دختر/ فریاد بر ساحل دریا
دخترکیست،
دخترک را خانواده ای ست
و خانواده را خانه ای
وخانه را
دو پنجره و یک در ...
و در دریا ناوچه ایست
که تفریح میکند
با صید آدمهای ساحل ؛
چهار نفر...
پنج نفر ...
هفت نفر
بر شن میافتند
و دخترک دمی در اَمان می مانَد ؛
زیرا دستی از مه به یاری اش آمد،
دستی خدایی،
آن گاه دخترک فریاد زد :
«بابا...
بابای من !
بلند شو، تا برگردیم،
دریا برای امثال ما نیست ! »
پدر امّا پاسخ نداد
که بر سایه اش فرو غلتیده بود ،
در کوران غیاب،
خونی در نخل،
خونی در ابر،
صدا او را به پرواز در می آورد،
بالاتر و دورتر از ساحل دریا،
در شب صحرا فریاد می زند ؛
پژواک را پژواکی نیست،
و آن گاه
دخترک ـ خود ـ
فریادی جاودانه می شود
در خبری فوری،
که دیگر خبری فوری نماند،
وقتی هواپیماها باز آمدند
تا بمباران کنند؛
خانه ای را
با دو پنجره و یک در...
***
نپرسیدند: «آن سوی مرگ چیست ؟»نپرسیدند : «آنسوی مرگ چیست؟»
نقشه ی بهشت را
بهتر از کتاب زمین در یاد داشتند ،
دلواپس پرسشی دگر بودند:
پیش از این مرگ چه کنیم ؟
در حوالی زندگانیمان زنده ایم،
حال آنکه زنده نیستیم
انگار زندگانی ما
تکّه هایی از صحراست
که خدایگان زمین بر سر آن می ستیزند
و ما همسایه ی غبار روزگاران دوریم،
زندگانی ما بر شبِ تاریخ نگار گران است :
«هرچه پنهانشان کردم،
از ناپیدا
بر من سر برآوردند»
زندگانی ما بر نقّاش گران است:
«نقش شان را می زنم،
سپس،
خود نیز یکی از آنان می شوم
و مِه مرا می پوشاند.»
زندگانی ما بر ژنرال گران است:
«چگونه از شبحی خون می جوشد؟»
زندگانی ما بودنی است،
بدان گونه که میخواهیم؛
میخواهیم ؛
اندکی زنده باشیم،
نه برای چیزی ...
به احترام رستاخیزِ پس از مرگ.
و بی اختیار، سخن آن فیلسوف را بازگفتند:
« مرگ برای ما بی معناست؛
ما هستیم،
پس مرگ نیست !
مرگ برای ما بی معناست ؛
مرگ هست،
پس آنگاه ما نیستیم!»
آنگاه
رؤیاهاشان را
به گونه ای دیگر سامان دادند
و ایستاده
در خواب شدند.
***
به پشت سر نمی نگرندبه پشت سر نمی نگرند
تا با تبعیدگاه وداع کنند،
زیرا پیش روی شان تبعیدگاهی ست ،
به این چرخه خو گرفته اند،
نه پیشِ رویی ست، نه پشت سری،
نه شمالی، نه جنوبی ،
از پرچین
به باغ «می کوچند »،
در هر متری از حیاط خانه
وصیتّ نامه ای برجا می نهند:
« بعد از ما
تنها زندگی را در یاد بسپارید !»
از پرنیان صبح
به غبار نیمروز « سفر می کنند»،
تابوتهاشان را می برند ؛
سرشار از اشیاء نبودن ؛
کارت شناسایی،
و نامه ای بی نشانی
به دلدار :
«بعد از ما
تنها زندگی را در یاد بسپار !»
از خانه ها به خیابانها «رهسپار می شوند»،
در حالی که نشانه ی زخمی پیروزی را رسم می کنند
و به تماشاگران می گویند:
« ما هم چنان زنده ایم
ما را در یاد نسپارید ! »
از قصّه بیرون می روند
برای تنفّس و آفتاب گرفتن ؛
رؤیاشان ؛ پریدن تا اوج،
و اوجِ اوج ...
فرا می روند و فرود می آیند،
می روند و باز می آیند ؛
از سفالینه ی کهن
به سوی ستارگان خیز بر می دارند
و باز به قصّه برمی گردند..
پایانی ندارد آغاز ...
خواب آلوده
به فرشتگان خواب می گریزند ؛
سپیدروی
با دو چشمان سرخ از درنگ برخون فروریخته:
ـ « بعد از ما
تنها زندگی را در یاد بسپارید ! »
برگرفته از«تابستان عاشقان»/ فصل پنجم/ ۱۳۹۰
شاعر: محمود درویش
برگردان: عبدالرضا رضایی نیا