نظر منتشر شده
۷۲
توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 242748
شما بنویسید؛
بهترین خاطره‌ شما از روز اول مهر چیست؟
بخش اجتماعی الف، 1 مهر 93
تاریخ انتشار : سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۳ ساعت ۱۶:۳۰
برای همه ایرانیان روز اول مهر روز خاطره انگیزی بوده است.
«الف»،در نظر دارد خاطرات روز اول مهر مخاطبان عزیز را در سایت انتشار دهد.
به یادماندنی خاطره‌تان از روز اول مهر را برای ما در بخش نظرات همین خبر بنویسید و ارسال کنید.
 
ایمان
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۴:۰۰:۴۶
جز استرس و غصه تمام شدن تابستون چیزی یادم نمیاد (2387800) (alef-3)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۶:۴۵:۳۶
معلمم انقد کتکم زد تا اینکه از درسو مشق زده شدم (2388055) (alef-9)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۳:۱۸:۴۱
چقدر شر بودی که روز اولی اینقدر کتک خوردی ! (2389171) (alef-10)
 
بچه سهمیه ای
۱۳۹۳-۰۷-۰۳ ۲۳:۴۰:۲۴
قرار بود برم کلاس اول. کودکستان هم نرفته بودم. صبح زود از حلیمی که خودم از چندکوچه پایین تر خریده بودم خوردیم و با مادرم از خونه زدیم بیرون. یادمه که خیلی خوشحال بودم. نمیدونم به خاطر مدرسه رفتن بود یا اینکه مامانم میخواد باهام بیاد تا مدرسه. وسط کوچه که رسیدیم مامان در خونه یکی از همسایه ها رو زد. خونه نجم الدین و شمس الدین بود. اونا کلاس سوم و چهارم مدرسه ما درس میخوندن. در که باز شد دست منو گذاشت تو دست شمس الدین گذاشت گفت اینم ببرید مدرسه!
باباشونو همون روی بلدوزر وقتی داشت خاکریز میساخت زده بودن. منم اصلا بابامو یادم نمیومد. سه سالم بود که هواپیماهای عراقی تکه تکه اش کردن.
الان دارم دکترا میخونم.
با سهمیه.....!!!
اما هنوز هم از بابام خبری نیست. (2391941) (alef-10)
 
۱۳۹۴-۰۹-۲۵ ۱۹:۴۰:۱۶
راست میگی (3394193) (alef-3)
 
بسيجي جانباز گمنام
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۴:۳۱:۳۴
باسلام و اداي احترام : در سال 1336 به كلاس اول دبستان رفتم، معلم ما_خدايش رحمت كند_ خانم تسليمي بود. تخته‌هاي كلاس آن روزها "تخته سياه" و با گچ رويش مي نوشتند، تخته پاك هم يك تكه نمد ميخ شده به روي تكه چوبي بود. وقتي معلم وارد كلاس شد مشاهده كرد كه از قبل روي تخته چيزهايي نوشته شده‌است، دنبال تخته پاك كن گشت، پيدا نكرد، چون قد من كوتاه و جثه كوچكي داشتم در طبقه اول كنار در كلاس نشسته بودم خواست به دفتر بروم و پاك كن را بياورم. من روكردم و گفتم: خانم اجازه، پدرم به من پاك كن داده و فورا كيف پارچه‌اي كه مادرم برايم دوخته بود را باز كردم و از جيبش يك پاك كن دو رنگ "سفيد و قرمز" بزرگ را به خانم معلم دادم. خانم تسليمي خنديد و دست محبت به سرم كشيد و با تو ضيحش مرا متوجه كرد پاك كن كاغذي با پاك كن تخته سياه فرق دارد و اين خاطره هنوز كه هنوز است بعد از گذشت 53 سال از يادم نرفته است.جالب‌تر اين كه پس از اخذ ديپلم رياضي و پايان خدمت نظام وظيفه روزي خانم معلم را در خيابان ديدم از دو چرخه‌ام پياده شدم و سلام گفتم گفت: فلاني، از سربازي آمدي؟ گفتم چطور؟ گفت سرت تراشيده است. گفتم بله. گفت: خدمت خوب بود؟ گفتم چيزهايي ياد گرفتم. گفت اين ياد گيري‌ها را ادامه بده تا به دانشگاه بروي و چيزهاي بهتري از فرق پاك كن و تخته پاك كن ياد بگيري و....
راستي متأسفانه بسياري از دانشجويان امروز هنوز نمي دانند كه در طول ترمي كه با استادشان درس دارند وقتي از كنارشان رد مي شود سلام مي كنند( انشاالله به طمع نمره نيست)ولي چرا در ترم هاي ديگر از كنار همان استاد با تكبر و افاده‌اي خاص عبور مي كنند؟ آيا نسل ما ترسو بود؟ يا نسل امروزي داراي جسارت خودسرانه است.؟ (2387833) (alef-9)
 
