طاهره صفارزاده قربانی شعر معاصر

مهدی خطیبی،   3961028021 ۱ نظر، ۰ در صف انتشار و ۰ تکراری یا غیرقابل انتشار

صفارزاده یگانه شاعر زن پس از فروغ بود که هم از لحاظ ساخت شعر و هم جهان‌بینی شاعرانه متفاوت بود

«طاهره صفارزاده» در شعر معاصر یک قربانی است. اگرچه خود او نیز در این بین بی‌تقصیر نیست. سلوک اجتماعی او در سال‌های نخستین انقلاب 57 گواه این سخن است. او پیش از «بیعت با بیداری» به گواه آثارش از جمله آگاه‌ترین و پیشروترین شاعران ایران بود و از آن گذشته، فراموش نکنیم که سایه فروغ بر شعر ایران سایه‌ای سنگین بود، آن‌چنان که به قول اخوان ثالث، شاعران ریش و سبیل‌دار هم دست‌هایشان را در باغچه می‌کاشتند و سبز می‌شدند. اما صفارزاده یگانه شاعر زن پس از فروغ بود که هم از لحاظ ساخت شعر و هم جهان‌بینی شاعرانه متفاوت بود. به همین بسنده می‌کنم که نخستین شاعری بود که شیوه «سیال ذهن» را در منظومه‌هایش آگاهانه‌ و سازمند اجرا کرد. این گونه موارد را به‌تفصیل در کتاب «جایگاه طاهره صفارزاده در شعر معاصر» نوشته‌ام. بازمی‌گردم به همان جمله نخستین. صفارزاده قربانی ذهن دوگانی جامعه‌ای احساساتی شد. جامعه‌ای که همیشه مرزی برای قضاوت انسان‌ها قائل می‌شود: خوب/بد، زشت/زیبا، شاعر حکومتی/ شاعر غیرحکومتی یا هر نام دیگری که دوست می‌دارید؛ اما به بانگ بلند می‌گویم، صفارزاده اگرچه مثل برخی از انسان‌ها باوری سخت معتقد داشت، اما هیچ‌گاه شاعری نبود که یوغ بندگی گروه یا دولتی را بر گردن داشته بود. آزاده بود و آزاده زیست. آنچه بود نمود. دریغا که این روزها برخی آن جنبه نادرست حکومتی شخصیت او را پررنگ می‌کنند و برخی به انکار شعر او برمی‌خیزند.
باری، متن زیر گلایه‌ای است با او. سخن‌ها با او داشتم که نمی‌شد از جایگاه منتقد با او در میان گذشت. ناگزیر شبی نوشتمش و گوشه‌ای گذاشتمش. امروز میان یادداشت‌ها یافتمش.

طاهره، طاهره، طاهره! آن قدرت تداعی، آن سفرهای خیال .
«دودها
دو پله یکی
بالا می‌روند
آسانسور طبقه دوم شب از کار افتاده است
زندگی تکرار نگاه آسانسورچی‌ست
بالا
پایین
پایین
بالا
پایین
پایین
بالا
پایین
- این مرده نزد برهمنان اعتراف کرده بود
اعتراف این مرده نزد برهمنان چه بود
خیره شدن به دست‌های خبازان شاید
تجاوز به ساحت یک قرص نان شاید
دیروز بر دوش آدمی ارابه‌ای دیدم
بارش مهاراجه و بانو
گفتم وحده لااله الاهو.»

آن طنز که هر مطلقی را به ریشخند می‌گرفت .

«امروز در سرسرای موزه ایستادم
و طرح پیژامه بهادر شاه را به‌عنوانِ سوغات
برای سوسیالیست‌های سابق محله‌مان از بر کردم
باشد که از من خشنود شوند
باشد که این طرح، طرحی جهانی گردد.»

و آن کودکْ‌خیالی‌ها ... آن دلهره‌های نوجوانانه...

«فردا من به کوچه‌ای برمی‌گردم که در چارده سالگی میان آن ایستادم
و قلبم را همراه با شب‌نامه‌ای
به جوانی دوچرخه سوار تقدیم کردم
ارتعاش انگشتانم
تا سه کوچه دورتر
در جیب‌های ارمکم ادامه داشت.»

و آن خداباوری‌ات که در این سطرها جاری است

«من دنبال یک جفت چشم می‌گردم
یک جفت چشم
که فرصت به بالا نگریستن داشته باشد
یا
و لاک ناخن من
برای گفتن تکبیر
قشر فاصله نیست.»

ولی شاید با این سطرها بود که با بیداری (بگو آن را چه بنامم؟) بیعت کردی، شاید با این سطرها آغاز شد:

«دلیل راه به زوار می‌گفت
وقتی رسیدید از امام چیزی طلب مکنید
اما من زن آزمندی را می‌شناسم
که چون دستش به ضریح برسد گریه خواهد کرد
و خواهد گفت
یارب نظر تو برنگردد.»

طاهره، طاهره! مگر جنایت را بر درخت‌ها ندیدی؟

«روزی بر این درخت
ریسمانی می‌روید
با میوه‌های سخت
بر روی این درخت
سرهای خواب رفته
فانوس می‌شوند.»

فانوس‌ها به تو گفته بودند که آن بیداری، بیداری نیست
طاهره!
طاهره!