نویسنده: اویگن روگه
ترجمه محمد همتی
ناشر: فرهنگ نشر نو، چاپ اول 1397
448 صفحه، 43000 تومان
****
بسیاری از هنرمندانی که برلین را خانهی خود میدانند تاریخ اغلب خاموشماندهی جمهوری دموکراتیک آلمان را با علاقه و توجه زیاد وامیکاوند تا بارقه و نشانی از هویت فردی، خانوادگی و ملی در آن بیابند. اینک خزانِ اویگن روگه از آفریدههای ادبی برجسته در این زمینه است و جایزهی کتاب سال آلمان و تقدیرهای دیگری را هم نصیب نویسنده کردهاست. روایتـ پانورامای نفسگیر اویگن روگه دربارهی سرگذشت خانوادهی اومنیستر و وابستگان سببی آنها مرز و جغرافیا و نسل و زمان نمیشناسد، چالاک به مکزیک و سیبری و آلمان شرقی سرک میکشد و قلهها و درههای تاریخ قرن بیستم را جَلد درمینوردد. سرگذشت سه نسل از خانوادهی اومنیستر را میتوان بهمثابه روایتی جذاب از تاریخ نیمهی دوم قرن بیستم خواند، روایتی از هفت نظرگاه مختلف که به نیمهی اول قرن هم نقب میزند، انسان و قدرت انطباق او را محور قرار میدهد و رگههای طنز هم در آن تنیدهاست. نسل اول، یعنی پدربزرگ و مادربزرگ اومنیسترها، شهروند ویلهلم و شارلوته، که کمونیستهایی باورمندند و خود را بدون حزب هیچ میدانند در ابتدای دههی 50 از مکزیک به آلمان شرقی برمیگردند تا بر اساس مرام پرولتاریشان دین خود را به آلمان جدید ادا کنند و سهمی در شکلگیری هر چه بهتر آن داشتهباشند، البته بماند که در مدتی که آنها در مکزیک و به دور از آن شهر ویران با مردم ویران بودند، در دولت جدید مناصب را قسمت میکردند.
نسل بعدی پسران ویلهلم و شارلوته یعنی ورنر و کورت هستند. با کورت و پسرش الکساندر در اولین بخش روایت که در 2001 میگذرد آشنا شدهایم. با برگشت ویلهلم و شارلوته به آلمان در 1952 کورت هم از آن سوی دنیا بازمیگردد. برای کورت مهاجرت به روسیه به کابوس تبعید در سیبری بدل شده بوده اما دستکم عشق را آنجا تجربه کرده و حالا همراه همسر روسش ایرینا و البته با باوری خللناپذیر به امکانپذیری تغییر ـ حتی تغییر ارزشهای خردهبورژوایی کشورش ـ برمیگردد. تنها نمایندهی نسل سوم الکساندر است و افتخار نمایندگی آخرین نسل به مارکوس پسر او میرسد. الکساندر، پسر کورت و ایرینا و نوهی ویلهلم و شارلوته، در اواخر دههی 80 خسته از همهچیز ـ مانند بسیاری از همنسلانش ـ آلمان را ترک میکند، آن هم در زادروز پدربزرگش که 90 ساله شدهاست.
به میانجی الکساندر مبتلا به سرطان و تلاش او برای ایجاد پیوندی دوباره با خانواده و کشورش است که روگه در 2001 ما را وارد فرازونشیب داستان اومنیسترها میکند و داستان در همان سال به الکساندر ختم میشود، و تنها صدایی که در نهایت میماند غوغای بیاحساس دریای دوردست است. داستانی بهعظمت داستان زوال را مشکل بتوان درحجمی متوسط بهتمامی روایت کرد، حتی اگر پرهیزکارانه از کشش به استفاده از تکنیکهای پستمدرن و باب روز دور بمانی و محافظهکارانه در چارچوبها حرکت کنی و تنها شیطنت تکنیکیات بههمریختن زمان باشد. به همین دلیل لحظههای ناب و کلیدی از خط سیر روایت اهمیت بیشتری دارند، جشنهای سالگرد، شامهای خانوادگی، قدمزدن در برلین، و حتی روزهای مکزیکوسیتی. تصویری که روگه از هر کدام از این لحظههای ناب میدهد انگار خردجهانی است که تمامیت جهان روایت را در خود جادادهاست و اینجاست که سایهی تالستوی بر سر داستان ظاهر میشود. اول اکتبر 1989 روزیست سرشار از لحظههای ناب و 6 بخش داستان را به خود اختصاص داده. یکشنبهای است پر از سکوت که با سرسام شروع میشود و ما را با ایرینا همسر کورت اومنیستر و مادر او نادیژدا ایواناونا ـ که در دوران زندگیاش در برلین به گذشته و خانوادهاش در روسیه فکر میکند، جوراب میبافد و خیارشور بهسبک روسی میاندازد ـ و دیرتر با ویلهلم و شارلوته نزدیک و صمیمانه آشنا میکند، روزی که الکساندر به غرب میگریزد، روزی که ویلهلم اومنیستر 90 ساله میشود. نگاه روگه بهخصوص به ویلهلم و نادیژدا ایواناونا و البته میهمانی یادآور نگاه بیرحم و نافذ چخوف است که به درون و بیرون میتابد، نگاه چخوفِ همیشه در کمین و مترصد هیچکردن امیدهای آدمی. گفتگوها هم جالبتوجه و تاثیرگذارند و مهارت روگه در خلق گفتگو از نوع گفتار مردم در زندگی روزمره را بازمیتابانند. کار روگه فلسفهپردازی نیست، کار او نورتاباندن به شخصیتها و دالانهای ذهن آنها، افسوس و شادمانی و باقی پیشامدهای زندگیشان است که با تاریخ و آفتی که دیریازود به آرمانها میزند و داستان همیشگی زوال را مینویسد درهمتنیده، و نویسنده از عهدهی کار خوب برآمدهاست.
ارتباط هر یک از اعضای خانوادهی اومنیستر با کمونیسم و دیوار برلین منحصربهفرد است اما از آن مهمتر همراهی ما با آنهاست. به داستان هر کدامشان که میرسیم انگار با اوییم و همراه او تلاطم زندگی چندرنگ و چندسویه در جمهوری دموکراتیک آلمان یا روسیه را تجربه میکنیم و البته شاهدیم که چگونه شخصیتها به آرمانهای کمونیستی نزدیک و گاهی از آن دور میشوند و عاقبت زوال خانوادهی قدرتمند اومنیستر و زوال نظام و باور ریشهدار جمهوری دموکراتیک در چنگ تاریخ و روایت اجتنابناپذیر میشود؛ خزان اومنیسترها، خزان جمهوری دموکراتیک آلمان و ناپدیدشدن رویای آرمانشهری که نسل سوم و چهارم حتی قادر به تصور آن نیست.
در خواندن سرگذشت اومنیسترها بهفارسی محمد همتی آرامش و اعتمادی هست که لذت همراهی با متن را 450 صفحهای را چندبرابر میکند و البته پیشتر هم در مارش رادتسکی و شکوه زندگی مزمزهاش کردهایم . طنز و اندوه و شیرینی و نوستالژی در متن فارسی بامهارت بازتاب دادهشده و پانویسها روشنگر و جذاب است و باعث میشود وجه تاریخی کار کمرنگ نشود و خواننده متن را تا حد ممکن نزدیک به شخصیتها و زمینه تاریخی ـ سیاسی زندگی آنها درک کند.