مهدی
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۰۸:۰۴:۰۱
عزیز خیلی از ما تو محیط کار این مطالب رو می خونیم. طویل نویسی چشمان ما را از مشایعت نوشته پربار شما می هراساند. مگر چه قلمی باشد و چه موضوعی. (2388557) (alef-10)
 
حمید
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۲۰:۴۷:۲۸
سال 1347 شش ساله بودم که به کلاس اول رفم براثر شدت فقر بدون کفش وپابرهنه دراولین روز مدرسه درصف صبحگاه حاضر میشدم کلاس اولی هاجلوی دیگر صف ها می ایسادند مدیر تاپای برهنه مرادید مسقیم به طرف من آمد گوشم راگرفت پایش را باهرچه زور داشت پشت پایم فشار داد وبا دست چپش چنان ضربه ای زیر گوش من نواخت که همان لحظه از هرچه مدیر ومعلم ومدرسه بیزارشدم آنروز باپاهای برهنه به خانه فرار کردم ودیگرهیچ قدرتی نتوانست مرابه مدرسه بازگرداندبعداز 13سال بنا به ضرورت شغلی وارد کلاسهای نهضت شدم وموفق شدم با جدیت وپشتکار در عرض 8 سال موفق به اخذ دیپلم شوم وهم اکنون در زمینه صادرات میوه و تره بار مشغول فعالیت هستم و 5 نفر با مدرک لیسانس برای من کار میکنند آن مدیر سال گذشته براثرعفونت ریوی درسن 67درگذشت خدایش رحمت کند دوتن از فرزندانش با مدارک حسابداری و مدیریت بازرگانی برای من کار میکنند (2389818) (alef-10)
 
بی نام
۱۳۹۳-۰۷-۰۳ ۰۹:۳۶:۱۶
متاثر شدم (2390326) (alef-10)
 
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۵-۱۲-۰۱ ۲۰:۴۵:۴۵
عالی (4169083) (alef-13)
 
مهسا
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۴:۳۹:۰۸
اینکه با دوستم توی کلاس نیفتاده بودم و انقدر گریهکردم تا کلاسم را عوض کردن (2387842) (alef-3)
 
مقداد
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۴:۵۱:۱۱
یادش بخیر.واقعا نوستالژی زیبایی است.یادمه روز اول چون صبحانه هم نخورده بودم و استرس هم داشتم و حدود نیم ساعت تو صف سرپا وایستاده بودیم و برامون سخنرانی می کردند من یهو سرم گیج رفتم و بیهوش شدم.البته زود به حال اومدم.ولی حالا که فکرش رو می کنم می بینم زمان ما واقعا به بچه ها سخت می گرفتند اما حالا کویته....ولی به حال من دهه شصت را خیلی دوست دارم و همیشه با خاطرات آن زمان زندگی می کنم.بوی عیدی..بوی کاغذ رنگی...بوی نفت .. (2387863) (alef-3)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۴:۵۲:۴۰
روز تولدم است (2387866) (alef-3)
 
حسین
۱۳۹۳-۰۷-۰۳ ۱۰:۱۷:۱۹
تولدت مبارک. (2390383) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۵:۱۲:۱۲
یادش بخیر یادشبخیر،منوداداشم که گریه می کردیم مدیر مدرسه خدابیامرز آقای آماده بودمیگفت- اگه مدرسه بیاییدسیبهای درشت وتغذیه خوب میدهم وبااین طریق ماراآرام کرد -علیزاده ازابهر (2387892) (alef-3)
 
ستاره
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۷:۱۲:۱۰
از اوایل تابستان مادرم از مدرسه می گفت با من مدرسه بازی می کرد گاهی او شاگرد بود گاهی من.روز اول مهر برایم بهترین روز بود. (2388106) (alef-9)
 
ابوذر
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۶:۴۱:۳۵
غم و غصه تمام شدن تابستون ...
البته تابستون ما دهه شصتیها خیلی با الان فرق می کرد...
من وقتی آخرای تابستون این شعرای شروع مهر از تلویزیون پخش می شد دلم می خواست بزنم تلویزیون رو بترکونم... (2388046) (alef-9)
 
س
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۰۰:۰۵:۰۷
دقیقا منم با اینکه مدرسه رو دوست داشتم اون اهنگها برام مارش عزا بود!! حتی الان هم برام شنیدنش عذاب اوره!! (2388448) (alef-10)
 
