کد مطلب: 414165
پیشنهاد کتاب/ «سیاست تفکر»؛ کلود لفور؛ ترجمه مهدی سلیمی؛ چشمه
مرگ یا حیات فلسفه در دوران ما؟
آرمان میرزانژاد؛ 26 آبان 1395
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۰۹
«سیاست تفکر»
نویسنده: کلود لفور
مترجم: مهدی سلیمی
ناشر:
چشمه، چاپ اول 1395
92 صفحه، 7500 تومان
شما میتوانید کتاب
«سیاست تفکر» را تا یک هفته پس از معرفی با
۱۰ درصد تخفیف از فروشگاه اینترنتی شهر کتاب آنلاین خرید کنید.
*****
کلودلفور فیلسوف و فعال سیاسی فرانسوی (2010-1924) در این کتاب با دقت به آراء و نظریات استاد پدیدارشناس مرلوپونتی و شرح و بسط تفکرات وی، درباب اندیشههای مارکسیستی، تروتسکیستها، و سیاستهای اتحاد جماهیر شوروی، به تاکید این ایده راهبردی میپردازد، که بازنگری یا بررسی مجدد اندیشهها، در نهایت باعث تداوم بخشیدن و فراروی از آنها میشود؛ به ویژه برای آن دسته که میخواهند گامی به پیش بردارند.
لفور در «موقعیت فیلسوف» با این پرسش مهم درباب فلسفه با نقل قولی از سارتر مطلب را آغاز می کند که «آیا در زمانهی ما فلسفه مرده است یا همچنان دارد نفس میکشد؟» و بعدتر این نکته را روشن میسازد که فیلسوف در موقعیتی به مفاهیم فلسفی و اندیشههای فیلسوفان ِ پیش ازخود مینگرد که این موقعیت، مطلقا ساختار سلبی ندارد و تاریخ اندیشه از بیان این شکل از حکمها که «آری درست است یا نه نادرست است» تن میزند.
در همین راستا مارکس با حضور خود تمام فلسفهی هگل را نابود نکرد و همچنان که کانت فلسفه دکارت را منهدم نساخت. بلکه آنچه در این جا روشن است این ویژگی است که تاریخ اندیشه از دیدگاه لفور، از یک سو به تاثیر و کارایی فلسفه پیشین، و عملکردهای بالفعلش میپردازد و از دیگر سو با عدم تعیین و شک در برخورد با مفاهیم قطعی پنداشته قبلی، در اندیشه خود گامی به جلو برمیدارد. البته مولف کتاب هم به کاربرد یا طرز کار اندیشه معطوف است و دیدگاهی که تنها عمل و طرزکار را در«سطح کنش جمعی، تکنولوژی و ارتباطات اجتماعی» آشکار میکند، به پراکسیس اندیشه صرفا با نظری محدود مینگرد. او به گزاره «...دیگر زمان فلسفه سر رسیده» به این دلیل باور ندارد که :«تجربیات را میتوان تفسیر کرد و این کاریست که جستار و تحقیق ما را غنیتر میسازد». به طورکلی او باور دارد:« فلسفه مدام در حال بازتولید لحظاتی است که به خاک سپرده شدهاند نه تنها برای رویارویی با مخالفان خود بار دیگر از زیرخاک سربرمیآورد تا مباحثهها و استدلالهای آنان را به پرسش مبدل سازد؛ بلکه در پرتوی آن، یک نسبت ناگهانی بین ایدههای هر فردی پدیدار میشود که در نگاه اول به نظر میرسد در تقابل هم قرار دارند» در همین راستا او تلاش دارد سنجش شکاف بین فلسفه مارکس و ایدئولوژی مارکسیستی را (درغیاب انقلابهای پرولتری)که در جماهیر شوروی رخ داد، مورد نقد قرار دهد.
