کد مطلب: 420066
راهنمای کتاب/«راهنما یادت نرود»؛ شیدا حیدری؛ چشمه
در کمال خونسردی
مسعود عباسزاده؛13 آذر 1395
تاریخ انتشار : شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۵۴
«راهنما یادت نرود»
نویسنده: شیدا حیدری
ناشر:
چشمه، چاپ اول 1395
75 صفحه، 7000 تومان
شما میتوانید کتاب
«راهنما یادت نرود» را تا یک هفته پس از معرفی با
۱۰ درصد تخفیف از فروشگاه اینترنتی شهر کتاب خرید کنید.
*****
سیزده داستان کتاب «راهنما یادت نرود» که با محور قرار دادن زنان نوشته شده، درصدد هستند رویدادهایی اغلب به شدت تکاندهنده را در کمال خونسری روایت کنند. نویسنده، گونهای جدید از رویدادهای داستانی را در طیفی از ادبیات مرگ تا ادبیات ازخودبیگانگی به دست میدهد که میتوان با تسری آن، نمونهها و الگوهای خوبی را در ادبیات داستانی معاصر ایران ارائه داد. این گونه ادبی که درصدد معنا بخشیدن به زندگی آدمی است، در آثار نویسندگانی چون: ادگار آلن پو آغاز و پس از آن، در نمایشنامهنویسی موسوم به سبک اَبزورد توسط بکت، استریندبرگ، یونسکو، دورنمات، فریش، کامو، کافکا و حتی ژان پل سارتر، بانی مکتب اگزیستانسیالیسم یا اصالت وجود شکل گرفت که در ایران نیز پاره ای از آنها به فارسی در آمده و نتشر شدند که جلال آل احمد از این نوع ادبیات با نام «ادبیات آخر الزمانی» یاد می کرد.
در داستان نخست، نویسنده رویدادهایی را از زبان راوی بدبین و دیگرآزار نقل می کند. لیلی و لاله که بازیهای کودکانهشان به زندگی بزرگان میماند؛ به زندگی و البته بازی زن و شوهری: «... یکی باید پاورچین پاورچین برود پشت در اتاقشان، گوش بایستد. هیچ وقت نباید از بازیشان غافل شد. باید مراقب بود. بچههای تخس! عاشق بازی زن و شوهریاند.»(صفحه7) و از این به بعد لیلی و لاله در موقعیتهای واقعی بازی زندگی با عروسکهای خودشان قرار میگیرند: «... شاید پشیمان شوند و تنبیه بچهها را رها کنند. پنج ... لیلی زودتر نفس کم میآورد. شانهها و گردن لاغرش زور میآورند به کف دستم ...»(صفحه12) و قصه دوم؛ مرگی یونسکویی – مانند آنچه استاد زبان نمایشنامه کرگدن اوژن یونسکو بر سر شاگردش میآورد، راوی داستان به فردی به عنوان قاتل طاهر – فرزندش شک دارد و او را با آمپول ویال پتاسیم میکشد: «... پتاسیم رنگ آبی بود. قاطی چند قطره آخر سِرُم که شد مو نمیزد با مایع سِرم ... گفتم حالا راحت استراحت کنید. گفت بیزحمت چراغها را هم خاموش کنید.»(صفحه18) و خانوادهای سنتی که محور داستان سوم هستند. بدون روح، زندگی میکنند و زن به فکر بچهدار شدن تا صدایش، روح زندگی را در کالبد آنان بدمد: «... راستی نذر کردهام اگر بچهتان بشود، تمام محل را مشکلگشا بدهم ... از اخمهای سیاووش خوف میکنی؟ چه حرفها! به حاجی رفته. دوازده ماه آزگار کفشش گل پاش است و سگدو میزند پی کار ...»(صفحه21) و چهارمی که داستان زنی است که پس از 7 سال بچه دار شده، اما احساس میکند نوزاد بیمار است و نمیتواند جان سالم به در ببرد و شاید مانند شتر ذبح شده در امام زاده ... «... نمی فهمند دلش یک خواب راحت می خواهد. راحت، بهاندازهی خواب همان پسرک ...»(صفحه26). داستان توی آینه تمام میشود هم به انقطاع روابط برادران و خواهران پس از مرگ پدر و مادر میپردازد. مادری پیر که تنها رشته پیوند یک برادر و خواهر است.
