توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 359261
پنج داستان کوتاه به مناسبت روز جهانی محیط زیست
گلوله ای شلیک می شود و کوه می لرزد!
نویسنده: حمیدرضا نظری
تاریخ انتشار : يکشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۴۷


* گلوله ای شلیک می شود و کوه می لرزد!

اینک، درعصر سرعت و زيبايي هاي ساختگي و خستگی ها و دلتنگي هاي آدمي، در دلِ طبیعتی زیبا، پنجره اتاق مشرف به کوه عظیم و باشکوه روبروي خانه ام را می گشایم تا شاید باز هم ببینمش که از بلندترین نقطه، باز هم به من و همه اهالی شهر سلام و بوسه اي گرم مي دهد؛ او را می گویم؛ آهوی زیبای سرزمین من!
****
شاید دیروز بود که بازهم دیدمش... آری، دیروز بود که پنجره اتاق مشرف به کوه را گشودم و برق چشم های دلبرانه اش، دلم را ربود و با خود برد. آهوی زیبای سرزمین من، از بالاترين نقطه كوه، به آرامی پايين آمد و با نگاه زيبايش به من خيره شد و...
درطلوع خورشید زیبا و در طبیعتی پاک و چشم نواز، آهوی شیرین و مهربان دیار مهرباني ها، چون همیشه از بلندترین نقطه این کوه سر به فلک کشیده، باز هم به اهالی شهر سلام داد و لبخند زد. سال هاست که مردم این سرزمین، صبح خود را با ياد يزدان پاك و با نگاه بر کوه و آهوی زیبا آغاز می کنند. چه خوشبخت است این آهوی تیزپای که همه را صاحب و تک تک اهالی را يار و غمخوار خود می داند. همه کودکان شهر، پس از مِهر مادر، اولین رمز و راز مهربانی و بوسه را از آهو می آموزند و عشق و گرمای زمانه را در هم می آمیزند تا راه و رسم عاشقی در گردباد دلتنگی های روزگار به فراموشی سپرده نشود.
... و اما امروز... آه، امروز؛ امروزِ تلخِ تلخِ تلخ؛ تنها صدای یک گلوله آتشین، کافی بود تا به یکباره کوه به لرزه درآيد و خلوت و سکوت شهر شكسته شود و مردمان وحشت زده را از خانه هايشان بیرون بکشاند: " چه کسی بود شلیک کرد؟! "
- یک شکارچی غریبه!
- ای وای... نکند آهو...
- زبانت را گاز بگیر زن؛ آهوی سرزمين ما هرگز نمی میرد!
... و چه آسان مُرد آهوی سرزمين ما؛ درصبحی غمبار، درمیان آسمانی غبارآلود و...
" به چه می نگری چنین مرد؟! "
- به كوه؛ به آهو که شاید باز گردد باز!
- بغض ات را فرو ده که اين كوه عظيم و جاودان ما دیگر بی آهو، دیدن ندارد...
****
اینک، درعصر سرعت و زيبايي هاي ساختگي و خستگی ها و دلتنگي هاي آدمي، در دلِ طبیعتی زیبا، پنجره اتاق مشرف به کوه عظیم و باشکوه روبروي خانه ام را می گشایم تا شاید باز هم ببینمش که از بلندترین نقطه، باز هم به من و همه اهالی شهر سلام و بوسه اي گرم مي دهد؛ او را می گویم؛ آهوی زیبای سرزمین من!