در خوانش مرلوپونتی از سوالهای فلسفی بیجواب، به این برداشت میرسیم که «پرسش و جستارها در مسیر مربوط به خود پیش میروند» در واقع سوال ِ فلسفی، یک پیشینهی تاریخی مخصوص به خود و نسبتی با جوابهای پیشین خود دارد. در واقع مرلوپونتی با چشمداشت به پرسش به معنای انتقاد از ایدهها و واقعیتهای موجود باعث میشود که به واکاوی و پیشبرد امور واقعی و خودِ ایدهها بپردازیم. از نظر او انتقاد از ایدهها و واقعیتها باعث اندیشیدن و به چالش کشیدن آنها میشود و این جریان باعث میشود که بازنگری در تجربههای خود داشته باشیم. درهمین بخش از کتاب چگونه شکل یافتن فلسفه در گذر از مسیر تجربه و گرایش به تجربهگری به انضمام چون و چرا و تفسیر است. مراحل نضج و تطور فلسفه و آنچه که به عنوان زبان یا امر فلسفی از آن یاد میکنیم در گرو درک ِ فلسفه تاریخ و روح است، نکته دیگر سخن گفتن فلسفی درباب سیاست است که در کتاب مطرح شده:«با سختگیری بیخود و بیجهت پیش از سخن گفتن فلسفی دربارهی سیاست، نبایست در انتظار اصول کاملا شفافی باشیم، آن گاه که رخدادها را در بوتهی آزمایش مینهیم از آنچه که برایمان قابل پذیرش نیست آگاه میشویم، و همین تجربهگری چنان که تفسیر شود، مناسب حال هم برنهاد thesisو هم فلسفه می شود.» به عبارتی دیگر کلودلفور قصد دارد با خوانش مرلوپونتی از فلسفهی سیاسی امروزی، پیوندی میان فلسفهی سیاسی امروزی و تجربهی درک رخدادها بزند و اینها اتفاقی هستند که اندیشه از آنها الهام میگیرد و ضرورتی را خلق میکند که نشان از یک معنا را در خود دارد. لفور اضافه میکند که مرلوپونتی هرگز آثار مارکس را موضوع مطالعه خود قرار نداده او هرگز نمیپرسد که ذات تاریخ یا ذات سیاست چیست و نوشتههایش به شرح و بسط تازهای از جامعه مدرن نمیانجامد اما به همین منوال آشنایی مخاطبش با مارکسیسم را بدیهی میپردازد.
لفور در بازشناسی تفکرات مرلوپونتی در مقالهها و رسالههایش به کشف «ارتباط تکین با دیگران و با چیزها» تکیه میکند و همچنین ذات اندیشهی مرلوپونتی را «دوری گزیدن از بیان حقایق با عبارت مسلم و قطعی» تلقی مینماید. سرانجام تفکر محوری او را «درباره چیستی اندیشه» نامگذاری کرده نه تکرار اندیشه او.
نبرد میان طبقات یا آنتیگونیسم تاریخی طبقاتی طبق دیدگاه مرلوپونتی و بسط لفور همچنان ادامه دارد اما چندان دیگر مانند دنیای دوقطبی انگاشتهی سابق این تضاد طبقاتی علنی و آشکار نیست. امروز فشار طبقهی حاکم بر محکوم با انگیزه و بازخورد فاشیستی از سوی حاکمیت خود را باز مینمایاند. در واقع پدیدهی فاشیستیگری نیروی مازاد کاپیتالیستی طبقه حاکم بر محکوم است، اما نه دیگر با جنگافزارهای نظامی. شکل مبارزه دیگر صورتی کلاسیک ندارد همچنان که شیوههای مبارزه تغییر کرده، شیوهی سرکوب و فشار هم دچار دگرگونی شده است.
مارکسیسمی که لفور از آن دم میزند ما را در برابر دریافتی قرار میدهد که میتواند در بازنگریستن به مفهوم جدال طبقاتی موثر باشد. هرچند که مارکس معتقد است ظلم در طول زمان پرولتاریا را وادار میسازد تا پرده از تصویر واقعی بردارد با این حال او هرگز از این نکته به این نتیجه نمیرسد که کمونیسم یک امر ضروری است. مرلوپونتی نیز باور دارد وجود نبرد طبقاتی آسیبزاست و توانایی آن را ندارد که دست به ساختن بزند چنان که این موضوع در«مانیفست کمونیست» مطرح شده است.
