌ راهي‌ گشوده‌ نبود. بي‌خبري‌ عظيم‌ مسلمانان‌ از علم‌، و روشهاي‌ بي‌حاصل‌ درمان‌ بيماري‌ به‌ وسيله‌ي‌ ادعيه‌ و اوراد كه‌ پيران‌ عوام‌ فريب‌ و به‌ اصطلاح‌ صوفي‌ در اختيار آنها مي‌گذاشتند، اين‌ گرايش‌ را در ميان‌ مسلمانان‌ دامن‌ مي‌زد. تقديرگرايي‌ در جهل‌ و تاريكي‌ نشو و نما مي‌كند و در عصر تاريك‌ اسلام‌ به‌ قدر كافي‌ جهل‌ وجود داشت‌. شيوع‌ بيماريهاي‌ واگيردار، وقوع‌ فقر و تنگدستي‌، سيل‌ يا خشكسالي‌ استادي‌ و كارداني‌ دانشمند و مهارت‌ فنّي‌ را به‌ مبارزه‌ مي‌طلبد. در نظر تقديرگرا هيچ‌ خطري‌ او را تهديد نمي‌كند، زيرا وي‌ بي‌هراس‌ و با اطمينان‌ جامه‌ي‌ تسليم‌ و رضا بر تن‌ كرده‌ است‌.

عرفان‌ تنها موجب‌ ترويج‌ گرايشهاي‌ جبري‌ نگرديد، بلكه‌ بي‌اعتنايي‌ نسبت‌ به‌ اخلاق‌ جامعه‌ را نيز دامن‌ زد. چون‌ پير علاقه‌ي‌ شديدي‌ به‌ اصلاح‌ نفس‌ خود داشت‌، مريدانش‌ نيز به‌ او تأسّي‌ مي‌كردند. زيرا براي‌ تهذيب‌ نفس‌ و پرورش‌ نگرش‌ آن‌ جهاني‌، زهد و رياضت‌ جويي‌ و عزلت‌ گزيني‌ و پارسايي‌ را فريضه‌ مي‌شمردند و ترك‌ نفس‌ و اعتزال‌ را بالاترين‌ فضايل‌ مي‌دانستند. شيوع‌ قّديس‌پرستي‌ و گردن‌ نهادن‌ به‌ كيش‌ عرفاني‌ مجالي‌ براي‌ رشد و گسترش‌ اخلاق‌ عملي‌ باقي‌ نگذاشت‌. اگر كسي‌ سخني‌ بر ضدّ پير مي‌گفت‌، به‌ آساني‌ امكان‌ داشت‌ خشم‌ و نفرت‌ شديد عامّه‌ را عليه‌ وي‌ برانگيخت‌، امّا اگر در ترويج‌ بهداشت‌ اهمال‌ مي‌شد يا قصور و كوتاهي‌ رواج‌ مي‌يافت‌ به‌ حركت‌ در آوردن‌ مردم‌ ممكن‌ نبود. در اين‌ دوره‌ التفاتي‌ بدين‌ امر نمي‌شد كه‌ براي‌ تحقّق‌ بخشيدن‌ به‌ امكانات‌ تكامل‌ خود انجام‌ دادن‌ تكاليف‌ مدني‌ به‌ اندازه‌ي‌ به‌ كار بستن‌ وظايف‌ روحاني‌ ضروري‌ است‌. غفلت‌ از اخلاق‌ اجتماعي‌ و عملي‌ خط‌ بطلان‌ بر كليّه‌ي‌ برنامه‌هاي‌ بشردوستانه‌ كشيد و مسلمانان‌ را از وظيفه‌ي‌ نوسازي‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ بسيار دور كرد. هيچ‌ كشور مسلماني‌ به‌ طور جدّي‌ به‌ فكر برنامه‌ي‌ رفاه‌ اجتماعي‌ براي‌ بخشيدن‌ حيات‌ دوباره‌ به‌ توده‌ها نيفتاد. اگر بهبودي‌ در وضع‌ توده‌ها پيش‌ آمد و آنها جاني‌ دوباره‌ گرفتند فقط‌ به‌ تصادف‌ بود نه‌ از روي‌ برنامه‌هاي‌ دقيقاً طرح‌ريزي‌ شده‌. جامعه‌ چون‌ جهازي‌ بي‌ناخدا در ميانه‌ي‌ امواج‌ رها شده‌ بود، يا در كام‌ دريا فرو مي‌رفت‌، يا خود ره‌ مي‌گشود و نجات‌ مي‌يافت‌. احتمال‌ غرق‌ شدنش‌ بيش‌ از احتمال‌ نجات‌ يافتنش‌ بود، و در واقع‌ زير فشارهاي‌ شديد زندگي‌ و جهان‌ پيرامون‌ خود غرق‌ مي‌شد. انحطاط‌ همه‌ جانبه‌ بود. مسلمان‌ امپراتوريهايشان‌ را از دست‌ دادند؛ جامعه‌ي‌ اسلامي‌ تكّه‌ پاره‌ شد؛ علم‌ و فلسفه‌ ناپديد گرديد. حتّي‌ هنرهاي‌ ظريفه‌ و هنرهاي‌ كوچك‌ كه‌ رونق‌ آنها از خصايص‌ برجسته‌ي‌ دوره‌ي‌ دوّم‌ احيا بود تحليل‌ رفتند و پژمردند. سنن‌ عالي‌ نقّاشي‌ پيشين‌ از ميان‌ رفت‌؛ بيشتر فعّاليّت‌ هنري‌ به‌ تقليد ناشيانه‌ از استادان‌ قديم‌ محدود شد. همان‌ تبهگني‌ در هنرهاي‌ كوچك‌تر نيز ظاهر گشت‌. در ادبيّات‌ نيز زوال‌ و فساد پديد آمد؛ شعر سنّتي‌ كه‌ از سوي‌ شاهان‌ حمايت‌ مي‌شد زيبايي‌ و فريبندگي‌ خود را حفظ‌ كرد، امّا قوالب‌ و اشكال‌ نوي‌ نيافريد. بزرگ‌ترين‌ شاعر شبه‌ قاره‌ي‌ هند پيش‌ از غالب‌ دهلوي‌ شاعري‌ گريان‌ بود. نثر اين‌ دوره‌ رشته‌اي‌ از عبارات‌ طولاني‌، نفس‌گير و روي‌ هم‌ رفته‌ غامض‌ و پيچيده‌ بود.