* انعکاس فریاد یک کودک

در هوایي پاك و در گوشه اي از جنگل زيبا و رويايي خدا، در زيرسقف آبي آسمان، پرواز بلند يك كبوتر سفيد، بر لب کودکی غمگین، لبخند شادي مي نشاند... كودك، سرش را از پنجره کُلبه کوچکش بيرون می آورد و به پرواز غرورآميز كبوتر چشم می دوزد. او دست هایش را برای کبوتر تکان می دهد و انعکاس فریاد شادی اش، در دل جنگل و در کوه عظیم مقابلش می پیچد و به گوش می رسد...
****
در عبور از يك راه كم عرض، در دل جنگلي زيبا و وسيع، دو مرد به طرف هم حرکت مي کنند. اولي، به طوراتفاقي به دومي تنه مي زند و دومي درحين غلتيدن برخاك، متوجه شيئي نوراني مي شود و فورا آن را در مشت پنهان مي كند... اولي، شرم زده سرش را پايين مي اندازد: " معذرت مي خوام آقا، حواسم نبود!"
- اشكالي نداره، خب اتفاقه ديگه!
- آخه...
- بي خيال داداش!...
... لحظاتي بعد، مرد دو، در خلوت خود، مشت اش را باز مي كند و با ديدن یک سكه طلای با ارزش، لبخند مي زند... او از فرط خوشحالی یافتن یک شی گرانبها، بی توجه به یک شاخه گل قرمز و زیبای مقابلش، با پا آن را له می کند و با شتاب و شادی به سوی مقصدش پیش می رود...
****
در عبور از جنگل و باغی سرشار از گل های زیبا و خوشبو و چشم نواز، مرد دو، در انديشه و لذت يك سكه نوراني بدون توجه به اطراف، به مرد سه، تنه مي زند و هر دو روی رمین كله پا مي شوند. مرد دو بلافاصله برمی خیزد و مرد سه را كه آسيب ديده است از جا بلند مي كند و شرم زده، سرش را پايين مي اندازد: " معذرت مي خوام آقا، حواسم نبود!"
مرد سه، دستش را روي شانه مرد دو مي گذارد و لبخند مي زند: "اشكالي نداره، خب اتفاقه ديگه!"
- آخه...
- بي خيال داداش!...
****
... لحظاتي بعد، مرد سه، درخلوتش مُشت مي گشايد و با دیدن يك سكه نوراني، بهت زده و ناباورانه و بی توجه به اطراف خود، راه میان بر را انتخاب می کند و با شتاب تمام از روی باغی پر از گل های زیبا می گذرد و خوشحال و خندان، دهانش را باز مي كند و با همه وجود، فرياد شادی سر می دهد؛ فریاد بلند او پس از برخورد با کوه و انعکاس در سرتاسر جنگل، خنده ای وحشتناک و چندش آور و دندان هاي ويران و پوسيده اش را نمایان می سازد و کُلبه کوچک و همه وجود كودكي خندان را به لرزه در مي آورد...
****
اینک دیگر از هوای پاك و جنگل زيبا و رويايي خدا و سقف آبي آسمان و پرواز بلند يك كبوتر سفيد خبری نیست و بر لب کودکی غمگین، لبخند شادي نمی نشیند... اکنون در هواي باراني جنگل، پرواز بی رمق یک کبوتر زخمی، برای همیشه بر لب کودکی خندان، هراسی ابدی می نشاند...
در زير سقف مه گرفته آسمان، كودك گريان از پنجره فاصله مي گيرد و درب کُلبه بي روح و سرد و کوچکش را به روي طبيعت و جنگل و کوه مي بندد. او دیگر دست هایش را برای کبوتر مهربانش تکان نمی دهد و انعکاس فریاد شادی اش، در دل جنگل و در کوه عظیم مقابلش نمی پیچد و به گوش نمی رسد...

* مردی به لطافت مثلا گُل!