س
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۰۰:۱۰:۴۷
من هم مثل اقای محمد خاطره ای از اولین روز مدرسه ام ندارم. این چیزها جزو بدیهیات زندگی ما محسوب میشد که بی سر صدا و حتی بدون همراهی بزرگترها خودمان برویم و بیاییم. ولی اولین روز کودکستان(پیش دبستانی فعلی) مسیر طولانی را خودم به خانه برگشته بودم در حالی که مادرم بنده ی خدا دنبالم امده بوده و از پیدا نکردن من شوکه شده بوده و تمام راه را برای پیدا کردن من دویده بوده. احتمالا اول مهر برای مادرها خاطرات بیشتری دارد!!! (2388452) (alef-10)
 
محمد
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۶:۵۸:۳۱
مادرم مرا به مدرسه برد و تا زنگ آخر در حیاط مدرسه منتظرم ایستاد،زنگ تفریح که می دیدمش انگار همه ی غم و غصه و ترسها پر می کشید و می رفت....این کار ایشان باعٍث شد نه تنها خاطره بدی از شروع مدرسه نداشته باشم بلکه تا به امروز نیز وقتی به یاد اولین اول مهر زندگیم می افتم احساس غرور می کنم..... (2388071) (alef-9)
 
مهدی
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۷:۲۸:۲۲
روز اول که وارد مدرسه شدیم مستقیم فرستادنمون سر کلاس.
تقریبا یه 30 تایی بودیم سر کلاس بچه ها اکثرا سر و صدا میکردند.
یه دفعه معلم با عصبانیت وارد کلاس شد و با خط کش چوبی 50 سانتی که داشت بدون هیچ مقدمه ای کف دست هر یک از بچه ها یه دونه زد.
این بود خاطره من از اولین کلاس درس از اولین روز اول دبستان و اولین برخورد با معلمم.
مهدی از قم (2388118) (alef-9)
 
محمد
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۷:۴۶:۱۶
خاطره ام پس از 65 سال اینکه چراز روز اول دبستان چیری بیادم نمیاد! (2388134) (alef-9)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۸:۴۷:۰۴
اولین روز مدرسه، بند کیفم پاره شد و به همین دلیل به خانه برگشتم. فکر می کردم تمام دنیا و مدرسه در همین بند کیف خلاصه می شود و اگر از هم بگسلد، مدرسه را باید تعطیل کرد! (2388190) (alef-9)
 
نمی گم زرنگی
۱۳۹۳-۰۹-۱۰ ۲۰:۵۵:۲۷
خیلی چرت بود (2522432) (alef-3)
 
سهراب
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۸:۵۰:۲۱
دوست عزیز تولدت مبارک (2388193) (alef-9)
 
امیدوار
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۹:۲۹:۲۵
یادمه روز اول مدرسه من بدون مادرم و تنهایی به مدرسه رفتم. همه دختربچه های کلاس اولی بعد از رفتن مادراشون داشتند توی صف گریه می کردند. من هم جوگیر شدم و فکر می کردم حتما باید گریه کنم. خیلی هم تلاش کردم اما آخرش هم گریه ام نگرفت! (2388236) (alef-10)
 
توحید
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۹:۵۲:۳۶
سال 74-75 بود، کلاس اول بودم
بنده نه شلوار داشتم ، نه کفش
پدر گرامی لطف کرد رفت یه شلوار پارچه ای گرفت ، البته در هنگام خرید فکر چند سال جلوتر رو کرد بنده خدا ، یه ذره زیادی گشاد و دراز بود شلواره !
اینقدر که با اون سن کم فهمیدم که یه جای کار می لنگه و زدم زیر گریه،
دوستان نیز بعد از ساعت ها گریه کردن اومدن یکم کوتاه ش کردن که اندازه م بشه ، یکی دو تا از ساسون هارو هم بند بند زدن که خیلی گشاد نباشه.
کفش هم که چشمتون روز بد نبینه، شبیه پوتین بود (همون قضیه دور اندیشی در خرید و ...)
خلاصه یک مهر رفتیم مدرسه، یه سی نفری خندیدن به ما توی مسیر.
از کل یک مهر های زندگی م همون یه روز که سوژه ملت شدیم رو یادمه فقط ! (2388259) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۱:۰۸:۲۳
حداقل یه چیزی برات خرید بازم خدا خیرش بده ما پدرمون نتنها که هیچی برامون نمی خرید بلکه یک بار هم نفهمید مدرسه ما کجاست البته من الان 40 سالمه ولی بازم نمی تونم فراموش کنم هر چی هم که فکر می کنم بغیر از مصیبت چیزی یادم نمیاد
تازه شناسنامم هم از سنم بزرگتر بود به همین دلیل زود تر از سنم مدرسه رفته بوذم و از بقیه بچه ها عقب می افتادم اونم یه مصیبت بود که انگ تنبلی هم بهمون چسبید سرتون درد میگیره بقیرو بگم (2388915) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۷:۲۰:۰۸
خیلی بامزه بود. (2389601) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۹:۵۳:۲۲
بهترین حاطره برای من اولین اول مهری بود که دیگه مجبور نبودم برم مدرسه. حقیقتا بعد از 18 سال فهمیدم پاییز هم فصل قشنگیه (2388262) (alef-10)
 
