توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 223235
چند خط از زندگی خصوصی مارکز
تاریخ انتشار : شنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۳۱
 «در فرانسه بود که روزنامه تعطیل شد...در کلوب شبانه‌ای کاری پیدا کرد؛ پاتوق کلمبیایی‌ها. در آنجا آوازه‌خوان شده بود و تصنیف‌های مکزیکی می‌خواند؛ شبی یک دلار دریافت می‌کرد.»

به گزارش خبر، یکی از کتاب‌های خواندنی درباره زندگی گابریل گارسیا مارکز که چندی پیش در کشورمان منتشر شد «زندگینامه گابریل گارسیا مارکز» نوشته جرالد مارتین با ترجمه و تلخیص زنده یاد بهمن فرزانه است که انتشارات ققنوس آن را روانه بازار نشر کرده است.

مارتین در مقدمه این کتاب اشاره می‌کند: من ۱۷ سال روی این کتاب، کار کرده‌ام. در ابتدا وقتی از این پروژه عظیم می‌گفتم، می‌شنیدم «حتی موفق نخواهی شد او را ملاقات کنی و اگر هم موفق بشوی، با تو همکاری نخواهد کرد؛ اما خلاف گفته‌ها فقط چند ماه پس از پژوهش خود موفق شدم گابریل گارسیا مارکز را ملاقات کنم. با آغوش باز مرا پذیرفت و در ضمن به من گفت: زندگینامه به چه درد می‌خورد؟ زندگینامه مال کسانی است که مرده‌اند. مارتین در بخش دیگری از مقدمه کتابش که نسخه اسپانیولی آن در سال ۲۰۰۹ چاپ شده، نوشته است: برای به پایان رساندن این کتاب، حدود ۳۰۰ مصاحبه انجام داده‌ام. بسیاری از کسانی که با آنها گفتگو کرده‌ام از دنیا رفته‌اند.

این کتاب در سه فصل «خانه: کلمبیا، در خارج: اروپا و آمریکای لاتین، شهرت جهانی و سیاست» و ۲۴ بخش تدوین شده است که خانه‌ آرکاتاکا، دست به دست همراه پدربزگ، سال‌های مدرسه، بارانکیا، یک کتابفروشی گروهی، بوگاتو شاه خبرنگاران، انقلاب کوبا و ایالات متحده، اوج شهرت، جایزه نوبل و...» عناوین برخی بخش‌های این کتاب است.

در ادامه بخش‌هایی از زندگی نامه گابو را می‌خوانید که شاید تا کنون جایی نخوانده و نشنیده باشید:

- هشت سالش بود که خواندن و نوشتن را آغاز کرد. تا آن موقع استعداد خاصی در خواندن و نوشتن از خود بروز نداده بود. در خانه هرگز چیزی نمی‌خواند ولی قبل از آنکه خواندن را فرا بگیرد، شخصا «طراحی» را یاد گرفته بود. تا سیزده سالگی طراحی را به سایر چیزها ترجیح می‌داد.

- گابو احساسات خود را با طراحی بیرن می‌ریخت. بعد هم کتاب خواندن و بعدازظهرها هم با رفتن به سینما یا گذراندن ساعاتی با آدم بزرگ ها.

- در شهر زیپاکیرا مدام کتاب می‌خواند. در بارانیکا تمام کتاب‌های ژول ورن و امیلیو سالگاری را خوانده بود. بعد هم یک عالم شعر که برای یک عمر کافی بود. بسیاری از آن اشعار را حفظ شده بود. اکنون آن پسرک گوشه گیر تصمیم گرفته بود تمام کتاب‌ها رابخواند. تمام کتاب‌ختای ادبی کتابخانه عظیم مدرسه را می‌بلعید. بعد از ادبیات شروع کرد به خواندن کتاب‌های تاریخ، روانشناسی و مارکسیسم. آثار فروید و پیشگویی‌های نوستراداموس.

- در پایان سال ۱۹۴۵ به سوکره مراجعت کرد. این بار خود را به دست برادر کوچکترش سپرده بود. به ارکستر لوئیس انریکه ملحق شد. شب‌ها دیگر به خانه بر نمی‌گشت. برای اولین بار در عمرش پولی را که از آن ارکستر به دست می آورد، تماما خرج عیش و عشرت می‌کرد. در تعطیلات کریسمس به جای اینکه مثل همیشه برای سال نو به خانواده اش کمک کند ده روز به ماگانگه در همان نزدیکی رفت و تمام آن مدت در خانه‌ای بدنام به سر برد...«تقصیر به گردن ماریا آلخاندرینا سروانتس بود. زن فوق العاده‌ای که در همان شب اول با او آشنا شدم. در عمرم با هیچکس مثل او ننوشیده بودم.»

- در اوایل فوریه ۱۹۵۲ نامه ای از طرف نشر «لوسادا» دریافت کرد که بزرگترین یاس زندگی‌اش بود. کمیته ناشران کشور آرژانتین کتاب طوفان برگ را رد کرده بودند. برایش نوشته بودند او اگرچه نویسنده جوانی است، در نوشتن رمان استعداد ندارد و بهتر است برود و شغل دیگری انتخاب کند. کم مانده بود بیمار شود...

- در فرانسه بود که روزنامه تعطیل شد...در کلوب شبانه‌ای کاری پیدا کرد. پاتوق کلمبیایی‌ها. در آنجا آوازه‌خوان شده بود و تصنیف‌های مکزیکی می‌خواند. شبی یک دلار دریافت می‌کرد...وضعش بدتر از این هم شده بود؛ گاهی غذایش را از پس مانده زباله‌ها بر می‌داشت...