مرد، چهره و حركات بسيار لطيفي دارد. او مي گويد كه به شدت عاشق طبيعت است. اين مرد، حقيقت را مي گويد؛ چرا كه همیشه به آرامي به گل ها نزديك مي شود و به زيبايي هر چه تمام تر آن ها را مي بويد:
" بَه بَه! من بي اغراق مي گويم كه روح بسيار لطيفي دارم؛ روحی به لطافت... لطافت ... چيز؛ به لطافت همين گل دارم!..."
او با شیدایی فراوان، گل ها را درآغوش می فشارد و برای رسیدن به آرامش، در خلوت خود سکوت پيشه می کند... مرد، پس از چند لحظه، با عجله شروع به چيدن گل هاي باغچه مي كند و گل لبخند بر لب هایش نقش می بندد:"اصلا و ابدا تعجب نكنيد؛ من خوب مي دانم كه عمر گل كوتاه است و بايد قبل از پژمردن، آن ها را چيد... وگرنه می پلاسند!!... این نشان دهنده تجارب بسیار عمیق من است!"
مرد، یک دسته گل بزرگ و زيبا آماده و تزیین می کند و به خریدار تحويل مي دهد و منتظر می ماند تا او دستش را به طرف کیف پولش ببرد... خریدار می خندد و چند اسكناس پرداخت می کند: " بدرود آقا! "
- چی چی رو بدرود؟!... همین؟!
- کمه؟!
- خیلی؛ بیست هزار تومن بذار روش!
- چه خبره آقا؛ مگه طلای بیست و چهار عیاره؟!
- همینه که هست؛ می خوای بخواه، می خوای...
- بگیر، اینم ده تومن دیگه؛ خیرشو ببینی!... حالا دیگه بدرود؟!
- بدرود و صد بدرود عزیز جان... مبارکت باشه!
مرد فروشنده و خریدار هر دو کاملا راضی هستند و با مهربانی با هم وداع می کنند!... و اما صداي دلنشين و زيباي مرد فروشنده، باز هم برروي آسفالت داغ خيابان به گوش می رسدکه:"من گل و طبيعت را دوست دارم، من اين گل را به اندازه ... اندازه... آها؛ به اندازه اين اسكناس..."
مرد، به يكباره و هيجان زده، زانو مي زند:
" من بي اغراق مي گويم كه روح بسيار لطيفي دارم!"

*واقعا كه ايول دارد!

سكوت بر همه جا حاكم است و فضاي حياط، مدت هاست كه جواني و سرسبزي و زيبايي خود را از دست داده است...
در زير تك درخت زيباي حياط، دو مرد چشم درچشم هم مي دوزند. مرد يك، تصميم خود را گرفته است؛ او از جيب شلوارش چاقويي بيرون مي آورد و به مرد دو، نگاه مي كند. مرد دو، آب دهانش را فرو مي دهد و ناباورانه از مرد يك فاصله مي گيرد و به چاقوي وحشتناك خيره مي شود:" مي خواي چيكاركني؟!"
- حرف نزن!
- نه، اين كارو نكن!
- مي گم حرف نزن!
- خواهش مي كنم! تورو به جون داداشت...
- التماس بي فايده س!
- چطور دلت مياد اين كاررو بكني؟ بي رحم!
- بكش كنار حرف مفت نزن؛ فقط يه يادگاري كوچيك، رو پيشوني...
- آخه...
مرد يك، دسته چاقو را در دست مي فشارد و چند بار و از جناح هاي مختلف ضربه مي زند...
دیگرهیچ صدایی به گوش نمی رسد و سكوت بر همه جا حاكم مي شود... لحظاتي بعد، مرد يك، کمی عقب می رود و لبخند مي زند: "چه طوره؟!... خوشگله؛ مگه نه؟!
- آره؛ خيلي! خودمونيم ها؛ كارت خيلي درسته!
- چاكرم! شرمنده م نكن!
- جون من اون چاقوتو بده تا منم يه يادگاري خوشگل، رو اين درخت بكشم!
- بکش داش؛ بکش ببینم چیکار می کنی!...
- به به... ببين چي شد؛ از مال تو هم بهتر!... نگاه كن!
- عجب!!... تو كه خودت يه پا اوسايي پسر!... بابا، واقعا که ایول داره!... حالا چي نوشتي رو اين درخت؟!
- كجايي جواني كه يادت بخير!
- واقعا که یادش بخیر!!

* يكي آواز مي خوانَد؛ چقدر هم ناز مي خوانَد!