مسلمانان‌ در حدود سال‌ 1266/1850 در قعر زوال‌ و انحطاط‌ بودند. اميران‌ و محتشمان‌ در هرزگي‌ و شهوت‌راني‌ غوطه‌ مي‌زدند؛ عامّه‌ي‌ مردم‌ جاهل‌ و بي‌شور و شوق‌ بودند؛ دستگاه‌ حكومتي‌ غرق‌ در ديوانسالاري‌ و استبداد بود؛ و بدتر از آن‌، هيچ‌ تلاشي‌ در جهت‌ درك‌ و استفاده‌ از پيشرفتهاي‌ علمي‌ و فنّي‌ كه‌ در پيرامونشان‌ رخ‌ مي‌داد صورت‌ نمي‌گرفت‌. غرب‌ از بي‌كفايتي‌ شاهان‌ و تهي‌ بودن‌ جامعه‌ي‌ اسلامي‌ بهره‌برداري‌ كرد. غربيان‌ داراي‌ سلاحهاي‌ مخرّبتر، جهازات‌ بهتر، فنون‌ مؤثّرتر، تدابير جنگي‌ و ديپلوماسي‌ كارآمدتر بودند. از اين‌ گذشته‌، آنها در سرشت‌ خود شايستگيها و قابليّتهايي‌ داشتند كه‌ مسلمانان‌ فاقد آن‌ بودند.
اگر قرار باشد قدرت‌ يك‌ ملّت‌ را بر حسب‌ آگاهي‌ آن‌ ملّت‌ از هماوردجويي‌ و قبول‌ آن‌ دانست‌، مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ ملل‌ مسلمان‌ سراسر جهان‌ در طّي‌ دوره‌ي‌ انحطاط‌ دوّم‌ در عدم‌ درك‌ هماوردجويي‌ غرب‌ بر يكديگر سبقت‌ مي‌جستند. مغرب‌ زمين‌ همبستگي‌ و يكپارچگي‌ و گسترش‌ قلمرو مسلمانان‌ را تهديدي‌ جدّي‌ براي‌ نقشه‌هاي‌ امپرياليستي‌ و استعماري‌ خود تلقّي‌ مي‌كرد. از اين‌رو سعي‌ مي‌كرد كه‌ مسلماناني‌ را كه‌ كمترين‌ دركي‌ از اين‌ هماوردجويي‌ داشتند يكسره‌ از صحنه‌ بيرون‌ كند. بنابراين‌ واكنش‌ مسلمانان‌ در برابر اين‌ هماوردجويي‌ همان‌ قدر ضعيف‌ بود كه‌ درك‌ آنان‌ از آن‌. (26)