حسن
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۱۹:۵۴:۵۸
سلام به همه دوستان
والا من تعریف از خود نباشه سال سوم ابتدایی رو جهشی خوندم. یعنی از سال دوم یهو پریدم چهارم. روز اول مهر سال 77 بود که سر صف چهارمی ها وایساده بودم و همکلاسی های پارسالم سر صف سوم. اونا به من میگفتن تو چرا رفتی پیش چهارمی ها. بیا اینجا! صف سوم اینجاس. منم مدام بهشون میگفتم سوم رو جهشی خوندم ولی اونا اصلا نمیدونستن جهشی چیه. تا بلاخره بعد چند روز فهمیدن چرا من سر صف چهارم وایساده بودم. اینم بهترین خاطره من از اول مهر (2388265) (alef-10)
 
زهرا
۱۳۹۳-۰۹-۱۰ ۲۰:۴۸:۵۷
باهال بود (2522421) (alef-3)
 
یک دوست
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۲۰:۲۹:۰۱
با سلام از سفر آمده بودم و بسیار مریض بودم ساعت 4 صبح به بیمارستان جواهری زرگنده تهران رفتم. پرستار بسیار مهربان بود و با بالاترین سطح که صرفا در سالهای عمرم در کشورهای اروپایی دیده بودم روبرو شدم. پس از آن دکتر آمد و او نیز به همین شیوه مهربان بود. لذا از دکترها و پرستارها و سایر نیروها درخواست دارم که نه تنها به مردم تحکم نکنید بلکه با آنان مهربان باشید زیرا مردم ما ملتی نمونه و میهمان نوازند . با احترام (2388283) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۲۰:۵۷:۴۹
مامان من مدیر مدرسم بود از همون اول هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم چون همه می گفتن فلانی دختر مدیر مدرسه اس باید الگو باشه اما من از شیطونی های نمی گذشتم (2388304) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۲۱:۴۰:۳۸
سال 51 بود که به مدرسه رفتم. بچه ها داخل کلاس نشسته بودند، من هم کنار پنچره نشسته بودم که ارتفاع زیادی نداشت و می شد از اونجا و در حالت نشسته حیاط مدرس رو دید. مثل خیلی از بچه ها منهم حالم گرفته بود. یکدفعه داداش بزرگمو دیدم که کلاس دومی بود و با دوستاش تو حیاط مدرسه بازی می کرد. تندی پاشدم و در حالی که خانم معلم جلوی کلاس با بچه ها حرف می زد، از همون پنجره رفتم بیرون. داداشه که متوجه شده بود، فوری اومد و دستم گرفت و به کلاس برگردوند. یه دعوا هم باهام کرد که آدم حسابی دفعه بعد که خواستی از کلاس بیرون بیای اول از خانم معلم اجازه بگیر و بعد هم از در بیرون بیا، نه پنجره! خلاصه حالا و بعد از 42 سال از اون روزها که افتخار معلمی در دانشگاه رو دارم، گمانم کسی در کل مملکت پیدا نشه که به اندازه حقیر مواظب رفتار و حرف زدنش باشه! (2388344) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۱ ۲۳:۳۸:۴۷
عمه ام معلم کلاس اولم بود مامانم هم معاون مدرسه ،برای همین حسابی بهم خوش می گذشت .صبح ها صبحانه نمی خوردم بعد زنگ تفریح یواشکی صدام میزدن تو دفتر وقتی معلم ها تغذیه شون رو میخوردن منم صبحانه میخوردم. (2388427) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۰۵:۱۳:۰۸
یادش بخیر
بابچه ها سر زودتر رسیدن به خونه کوری داشتیم اون موقع ها کفش پلاستیکی تو روستا زیاد بود سال 59.برای زودتر رسیدن از وسطای زنگ آخر کفشو در می آوردیم ومیذاشتیم تو کیفمون تا زودتر با ‌پای برهنه بدویم برسیم خونه .یهو معلم صدام زد با پای برهنه رفتم جلوی تخته و.... (2388504) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۰۶:۴۹:۲۲
شعر همشاگردي سلام رو يادم مياد. و پر كردن فرم كمك به مدرسه در قالب همياري والدين. (2388512) (alef-10)
 