"... دلم آواز مي خواهد، دلم آواز مي خواد؛ ز دشت و باغ و زيبايي، دلم پرواز مي خواهد!... "
در يك پارك بسيار وسيع و زيبا و يك طبيعت چشم نواز و آرامش بخش، صدايي هر دَم به گوش مي رسد و همه وجود پيرمردِ كم شنواي جگركي را به لرزه در می آورد!
بيچاره پيرمرد؛ دست روي گوش و سمعك اش مي گذارد و فكر مي كند كه حتما ماموران حفاظت از محيط زيست به سراغ اش آمده اند و مي خواهند منقل و بادبزن و بساط جگرش را جمع كنند!!... اما خبري از مامور نيست؛ خواننده اي جوان و تازه كار كه با دشت و باغ و طبيعت بسيار مهربان است، همراه با يك فيلمبردار و در حال راه رفتن، ميكروفون را به دهانش چسبانده است و به خيال خودش دارد آواز مي خواند:"... دلم آواز مي خواهد، دلم آواز مي خواد؛ ز دشت و باغ و زيبايي، دلم پرواز مي خواهد!... "
خواننده از يك درخت بالا مي رود؛ سيم ميكروفون به شاخه اي گير مي كند و او و شاخه به شكل كاملا افقي روي زمين ولو مي شوند!... خواننده بدون قطع برنامه، به خواندن ادامه مي دهد تا از دنياي پر رمز و راز هنر، چيزي كم نياورد!... او به بساط پيرمرد سمعكي نزديك مي شود و با صداي گرم خود، به او نويد مي دهد كه خطري سیخ و منقل و دوغ غير استاندارد و مگس هاي دور جگرش را تهديد نمي كند و او همچنان مي تواند به كارش ادامه دهد!
پيرمرد، باآسودگی خاطر و لبخندزنان، با بادبزن چرك مرده اش مشغول مي شود و دود زغال، چشم خواننده را به خارش و حنجره طلايي اش را به تلاطم درمي آورد!
خواننده پس از طي مسيري، به پارك وسيعي مي رسد. کودکان مشغول تاب بازي هستند كه با شنيدن صداي گوشخراش خواننده، تاب نمي آورند و پا به فرار مي گذارند، اما با نهايت تاسف، يكي ازآن طفلان معصوم كه از همه دست و پا چلفتي تر است، از قافله فراريان جا مي ماند و خواننده براي هرچه زيباترشدن برنامه هنري اش، بچه را از روي تاب پايين مي آورد و خود بر جايش مي نشيند كه متاسفانه زنجيرپاره مي شود و اين هنرمند بزرگ را نقش زمين مي سازد و البته این بار، با نهایت مسرت، کودک جان سالم به در می برد!
لحظاتي بعد خواننده به نرده چوبي كنار رودخانه تكيه مي دهد، اما به دليل بيگانگي نرده با دنياي اعجاب انگيز موسيقي، زهوارش در مي رود و پس از شكسته شدن، خوانندة بخت برگشته را به سمت رودخانه خروشان سرنگون مي كند!... اما زهي خيال باطل؛ اين جوان بيدي نيست كه با اين بادها بلرزد، او شجاع تر از اين حرف هاست؛ لبخندزنان سر از آب بيرون مي آورد و باز هم به زيبايي هرچه تمام تر به هنرنمايي خود ادامه مي دهد!...
... و اما در يك پارك بسيار وسيع و زيبا و يك طبيعت چشم نواز و آرامش بخش ، صدايي همچنان و هر دَم به گوش مي رسد و همه وجود پيرمرد بیچاره و كم شنواي جگركي را به لرزه در می آورد؛ او فكر مي كند كه اين بار واقعا ماموران حفظ محيط زيست يه سراغ اش آمده اند و...
... درپايان، در دل جنگلي وسيع اما ويران، صداي آژير آمبولانسي به گوش مي رسد و دو پرستار هيكل دار، خواننده زخم و زيلي را روي برانكارد حمل مي كنند؛ خواننده جوان و تازه كاري كه هنوز هم راضي نيست ميكروفون صاحب مُرده را ول كند:
" دلم آواز مي خواهد، دلم آواز مي خواد؛ ز دشت و باغ و زيبايي، دلم پرواز مي خواهد!..."
۱۳۹۶/۰۱/۰۲ ۱۸:۲۶
 
۱۳۹۵/۱۲/۲۶ ۱۲:۵۲
 
۱۳۹۵/۱۲/۱۴ ۱۳:۲۹
 
۱۳۹۵/۱۱/۳۰ ۱۵:۲۶
 
۱۳۹۵/۱۱/۱۹ ۱۷:۲۷
 
۱۳۹۵/۱۰/۲۵ ۱۵:۰۵
 
۱۳۹۵/۱۰/۱۸ ۱۵:۲۱
 
۱۳۹۵/۱۰/۰۸ ۱۲:۳۸
 
۱۳۹۵/۰۹/۱۷ ۱۸:۰۲
 
۱۳۹۵/۰۹/۰۷ ۱۶:۲۷
 
 
کلمات کلیدی : حمیدرضا نظری
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.