از مجموعه درس های کانون ايرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت
پانوشتها
1- صفا، تاريخ‌ علوم‌ عقلي‌ در تمدن‌ اسلامي‌ (جلد اول‌)، انتشارات‌ دانشگاه‌ تهران‌، چاپ‌ پنجم‌، تهران‌، 1374، ص‌ 34.
2- براون‌، ادوارد، تاريخ‌ ادبي‌ ايران‌ (جلد اول‌)، ترجمه‌ علي‌ اصغر حكمت‌، ص‌ 303.
3- زيبا كلام‌، صادق‌، ما چگونه‌ ما شديم‌ ، انتشارات‌ روزنه‌، چاپ‌ سوم‌، 1376، ص‌ 223-225.
4- مطهري‌، مرتضي‌، آشنايي‌ با علوم‌ اسلامي‌ ، دفتر انتشارات‌ اسلامي‌، 1358، ص‌ 163.
5- صفا، پيشين‌، ص‌ 135-136.
6- به‌ نقل‌ از گلشني‌، مهدي‌، از علم‌ سكولار تا علم‌ ديني‌، پژوهشگاه‌ علوم‌ انساني‌ و مطالعات‌ فرهنگي‌، 1377، ص‌ 100
7- سزگين‌، فواد، گفتارهايي‌ پيرامون‌ تاريخ‌ علوم‌ عربي‌ و اسلامي‌، ترجمه‌ اعطايي‌.
8- مروج‌ الذهب‌، جلد 4، ص‌ 246، به‌ نقل‌ از ذبيح‌ا... صفا، ص‌ 134.
9- صفا، پيشين‌، ص‌ 136-137.
10- حائري‌، عبدالهادي‌، نخستين‌ روياروييهاي‌ انديشه‌گران‌ ايران‌ با دو رويه‌ تمدن‌ بورژووازي‌ غرب‌ ، انتشارات‌ اميركبير،تهران‌،1372،ص‌131
11- غزالي‌، المنقذ من‌ الضلال‌، ص‌ 9، به‌ نقل‌ از ذبيح‌ا... صفا، ص‌ 148.
12- صفا، پيشين‌، ص‌ 139.
13- رسائل‌ اخوان‌ الصفا، ج‌ 4، ص‌ 95، به‌ نقل‌ از ذبيح‌ا... صفا، ص‌ 146-147.
14- ابن‌ خلدون‌، عبدالرحمن‌، مقدمه‌ ابن‌ خلدون‌ ، ترجمه‌ محمدپروين‌ گنابادي‌، ص‌ 1005 و 1092.
15- حقيقت‌، عبدالرفيع‌، تاريخ‌ علوم‌ و فلسفه‌ ايراني‌ از جاماسب‌ حكيم‌ تا حكيم‌ سبزواري‌، انتشارات‌ كومش‌، چاپ‌ اول‌، 1372، ص‌ 245-246.
16- Elie Kedoure, England and the Middle East , Bowes and Bowes, 1956, p.14.
17- D.G.E.Hall, A History of south - East Asia , London, 1955,p.197.
18- Ibid
19- History of the Indian Archipelago , Edinburgh, 1820.
20- Coleridge, The Life and Letters of St. Francis Xavier, London, 1872, Vol. I.
21- Sir Hugue Clifford, Further India , London. p. 48.
22- J.S. Furnivall, Netherlands India, A Study of Plural Economy , Now York, 1941, pp. 43-44.
23- Gf. Heorge Meturnan Kahim, Nationalism and Revolution in Indonesia , New York, 1959, p.8.
24- "European Influence on Native Agriculture", in Schrieke, The Effect of West Civilisation in the Malay Archipelago , Batavia, 1929, p. 116.
25- محمّد اقبال‌، احياي‌ فكر ديني‌ در اسلام‌ ، ترجمه‌ي‌ احمد آرام‌، سازمان‌ عمران‌ منطقه‌اي‌، 1346، ص‌ 172.
26- Karl Mannheim, I deology and Utopia , New York, 1936, pp. 59-88.
27- اقبال‌. پيشين‌، ص‌ 174.
28- م‌.م‌.شريف‌، تاريخ‌ فلسفه‌ در اسلام‌ ، جلد چهارم‌، تهران‌، مركز نشر دانشگاهي‌، 1367، صص‌ 22-3.
 
طفدار عقل
۱۳۸۶-۰۲-۲۹ ۲۰:۴۷:۲۱
ازاينكه اين بحث مهم در اين سايت گذاشته شده است ممنونم

ولي چرا تمام كاسه كوزه ها به سر صوفي ها و عارفان شكسته مي شود.

مگر تا همين پهجاه شصت سال پيش نبود كه مي گفتند كه باد در اثر بال زدن ملائك بوجود مي ايد. و يا اينكه هركسي مي گفت كه ابر ها از اب دريا ها بخار مي شود او را نجس حساب مي كردند.
حال بعد از اين مدت به آن تفكرات و . قديم مي خنديم. ببينيد ايندگان چه گونه به ريش فعلي ما خواهند خنديد (26131)
 
۱۳۸۶-۰۲-۳۰ ۰۹:۵۴:۵۰
مقاله خیلی خوبی بود. مشابه این بحث در مقاله ای بنام پروتستانیزم اسلامی نوشته مرحوم دکتر شریعتی آمده است (26174)
 
lمحمدي
۱۳۸۶-۰۲-۳۱ ۱۲:۳۸:۲۰
به نظر مي رسد در نظر اول كه گذاشته ايد سانسور به خرج داده ايد و نظر دريافتي تان را مثله كرده و بدون مفهوم در اينجا گذاشته ايد.

لطف كنيد يا سانسور نكننيد كه نمي توانيد و الا نظرها را بي محتوا و قيچي شده براي ديگران نگذاريد (26306)
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.