تازنین
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۰۷:۵۸:۵۸
من وقتی وارد کلاس شدم اصلا ندیدم کلاسها شبیه هم هستند.وسط زنگ وقتی اجازه گرفتم و رفتم بیرون موقع برگشت کلاسو گم کردم .بقدری مضطرب شدم و گریه کردم .تا بعد از ده دقیقه ناظم پیدام کرد و منو برد کلاسم و این باعث شد دیگه وسط زنگ بیرون نرم.....اما خاطره وحشتناکی برام بود.. (2388550) (alef-10)
 
نیما
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۰۸:۰۱:۴۹
اولین نفر بودم که رفتم تو مدرسه، مدیر رفته بود گل بیاره. یه آقایی بچه‌های برادرش رو آورده بود به من گفت: باشون دوست بشم. من هم هی حرف‌های مادرم تو گوشم پیچید که می‌گفت مواظب باش. خلاصه گفتم: دوست نمی‌شم. الان فکر می‌کنم خندم می‌گیره p: (2388553) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۰۸:۵۰:۲۵
کوچک بودم و ساده. مادرم کلی سفارشم کرد که مواظب خودم و وسایلم باشم. تو حیاط مدرسه از من خداحافظی کرد و رفت. مدتی که گذشت یه بچه سال بالایی اومد و بهم گفت کیفتو بده من. منم بدون اینکه حرفی بزنم فورا کیفمو دادم بهش. اون کیفو بهم برگردوند و گفت اگر من کیفتو ببرم و گم کنم چکار میکنی؟بچه جون مواظب وسایلت باش و به هر کسی نده. بعدا مادرم گفت اون بچه رو من فرستادم تا امتحانت کنم... یادش بخیر دنیای ساده بچگیمون... (2388640) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۰۹:۰۵:۰۱
خاطره من اینه که روز اول مدرسه یادشون رفته بود بیایند دنبال من !!! منم پشت در مدرسه نشسته بودم در حالیکه همه رفته بودند.تازه بعد هم که فهمیده بودن برادرمن که فقط دو سال از من بزرگتر بود و خودش هم بچه بود اومد و من رو برد خونه! اینم از تبعات فرزند زیاد (2388674) (alef-10)
 
سید صدراله
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۰۹:۳۶:۳۳
من یادم نمیاد که معلم کلاس اول آقا بود یا خانم
از کودکستان مستقیم مارو بردن مدرسه و کلاس اول
چون متولد نیمه دوم بودم
وارد کلاس که شدم معلم دیکته میگفت یه کاغذ از بچه ها گرفت و با یه مدا به من تازه وارد هم گفت بنویس
منم فقط خط خطی کردم و جالب اینکه نمره صفر هم داد و ورقه رو دستم داد ببرم منزل (2388739) (alef-10)
 
حسین سیف
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۰۹:۴۱:۱۲
اول مهر به کلاس دوم ابتدایی می رفتم پنجره کلاس باز بود و باد پاییزی شروع به وزیدن کرده بود .تکه کاغذ بغل دستی ام را که کنار پنجره نشسته بود همان باد پاییزی از دستش گرفت و به بیرون کلاس که همان حیاط مدرسه است پرتاب کرد دوستم برای پیدا کردن آن به حیاط مدرسه دوید و من هم به پشت در کلاس رفتم تا موقع ورود به کلاس با فریاد زدن و کف زدن و کوبیدن پایم به زمین بطور همزمان
او را بترسانم .او کاغذش را برداشته و دوان دوان به سمت کلاس می آمد و من هم آماده که پاتک بزنم .
نگو که ای دل غافل از سمت دیگر سالن خانم مدیر قصد آمدن به کلاس ما را دارد
درهمان لحظه باز شدن در به خیال اینکه دوستم به در کلاس رسیده و قصد ورود به کلاس را دارد همان نقشه انفجار خود را عملی کردم که یکدفعه مدیر مدرسه را روبرویم مشاهده کردم و....
حال خودم در همان کلاس نشسته ام و بعنوان مدیر همان مدرسه به آن روزهای خوش فکر می کنم. (2388750) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۰:۲۰:۲۱
سال 59 کلاس پنجم بودم . ساکن اهواز بودیم . از چند روز قبل صدای هواپیما می آمد پدرم با اینکه می دانست چه خبر است می گفت فانتوم های خودمان مانور می دهند که عراق جرأت نکند این طرف ها بیاید . صدای انفجار که می آمد پدرم میگفت فانتومها دیوار صوتی را شکستند و ... روز آخر شهریور هم خود اهواز چندان مورد حمله قرار نگرفت .
روز اول مهر اما در اطراف مدرسه و مرکز شهر چنان بمبارانی شد که هیچ وقت ناظم بداخلاق را اینقدر مهربان و احساساتی ندیده بودم . بنده خدا مثل گچ سفید شده بود و به خاطر مسئولیت جان بچه های مردم ، سبیل پر ابهتش می لرزید . دیگر آن خط کش ترسناک در دستانش نبود .
ما را در مدرسه نگهداشتند و والدین نیز به سرعت خودشان را می رساندند و بچه هایشان را می بردند .
و جنگ شروع شد و بچه ها فهمیدند که ناظمها چقدر مهربانند . (2388802) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۰:۴۱:۳۲
خدا همه رفتگان را بیامرزه ، پدر خدا بیامرز من از وقتی من سه سالم بود برام یه کیف بزرگ و چرمی خریده بود تا وقتی رفتم مدرسه از اون استفاده کنم. بنده خدا خودش خیلی زود از دنیا رفت و کلا مدرسه رفتن منو ندید ولی من بیچاره روز اول مدرسه با اون کیف بزرگ و سنگین رفتم مدرسه ، کلا کیف با دوامی بود تا پنجم ابتدایی مجبور بودم ازش استفاده کنم هر کاریش هم میکردم نه پاره شد نه از ریخت اوفتاد ولی بالاخره اول راهنمایی با گریه وزاری تونستم مامانمو راضی کنم برام یه کیف جدید بخره. (2388854) (alef-10)
 