داستان تعریف یک زن، به خشونت در خانواده می پردازد. خشونت پدر علیه دختر و پسر علیه مادر و تکرار این رفتار: «... منم خوب می کنم داد می زنم سر میثم. مث بابا که داد می زنه سر مامان ...»(صفحه 37).
تحت تأثیر حرف مردم بودن و عادت به سرک کشیدن به حریم خصوصی دیگران، درونمایه اصلی داستان راهنما یادت نرود است که نویسنده آن را به عنوان اصلی کتاب انتخاب کرده است. شیوه رفتار جوانان امروز و حساسیت هایشان نسبت به ناملایمات زندگی و بالاخره این که زندگی باید روال عادی خود را طی بکند: «... بچهها همین جور زود و بیخیال هم بزرگ میشوند. بعد یک هو سر میافتی که شده شوهرت، آقابالاسر. هر روز یک اٌرد میدهد و به هر بهانهای یک ایراد میگیرد.» (صفحه44). روی خط جاده هم حکایت زندگی است در تلاش برای افتادن روی روال. مرد داستان همان ابتدا میگوید: «بعضی روزها که حرفمان میشود، نسرین میچپد توی اتاق و صدای گریهاش سوهان روح میشود. هوس میکنم ماشین را بردارم و بزنم به جاده ...»(صفحه45).
سکانسی برای پیرمرد، داستان پیرمرد بلیط فروشی است که علیرغم مناسب بودن برای یک نقش سینمایی، به دلیل تجربه تلخش در یک فیلم، تمایلی به حضور در فیلم یک کارگردان ندارد. جمال در سینما نارو خورده، چرا که در آن پای یک زن در میان بود: «... واسه خودت چی خیال کردی؟ ... نه جونم، اونم فیلم شون بود. ناکس، همچی که خماری از سرش پرید، رو برفای حیاطش جاپامو دُرُس کرد ... »(صفحه 53). عصایش را به زمین زد، تلنگری است بر وجدان هر انسانی و مفهوم فقر و عواقب اجتماعی و انسانی که برایش میتوان متصور بود. پیرمردی که علیرغم سالها کار در یک سازمان مددکاری، همواره تحت تأثیر انسانهای نیازمند، در برابر آشناییزدایی مقاومت کرده است: « ... باورتان میشود؟ یک نودوهشت درصدی دیگر ... حسرت مانده به دلم لای این همه نامه و درخواست یکی کارت عروسی یا تولد بچهاش را فرستاده باشد. دل و دماغ این مردم کجا رفته؟ ... » (صفحه 59).
وقتی آفتاب زد، داستان قتل یک نفر است با روایتی مثل یک بازجویی؛ همه می خواهند گزارش یک قتل را به درستی بدانند، اما نمیخواهند رفیقشان مقصر آن باشد: «... گوش به زنگ بودیم که مأموری در بزند و بگوید ولی از شما اسم برده ... احضاریه که آمدمنصور خبرمان کرد و گفت یادتان که نرفته؛ ولی هنوز رفیقمان است ... »(صفحه70). یک به توان n، مکاشفهای فلسفی است؛ یک سری رویداد در پیوند با هم به دنبال مکاشفهای برای دوستی با طبیعت. طبیعتی با نماد فاخته و جوجه هایش در خانهای لانه کردهاند: «... احمد که میرود سمت تراس، نوشتهی روی نامه را میخوانم. صدای کوکوی فاخته میآید. احضاریه ی دادگاه خانواده. صدای بلند احمد از تراس میآید. نامه را پرت میکنم پشت کفش کن و میروم توی تراس. احمد آنتن را نشان میدهد. یکی از فاختهها روی میلههای آنتن کوکو میکند. لانهای نیست.»(صفحه75).
کلمات کلیدی : نشر چشمه