کد مطلب: 451118
از روزنامه خاطرات فرهادمیرزا معترض الدوله/22
شبگذرانی در میانه «چملی گلی» و «کرفتو»
فرهاد طاهری*؛ 14 اسفند 1395
تاریخ انتشار : شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۷:۱۰
اوایل اسفند سال ۱۳۹۴ بود که با دوست بسیار فرهیختهام، دکتر محمد حسندوست، استاد بسیار دانشمند حوزۀ زبانهای ایرانی و ریشهشناسی و گویشپژوهی و فرهنگنگاری، هوای تکاب به سرمان زد. هر بار که از هوای آلوده و خفقانآور تهران به تنگ میآییم، «هوایی» میشویم و «هوای» جایی به سرمان میزند، البته ایشان بیشتر چون من خوشبختانه چند سالی است از تحمل تهرانِ آهن و سیمان و دود و... خود را رهانیدهام. با یک تلفن دوستم، جناب ناصر شریفی (از همکاران و دوستان قدیمم در جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران) به معاون فرماندار تکاب، جناب آقای عباسی، ترتیب کارها و اقامت ما به بهترین نحو داده شد. فکر میکنم چون سفر ما غیررسمی بود هیچ مانعی بر سر راه پدید نیامد. یا شاید هم چون ما مطابق اصول قانونی و اداری رفتار نکردیم بهراحتی موفق شدیم. در ایران، سادهترین کارها اگر بخواهد طبق ضوابط قانونی و بر اساس مقررات انجام شود هفتهها یا ماهها، شاید انجام شدنش طول بکشد. البته اگر انجام شود! تردید ندارم اگر از جانب دبیر فرهنگستان زبان و ادب فارسی نامهای خطاب به فرماندار تکاب نوشته و از او درخواست میشد که «نهایت مساعدت با ما به عمل آید» و «هماهنگیهای لازم مبذول شود» شاید ما چندهفتهای سرگرم «مساعدتها و هماهنگیها» بودیم بعد هم هیچ بعید نبود انگیزۀ سفر فرو مینشست و از خیرش میگذشتیم. ناهار را در زنجان خوردیم و راه را بهسوی تکاب کج کردیم. در ابتدای شهر، جناب معاون فرماندار با نهایت میهماننوازی و در کمال ادب از ما استقبال کرد و بهاتفاق او به محل اقامت رفتیم. در میهمانسرای ادارۀ منابع طبیعی، یعنی در جایی «میانۀ چملی گلی و کرفتو» قرار بود شبی بگذرانیم. دربارۀ تکاب پیشتر در منابع، کمی خوانده بودم. میدانستم این شهر، در ناحیهای واقع بوده که در سالنامههای آشوری از نیمۀ دوم سدۀ نهم قبل از میلاد «زاموآ» خوانده میشده و همواره نیز دستخوش آشوریان و ناحیۀ مسکونی اقوام باستانی لولوبی و گوتی بوده و دولت مانَا (یا ماننا) هم در اینجا تأسیس شده است یا اینکه در منابع پس از دوران مغول از این منطقه بانام «ساروقورغان» یاد شده و در دوران صفویه این منطقه چه سرگذشتی داشته و چگونه به «یوخاری محال» و «آشاقی محال» تقسیم شده است و... اما بدیهی است که در منابع از رفتار گرم و محبتآمیز مردم تکاب ننوشته باشند.