معين
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۰:۴۲:۱۷
بهترين خاطره من از روز اول مدرسه اين بود ك شلوار خودمو سنگين كردم از همون روز اول معلوم بود چ آينده طلايي در انتظارمه (2388857) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۳ ۱۱:۳۶:۱۲
واقعاً تعبیرش طلا است ؟ (2390529) (alef-10)
 
رضا
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۰:۴۵:۱۸
به یاد دارم به کلاس که وارد شدم کفش هایم را در آوردم. در میز سوم ردیف وسط نشستم . با بهت و حیرت اطراف را می نگریستم بعضی گریه می کردند.
ناگهان کفش هایم را در دست یکی از دانش آموزان دیدم. صدا میزد : این کفش ها مال کیست. از جایم بلند شدم با عجله به پای همکلاسی ها نگاه کردم دیدم همه با کفش وارد شده اند . کفش هایم را گرفتم ، پوشیدم و نشستم.
معلم وارد شد یکی از همکلاسی ها ی دو ساله (مردودی) بر پا گفت .همه از جا بلند شدیم.
- بفرمایید
- نشستیم
- اسم من جوان است . آموزگار شما هستم . خیلی خوش آمدید.
- یاد آقای جوان بخیر . برایش و برای همه معلمانم و همه معلمان این مرز و بوم در گذشته ، حال و آینده خیر ، سلامت و رحمت الهی آرزو می کنم. (2388865) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۱:۲۵:۳۳
خاطره ای ندارم (2388942) (alef-3)
 
مهدی
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۳:۰۷:۰۵
یادش به خیر سال 59رفتم مدرسه تازه جنگ شروع شده بود قبل از شروع مدرسه ها رفته بودیم مسافرت تهران قم اصفهان شیراز
تهران رفتیم دیدار امام اون شعر معروف ما مسلح به الله و اکبریم را در همان جلسه بسیجیهای اصفهانی برای امام خواندند ما هم البته قاچاقی رفتیم داخل چون امام مریض بود و دیدار عمومی نداشت
شیراز که بودیم جنگ شروع شد و شبها برق مسافرخانه را قطع می کردند صاحب مسافر خانه می گفت رادارهای پایگاه هوایی شیرا ز را زده اند
آمدیم مشهد که برم مدرسه
مدرسه حسن کیانی خیابان دوم گاز
با چند روز تاخیر رفتم مدرسه چون مسافرت بودیم
صبح بابام بدون هیچ تشریفاتی برد جلوی مدرسه و من ر فتم داخل
معلم از من پرسید بابات چکاره است من گفتم بسیجی ویژه است می خواد بره سپاه و اون نامرد (زن بود) تا می خوردم من را به باد کتک گرفت و هی می گفت بابات انقلابیه ها و می زد
خدا لعنتش کند (2389154) (alef-10)
 
