توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 405162
از روزنامه خاطرات فرهادمیرزا معترض الدوله/7
بختم برگشت
فرهاد طاهری*؛ 1 آبان 1395
تاریخ انتشار : شنبه ۱ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۲۹
دیروز (پنجشنبه 31 خرداد 1393) در دمدمۀ غروبی دلگیر در خانۀ پرخاطرۀ پدری، به دوستی بسیار دانشمند و شرافتمند تلفن کردم تا گرفتگی دل را با گپ زدن با او کمی چاره کنم. از ری، روم و بغداد کمی گفتیم و از بی‌پولی موسسه‌ای که او شرف حضور در آنجا دارد و غیر از غمخواری دستِ خالی متولیان فرهنگ، به تحمل مشتی بی‌مایگان مدعی فضل آن موسسه نیز محکوم شده است. در این میان، احوال همسرش را پرسیدم. گفت خانم در راه برگشت به منزل است. گفتم: عجب! پس بختت دارد برمی‌گردد. زد زیر خنده. گفتم البته این تعبیر از آن من نبود و شروع کردم به حکایت ماجرا!!

در سال‌هایی که در انتشارات علمی و فرهنگی بودم، از فضلای معاصر ایران و از صاحب‌منصبان عالی‌رتبه وزارت امور خارجه کسان بسیاری در طی ماه، به اتاقی که در آن بودم سر می‌زدند. مدیر من مرحوم دکتر پرویز اتابکی، مترجم نامدار امهات متون تاریخی به زبان عربی (پیکار صفین، خطط مقریزی، تاریخ ایوبیان، سفیران ابن فراء و...)، خود از صاحب‌منصبان اسم و رسم‌دار و صاحب فضل و کمالِ سبک‌دوش‌شده (همان بازنشسته) از وزارت امور خارجه بود و دوستان بسیاری داشت که هنوز حلقه‌های محبت و رفاقت را با او نگسسته بودند. یکی از این دوستان، مرحوم دکتر سید احمد شهسا (قزوین 1303- تهران 1378) بود که ازقضا در کوی دوستانِ خیابان توانیر (حوالی میدان ونک) زندگی می‌کرد و چون فاصله منزلش با انتشارات علمی و فرهنگی (چهارراه جهان کودک، کوچه کمان) چندان نبود در طی هفته معمولا دوسه‌باری به اتاق ما سر می‌زد و ساعتی می‌نشست و چایی می‌خورد و از اوضاع زمانه و گذشته سخن می‌گفت. زنده‌یاد شهسا از دیپلمات‌های کارکشته و استخوان‌خردکرده و ریشه‌دار وزارت امور خارجه بود. مراحل ترقی اداری را از مترجمی ادارۀ دارالترجمه آغازیده و از کارشناسی و دبیری و رایزنی گذشته تا به سرکنسولگری ایران در مونیخ (1357) رسیده بود. در ماه‌های اول بعد از انقلاب نیز حکم سفیری جمهوری اسلامی ایران در آلمان را گرفت اما این حکم محقق نشد. خاطرات جالبی هم از دوران خدمت خود در وزارت خارجه داشت. می‌گفت اگر کمی جلوی صراحت لهجه‌ام را در دوران شاه می‌گرفتم قطعاً سفیر می‌شدم. یکی از کارهایی که واقعاً از آن اکراه داشتم بوسیدن دست شاه بود. تازه اردشیر زاهدی انتظار هم داشت سفرا با نهایت عشق دست اعلیحضرت را ببوسند نه از سر تکلیف! خود شهسا مدعی بود که انتخاب محل سخنرانی بنیان‌گذار جمهوری اسلامی در بهشت‌زهرا (در همان ساعات آغاز ورود ایشان به ایران) به پیشنهاد او بوده که این پیشنهاد را هم به‌واسطه دکتر ابراهیم یزدی به اطلاع مهندس بازرگان رسانده است. من از صحت‌وسقم این خبر هیچ اطلاعی ندارم و تایید یا رد آن هم به عهده آگاهان است.

احمد شهسا زبان‌های انگلیسی، آلمانی و ترکی را نیک می‌دانست و مترجمی زبده و خوش‌قلم و نثر فارسی‌اش نیز بی‌عیب و علت بود. یکی از ترجمه‌های بسیار خوش‌خوان او (که در خرداد 1376 به من لطف فرمود)، کتاب ماجراهای جاودان در فلسفه (نوشته هنری توماس و دانالی توماس) است که هنوز به یادگار از او در کتابخانه‌ام دارم. اثر خواندنی دیگر به ترجمۀ زنده‌یاد احمد شهسا، کتاب موج سوم دموکراسی در پایان سده بیستم است؛ اما آنچه مرحوم شهسا را در چشم و دل همه عزیزکرده بود و مشتاق دیدار و شیفته گفتار او بودند سبب‌اش هیچ‌یک از آنچه گفتم نبود.