نویسنده تفسیر میکند که مرلوپونتی در مقام یک مارکسیست، به تفکیک میان عقاید مارکسیستها با آرا و نظریات مارکس نمیپردازد. اما آنجا که مارکسیست دست به تحریف معنای خود میزند، آنها را به حقیقت کارهای خود مارکس فرا میخواند. در واقع مرلوپونتی انحراف از معیاری که مارکسیسم از مارکس میگیرد را مدنظر قرار میدهد او نه یک پیش برنده آرای مارکسیسم است و نه ترمیم کنندهاش!
لفور به دوگانگیها و ابهامات فلسفهی مارکسیستی دربارهی مفهوم تاریخ، به کتاب«ظلمت در نیمروز» آرتور کوستلر نظر میاندازد و کوستلر را هم دچار دوراههای ناخوشایند میبیند؛ دو راهی برآمده از امر در خود و امر برای خود- راه اول تاریخی که انسانها را به عمل واداشته که بعدتر در راستای پیشبرد و انجام طرحهای خودش به کار میبندد و راه دوم درون بود ِ محضی که ما ناچاریم به محض آن که معنای انچه انجام دادیم از ما بگریزد، به آن بازگردیم.
لفور تلاش میکند نه تنها خط و مشیها و سیاستها را داری دو بُعد یا دوگانگی بداند و حتی طبقه پرولتاریا طبق نظریه او برسازنده آگاهی یا تجربه آگاهانه از خودش باید باشد و بعد از مرلوپونتی این دو بُعدینگری را یادآور میشود که اساسا میان ابژکتیویته و سوبژکتیویته یک رابطهی دیالکتیکی برقرار است و همچنین تناقض در بطن حقیقت جای دارد:«مغایرت و تناقضی درون حقیقت، بنیان نهاده شده است» او از این جملهی موجز و پرمعنای مرلوپونتی که شباهت به نظریه دیالکتیکی مارکسیستها دارد به تضادهایی که در ژرفای طیف انقلابی نیز نهفته است اشاره میکند و برای این طبقه حتی یک عنوان میگذارد: «طبقه انقلابی خودش به تقسیمناپذیری سوژه- ابژه است» یعنی محمول آن چه تضاد انگاشته و پنداشته میشود. در یک جمع بندی طبق نظر لفور، مرلوپونتی نظریه سیاسی جدیدی به فلسفه مارکس نمیافزاید و البته به هیچ وجه هم مفهومی که دربارهی تاریخ ارائه میدهد یک مفهوم پیشامارکسیستی نیست. عمده تلاشش رادیکال کردن فلسفهایست که پیشتر خود را رادیکال نامیده و مرگ فلسفه و تحقق آن را در زندگی انسانها اعلام کرده است. لفور بسیار خوب به این دریافت رسیده است که رادیکالیسم مارکسیستی ریشه در پراکسیس انسانی و به طور ذاتی معطوف به پراکسیس یک طبقه بوده است و همچنین رادیکالیسم، سیاستی بود که انقلاب دائمی و بازسازماندهی جامعه بر مبنای کاملا جدید را در دستور کار خود قرار داده بود.
ما با خواندن این کتاب میتوانیم پیببریم که دیدگاه کلی از سوی فیلسوفی بیان میشود که خود در زیر مجموعهی فلسفهی مارکسیستی و ایدئولوژی حزبی نبود، اما درخصوص انحرافات، اشتباهات، آسیبشناسی ِنگرهی مارکسیستی و مواضع تروتسکیستها استدلالهای درخور توجهای داشته که لفور را به چشم اندازهای نوینی در تفسیر و قرائت از آرای استادش میرساند. چشماندازهایی که نشان میدهد باز میبایست ماهیت رادیکال این فلسفهی اجتماعی- سیاسی- اقتصادی را مدنظر و بازنگری قرار داد و از این طریق میان فلسفه و اجتماع، میان عمل و امکان، میان تئوری و پراکسیس ارتباط ها را کشف کرد تا طبقهی انقلابی یا پرولتاریا بتوانند تضادهای موجود میان جامعه یا طبقات را از نو که به شکلهای دیگرگونهای آنتیگونیسم تولید میکند، بشناساند آن هم از گذر ِنگرهای آسیبشناسانه به آن چه که به عنوان خلل و نسوجهای نظری در تاریخ گرایشات مارکسیستی وجود داشته است.
کلمات کلیدی : نشر چشمه