بعد از اینکه مستقر شدیم و با خوردن چای دیردمِ نشئهآور شمال که همواره همراه دارم، خستگی سفر را بهدرکردیم به دل کوچهها و تنها خیابان اصلی شهر زدیم. مسجد تکاب، با آن آجرکاری نجیب و متواضعانهاش نیمساعتی پذیرای ما بود. همیشه، بناهای آجری برای من پرکشش است. آجر، در نظر من مصداق تمامعیار جلوۀ نجابت و تواضع در معماری و بناهای تاریخی است. آجر یعنی در عین بیادعایی و بیبهرگی از نقش و نگار و آب و رنگ، بسیار کارآمد هم باشی. آجر را که میبینم یاد مردان و زنان آرام و پرمحبت روزگاران کودکیام میافتم. همان انسانهایی که بیادعا، بسیار توانمند و گرهگشا و کاربلد بودند. هر بار که بنای آجری دیدهام همین حس در من برانگیخته شده است. اما بیش از نجابت و تواضع آجرهای مسجد تکاب، نجابت و تواضع و خوشرویی و گرمرفتاری کسبه و اهل بازار و مردم کوچه و گذر، نظرگیر بود. نگاه هیچکس به ما طلبکارانه یا از سر بغض نبود. کسی هم نگاه «خودکمتربینی» نداشت. در طی سفرهای بسیارم به گوشه و کنار ایران تا متوجه شدهاند از تهران رفتهام بیآنکه کمی درنگ کنند تا بدانند اصالتاً «کجایی» هستم، یکی از آن دو شیوهای که گفتم با من درپیشگرفتهاند. دریکی از فرشفروشیها یکساعتی درنگ کردیم و مست و بیهوش ِنقش و نگار فرشهای سحرگونه و معجزهگر تکاب شدیم. مفتونی و شیدایی ازیکطرف، داغ دل و نداشتن بهرهای از سیم و زر دنیا از طرف دیگر. اگر چند ماه حقالزحمۀ نوشتن مقالات و تدریسهایم را برهم میگذاشتم باز نمیتوانستم هیچ یک از آن فرشها را به خود به خانه ببرم. تنها جایی که در این سفر حالم خیلی گرفت همینجا بود. اگر واقعاً میدانستم اینگونه افسرده میشوم پایم را داخل این فرشفروشی نمیگذاشتم. نکتۀ غمانگیزی است. معمولاً کسانی که سخت عاشق آثار هنری و صنایع دستی هستند و با دیدنش هوش ازسرشان میپرد و مست لایعقل میشوند محرومترینها در بهره بردن از «عشق» خوداند. ظاهراً نفس «عشق» همیشه حرمان و محرومی را میطلبد. در میان تابلوفرشهای بسیار قیمتی، تابلو فرشی از چهرۀ سیدمحمد خاتمی دیدم. از فروشندۀ ماجرای آن را پرسیدم. گفت به درخواست کسی، سفارش دادهام که بافتهاند. به شوخی گفتم اگر درخواستکننده پشیمان شود و نخواهد تکلیف چیست؟ با خنده گفت خودم با کمال میل و شادی به خانه میبرم هرچند میدانم بدون تردید دهها مشتری دستبهنقد دارد! اول صبح فردای آن شب، به قول منشی عصر قاجار موکب سفر را به جانب «چملی گلی» گسیل داشتیم. در مسیر راه در کنار جویباری بساط صبحانه را گستراندیم و بر لب جویی نشستیم و به اشارتِ گذران عمر به قول خواجه شیراز بسنده کردیم. «چملی گلی»، چمن متحرکی است که بهصورت جزیره بر روی دریاچۀ کوچکی شناور است و با وزش باد و جریان هوا جابهجا میشود. این چمن در 15 کیلومتری تکاب و در نزدیک روستای بدرلو واقع شده است. در وسط روستا از اهالی، سراغ چملی را گرفتیم. راهی دشوارگذر و گلی را نشانمان دادند. چملی در موقعیت پایینتر از روستا و بهواقع در درهمانندی بود. بهمحض آنکه بر تپۀ مشرف بر چملی رسیدیم، هفت هشت سگ ببرقامت و بسیار پرهیجان، با نعرههای بلاانقطاع زهرهبر، به ماشین حملهور شدند. از ترس جرئت نمیکردیم پیاده شویم. دور ماشین با شور و حال میگشتند و چنگ و دندان نشانمان میدادند. دکتر حسندوست که پیشترها تجربۀ مماشات با سگ را ظاهراً داشت به من گفت: تهماندههای نان بربری صبحانه را تکهتکه کن و از پنجرۀ ماشین بینداز بیرون! تا لقمههای نان را به دندان گرفتند و فروبردند دمها به نشانۀ شادی به اهتزاز و چرخش درآمد! کاملاً میشد شادی و بیقراری را از جنباندن دمهایشان فهمید. بعد از گذشت چند دقیقه، حس کردیم مهرورزانه نگاهمان میکنند. از ماشین با احتیاط پیاده شدیم. آن چند تکه نان، کارگر افتاده بود. نمکگیر شده بودند. اینگونه، آنهم در چند دقیقه حق نانونمک را بهجا آوردن گمان میکنم فقط از حیوان برمیآید، بسیار نادرند انسانهایی که چنین استعدادی داشته باشند. از جایی که ایستاده بودیم تا به چملی برسیم، باید سراشیب دویست سیصدمتری را پیاده، آنهم روی پشتههای برف میپیمودیم. سگهای انس یافته با ما نیز همراهمان شدند و با تکان دادن دمهای خود به ما قوت قلب میدادند. یاد شعر سعدی افتادم:
نه این ریسمان میبرد با مَنَش/ که احسان کمندی است در گردنش
بدان را نوازش کن ای نیکمرد/ که سگ پاس دارد چو نان ِ تو خورد
وقتی از چملی به کنار ماشین برگشتیم و دوستان تازهیافته را وداع گفتیم و به راه افتادیم بدجوری دلتنگشان شدم. از صمیم قلب دوست داشتم تکتکشان را در آغوش بگیرم و نوازش کنم. همیشه وقتی به صفا و مهروزی و گذشت و رفتارهای بیکینه و کدورت گذشتگان فکر می کنم یادم میآید در زندگی آنها حیوانات چقدر سهیم بودند. همیشه ساعتی از روزشان با حیوان میگذشت. معاشرت با حیوان، شاید مهترین دلیل تجلی آن خویهای انسانی بود. از روزگاری که حیوانات از ما دوری گزیدهاند، گویی صفات واقع ِانسانی و محبت بیادعا و بیریا یا محبت بیلفظ و بیمنت که مختص حیوانات است، از زندگی و رفتار ما رخت بربسته است. چقدر از حیوان میآموختیم. همیشه آرزوی زیستن با حیوانات را داشتهام...