صارمي
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۳:۲۳:۵۶
سال 64 بود.با مادرم رفتم مدرسه جليل خاني زنجان.همينكه رسيدم پسر خادم مسجد رو ديدم و شروع كرديم با يه توپ بسكتبال كه به نظر خيلي بزرگ و سنگين بود بازي كردن.مادرم و هم فراموش كردن از فرط خوشحالي. (2389183) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۳:۵۹:۳۳
روز اول مدرسه اینقدر بلند بلند گریه کردم که مجبور شدن ردم کنن خونه بیچاره مدیر و معاون و معلمایی که بعداً فهمیدم چه قدر بد اخلاقن اومده بودن نازم رو میکشیدن و مهربون شده بودن تقریبا نظم مدرسه 500 نفری رو زده بودم بهم چنان نعره های میکشیدم که اعصاب برا کسی نمونده بود
همش تقصر این داداش بزرگتر بد جنسم بود که همش از مدرسه بد می گفت
فک می کردم مدرسه یه جور زندان می مونه که توش معلما بچه ها رو فقط کتک می زنن
یکی هم نبود بپرسه آخه بچه چه مرگته چرا ترسیدی کسی باهات کارنداره همش می خواستن راضی بشم برم سر کلاس منم با خودم می گفتم برم سر کلاس حتما شنکجه گر منتظره تا بیاد سراغم (2389264) (alef-10)
 
گمار
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۴:۱۹:۰۹
همیشه با شور وشعف خاص وفراموش نشدنی هر 12 سال تحصیلی را شروع می کردم .ولی این شور وشعف در اول مهر دانشگاه کمتر بود (2389310) (alef-10)
 
عبدالشاه نژاد
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۴:۲۱:۱۶
من سال 66 رفتم اول ابتدائي مدرسه ولي بعدش بخاطر 12 روز كسري برم گردوندن خونه و كلي حال كردم و يكسال ديرتر رفتم (2389313) (alef-10)
 
masoud
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۶:۵۸:۰۶
روز اول مهر خودم رو خیس کردم. روم نمی شد از معلم اجازه بگیرم برم دستشویی (2389565) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۲ ۱۷:۱۶:۲۰
یادم هست در سال 61کلاس اول رفتم .دو هفته دیر تر از سایر دانش آموزان به مدرسه رفتم . اولین روزی بود که خانم معلم برای بچه های کلاس اولی می خواست املاءکلمه آب را بگوید.من هم از قضا پیش یک دانش آموز دو ساله ( روفوزه) نشستم که همسایه بودیم .خانم معلم شروع به املاء گفتن کرد وبه من هم گفت باید بنویسی .من که اصلا حروف الفباء یاد نگرفته بودم .از سر کنچکاوی خواستم به دفتر هم تختی خود نگاه کنم . دیدم دست خود را روی دفتر خود گذاشت تا من نبینم.بعد از پایان نوبت به تصحیح رسید .همه درست نوشته بودند به غیر از من و هم تختی ام .که خانم هر دو نفرمونو به پای تخته برد و کتک مفصلی زد .به همین دلیل من از فردا دیگه مدرسه نرفتم وترک تحصیل کردم .ولی سال بعد با انرژی مضاعف در کلاس حاضر شدم وهمیشه شاگرد اول کلاس بودم وهم اکنون نیز فرهنگی با تحصیلات تکمیلی می باشم . (2389597) (alef-10)
 
عباس مختاري
۱۳۹۳-۰۷-۰۳ ۱۰:۲۵:۴۶
اون روزا هيچي نبود كه خاطره نباشه
سال هفتاد و دو دلا سفيد بود و روزاش زرد و طلايي بي نظير
اون روزا دغدغه هامون فقط اين بود كه كي زود تر بره تو كلاس تا ميزه آخر و واسه خودش بگيره سند ميز آخر با ملك سليمان برابري ميكرد

اون روزا دل بچه هايي كه بزاعت كمتري داشتن با تقسيم لقمه نون و پنير بقيه دوستاشون مخصوص زنگ تفريح شاد ميشد

اما اين روزا . . .

اون روزا مهربونيا خيلي قشنگ تقسيم ميشد
اون روزا گريه هاشم قشنگ بود

حرف دلم زياده اما خستتون نميكنم

پاييز بهاريه كه عاشق شده اما برگ و بارش ريخته

دلاتون بهاري

مختاري از اراك (2390395) (alef-10)
 
محمود
۱۳۹۳-۰۷-۰۳ ۲۰:۳۹:۲۱
باعرض سلام
خاطره اولين روز مهر ماه (١٣٦٤)راخوب يادم هست چون غائب بودم وبه مدرسه نرفتم وعصر كه از مسافرت مشهدبه شهر خودمان رسيديم پسر خاله هايم كه همكلاسم بودند درحد تيم ملي مرا از مدرسه ومعلم ترساندند تاروز دوم رابادلهره شروع كنم و..... (2391698) (alef-13)
 