شهسا طنزی به‌غایت اعجاب‌آور داشت. بی‌اغراق نیست بگویم تنها خلف واقعی، هم‌ولایتی‌اش عبید زاکانی بود. من هم که به‌نوعی هم‌ولایتی شهسا بودم همین بهترین بهانه به دست او داده بود که بیشتر دل به دل من می‌داد و سربه‌سر من می‌گذاشت. هردو هم هیچ اکراهی نداشتیم که بیت‌الغزل طنزهای او با آن لهجۀ غلیظ قزوینی، سر به سر گذاشتن قزوینیان باشد. معمولاً در هر دیداری حداقل یک نمونه از این‌ دست طنز، باملاحظه یا بی‌ملاحظه، از دهانش می‌پراند. یک روز با نهایت جدیت به من گفت آقای طاهری! دیگر درشهر ما پیش نیامده است که مردی با معشوقۀ همسرش کتک‌کاری و آن زن هم در میانه نزاع خونین، طرفین دعوا را به زدوخورد بیشتر تحریک و تشویق کند؟ گفتم چه طور، متوجه منظورتان نمی‌شوم؟ گفت سال‌ها پیش مردی در ولایت، معشوقه همسرش را در خانه خود دستگیر کرد و زدوخوردی جانانه درگرفت و دعوا به کوچه کشید. شدت کتک‌کاری به حدی بود که کسی جرئت نمی‌کرد پا پیش گذارد و نزاع را خاتمه دهد! خانم هم کنار ایستاده بود. موقعی که جبهۀ شوهر قوی بود و معشوقه در زیر مشت و لگد در حال لت‌وپار شدن بود خانم با صدای بلند می‌گفت: بزن این مَردَکَه بی‌شرف گُورُمساق را، خجالت نمکَشد! و زمانی هم که معشوقه در موضع قدرت بود و شوهر بیچاره در حال خوردن زخم‌های جانانه، زن با همان لحن صدای چند دقیقه پیش‌اش که البته کمی هم چاشنی حسرت و دلسوزی داشت می‌گفت: بزن این مَردَکَه بی‌خاصیت بی‌وجود را! وقتی این کلمه آخر را گفت شروع کرد با صدای بلند خندیدن و آن قدرخندید و خندید که اشک از چشمانش جاری شد. بگذریم، همه این حکایات را از احوال و اقوال مرحوم دکترشهسا گفتم تا به اصل ماجرا برسم.

زنده‌یاد دکتر شهسا تعریف می‌کرد که سال‌ها پیش رفته بودم به استقبال خانم در فرودگاه. خانم ازسفردور و درازِ چندماهه از خارج کشور برمی‌گشت. با جمعی از اقوام منتظر خارج شدن خانم از خروجی سالن فرودگاه بودیم. به‌محض اینکه سروکله خانم پیدا شد و تا فاصله‌ای رسید که صدای مرا می‌شنید با خنده و بشاشی گفتم: به‌به! بختم برگشت!! خانم که متوجه این ایهام من شد به‌ظاهر خندید ولی دانستم که ضربه، کاری بوده و سر فرصت تاوانش را خواهم پرداخت. وقتی از سالن فرودگاه به‌اتفاق فامیل و مسافر از راه رسیده داشتیم خارج می‌شدیم، پیرمردی در حال دیده‌بوسی با همسرش و اشکی هم از چشمانش جاری بود و زن را دربرگرفته بود و دل نمی‌کند. خانم با نهایت تلخی به من گفت: ببین آن مرد با همسرش چگونه رفتار می‌کند؟ گفتم خانم اجازه بدهید و با من تشریف بیاورید. به نزد آن مرد رفتم و ماجرا را پرسیدم. گفت بلی ایشان همسر من هستند و الان عازم سفری چندماهه‌اند و من دارم با او خداحافظی می‌کنم. رو کردم به خانم و گفتم: خانم قضیه من با این آقا خیلی فرق می‌کند! همسر او دارد می‌رود ولی شما دارید به خانه برمی‌گردید!!
یادش به خیر مرحوم دکترشهسا بسیار مرد شیرینی بود!
 
* دانشنامه‌نگار و پژوهشگر تاریخ معاصر
کلمات کلیدی : دکتر احمد شهسا
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.
بختم برگشت