از چملی گلی، بهسوی غارکرفتو در غرب تکاب راندیم. از جادهای پرمانع که قسمتهایی از آن انباشته از گل و برف بود گذشتیم تا به کرفتو رسیدیم. غارکرفتو از آثار برجایمانده از دوران مادهاست. این غارِ حیرتانگیز پنج اشکوبهای بر سینۀ کوهی رعبآور، دستکند مردمان آن روزگاران بوده و ظاهرا کاربرد دفاعی داشته است. مردم به هنگام تهاجم اورارتوها و آشوریها در این غار پناه میگرفتهاند. سکوت مرگباری بر حال و هوای آنجا حاکم بود. میشد صدای نفس کشیدن تاریخ را هم شنید. گاه فقط صدای فغان زاغی یا نالۀ جغدی به گوش میرسید.
برجای رطل و جام می، گوران نهادستند پی
برجای چنگ ونای ونی آواز زاغ است وزغن
چند نفر از مرمتکاران و محافظان غار که از مردمان همان منطقه به نظر میآمدند، مشغول جابهجایی تکه سنگها و سخت و عاشقانه نیز سرگرم کار دل خود بودند. با نهایت صمیمت و گرمی، سر سخن را با ما گشودند و راه غار را نشانمان دادند. در هنگام بازگشت از غار، یاد جمله دوست و سرور بسیار عزیزم دکتر صادق ملک شهمیرزادی، استاد بازنشسته گروه باستانشناسی دانشگاه تهران، افتادم. میگفت: همیشه گفتهام و میگویم شناسنده و معرف واقعی غارکرفتو، نه رابرت کرپورتر (1777- 1842م) نویسنده و جهانگرد انگلیسی است، بلکه مردم این دیار و این منطقه هستند که معرف آناند و محافظ آن!
از کرفتو به تکاب برگشتیم. ناهار هم میهمان معاون فرماندار بودیم. از قبل، قول از ما گرفته بود و چارهای جز پذیرفتن نداشتیم. فکر کنم از معدود وعدههای نهاری بود که یک مقام دولتی و سیاسی بدون درنظرگرفتن هر ملاحظه و چشمداشت و تبلیغی، دو نفر اهل فرهنگ و تحقیق را دعوت میکرد. با خداحافظی بسیار محبتآمیز و روبوسی صمیمانۀ معاون فرماندار، جانب بازگشت گرفتیم. در سر راه به تخت سلیمان و آتشکدۀ آذرگشسپ، یکی از سه آتشکدۀ بس نامآور برجایمانده از روزگار پیش از اسلام فرود آمدیم و بر بلندی تپهای برشدیم که بنای آتشکده بر آن بود. از دروازۀ شکوهانگیز آن گذشتیم و پای به اندرون نهادیم. دربارۀ این یادگار جاودان، نباید نوشت و خواند و شنید. باید رفت و دید. دیدار از بنایی به یادمانده از آیینی که آموزهاش، اساسیترین پندهای اخلاقی را در تحقق واقعی انسانیت برای همه مردمان، در طی تاریخ تا ابد، به ارمغان دارد: پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک...
* دانشنامهنگار و پژوهشگر تاریخ معاصر
کلمات کلیدی : فرهاد طاهری
استاد عزیز جناب آقای طاهری
یادداشت شما، بسیار زیبا و خواندنی و حاوی اطلاعات بسیار خوبی از منطقه باستانی تکاب بود.
از مطالب خواندنی و دلنشینتان بسیار می آموزم و لذت می برم.
سلامت و سربلند باشید... (4186703) (alef-13)