عبدی
۱۳۹۳-۰۷-۰۴ ۰۱:۳۲:۳۵
روز اول تنهایی رفتم مدرسهء کنار در مدرسه ایستادم بچه ها سر صف بودند خجالت میکشیدم برم توی حیاط مدرسه خانمی که انجا بود گفت تو هم اولی هستی؟ چرا نمی ری سر صف؟ فهمید خجالت میکشم خدا خیرش بده منو راهنمایی کرد رفتم توی صف . سال1352 (2392053) (alef-10)
 
۱۳۹۳-۰۷-۰۵ ۱۴:۲۲:۳۳
من سال 69 کلاس اولی بودم .پشت سر هم درس خوندم تا تخصصم رو در سال 91 گرفتم.عاشق فهمیدن و درس خوندن بودم وهستم روز اول مهر هر سال چه مدرسه و چه دانشگاه رو دوست داشتم زمان چقدر زود گذشت ما بزرگ شدیم و خیلی چیزا یاد گرفتیم ولی گاهی فکر می کنم با حاشیه هایی که مدرسه و دانشگاه داشت.... خیلی احساس افسردگی و پیری می کنم ولی بازم دوست دارم کار کنم و از اون چیزایی که یاد گرفتم استفاده کنم ولی باز من و حاشیه های محل کار و ..... (2394323) (alef-10)
 
مجتبی
۱۳۹۳-۰۷-۰۵ ۱۵:۵۰:۲۷
سال 69 کلاس اولی شدم.
بیست و چهارسال پیش!
چقدر زود گذشت!!!
خانم معلم خوبی داشتیم
البته من قبل رفتن به مدرسه خواندن و نوشتن میدونستم و این برای همه معلمها جذاب بود!
حتی درس بچه های سال دوم را هم بلد بودم
ولی دقیق یادم نمیاد روز اول مهر چه کار کردم
فقط خاطرم هست کیف نو لباس جدید و کقشهای نو برایم خریده بودن... (2394549) (alef-10)
 
کیانوش احتشامی
۱۳۹۴-۰۴-۱۳ ۱۲:۵۷:۲۳
با سلام:
برام خیلی جذاب بود لباس نو وکتاب های جدید و دوستان خوب وازهمه مهمتر تا کنون به هر جایی رسیدم مدیون پدر ومادر وسپس اولین استاد ومعلم خوبم خانم معافی هستم امیدوارم هرکجا هستند موفق وموید باشند گهگداری از اساتید وناظم ها کتک میخوردیم ولی آن نیز شیرین بود (3014242) (alef-11)
 
مرتضی
۱۳۹۴-۰۵-۱۰ ۱۸:۵۹:۳۴
سلام
یادش بخیر
دیروزهایی که گذشت ... چقدر هم زود گذشت
کچلمان که می کردند احساس می کردیم به زندان می رویم ... با آن ماشین سر تراشی دستی کهنه ... که انگار از سر لج تکه ای از موها را از ریشه می کند ... و یا کیف های نو نواری که به شانه ها آویخته بودیم ... معلم ها انگار مادرشوهرها به استقبال می آمدند و احساسشان را از چشمانشان می توانستیم بخوانیم ...
یاد همه چیز و همه آدم هایش بخیر (3085902) (alef-11)
 
امنه
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۵:۵۲:۰۲
روز خیلی بدی است چون بعد از سه ماه تعطیلی باید زود بیدار می شدیم ما هم که همیشه تابستونا تا صبح بیدار بودیم و باید دوباره روپوش های گشاد مدرسه را می پوشیدم راهی خیابون می شدیم تا برویم مدررررررررررررررسه وای وای (3214748) (alef-11)
 
مینا
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۵:۵۳:۰۵
خیلی خوب بود (3214751) (alef-11)
 
امید
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۵-۰۵-۱۴ ۰۳:۵۸:۳۴
خیلی بد بود خیلی گریه دار بود روز اول همین (3865815) (alef-11)
 
مبینا سادات حسینی
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۵-۰۸-۱۸ ۱۵:۵۶:۴۸
خوب بود (4007022) (alef-11)
 
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۵-۱۰-۲۴ ۱۱:۲۱:۴۶
خیلی بد بود (4114251) (alef-11)
 
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۵-۱۰-۲۴ ۱۱:۲۳:۰۰
خوب بود (4114254) (alef-11)
 
نرگس
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۵-۱۱-۱۰ ۱۳:۴۹:۱۳
عالی بود انقدر خوش گذشت که اصلا نفهمیدم چطوری روز تمام شد (4141754) (alef-11)
 
حامد
Iran, Islamic Republic of
۱۳۹۶-۰۶-۰۵ ۱۷:۳۵:۵۷
اصلا خاطره خوبی نداشتم (4536305) (alef-11)
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.