تاملاتی راجع به کتاب و کتاب‌خوانی / بخش اول عصر كتاب و درد بی‌كتابی

راسخی لنگرودی،   3980203172 ۱ نظر، ۰ در صف انتشار و ۰ تکراری یا غیرقابل انتشار

چه می‌شد برای هر خانواده ایرانی تحصیلكرده‌ای همه‌ هفته‌ها حكم «هفته كتاب» را پیدا می‌كرد و امر پسندیده «كتاب‌گردی» و «كتاب‌یابی» و «كتاب‌خوانی» و از «كتاب‌گویی» رسم همیشگی به خود می‌گرفت؟ در گرامیداشت این هفته و نام مباركش، كتاب در سطحی وسیع جنبه هدیه به خود می‌یافت

دوست شاعری كه در سراسر عمر به كتاب وابسته و دلبسته بود، این اواخر به علت شدت بیماری دیابت به‌تدریج بینایی را از دست داد و از نعمت ‌خواندن محروم شد؛ همان نعمتی كه به گفته خود طی چند دهه همه لذت و دلگرمی زندگی‌اش را تشكیل می‌داد. یك روز برای عیادت به خانه‌اش رفتم. برحسب اتفاق یكی از روزهای «هفته كتاب» بود. دیگر آن شادابی همیشگی را نداشت. افسرده در زاویه‌ای از كتابخانه نشسته بود و شكایت و فغان می‌كرد. برای آرامش، كتابی در دست گرفته بود و نالنده به نگارنده می‌گفت: «تا چندی پیش می‌دیدم و حالا نمی‌بینم. چندی پیش كتاب می‌خواندم و حالا دیگر قادر به خواندن نیستم. مگر می‌توان بدون این (كتاب) زیست و بدون مطالعه روز را شب كرد؟» می‌گفت: «چشمی كه نخواند بهتر است به خواب برود!» به یاد عبارت نغز ابراهیم ادهم افتادم كه: «هیچ چیز بر من سخت‌تر از مفارقت كتاب نبود؛ كه فرمودند: مطالعه مكن.» آن دوست آرزوی مرگ می‌كرد و چندی بعد برای همیشه دست از سایش كتاب شست.

آن شاعر زنده‌یاد در نوبتی دیگر، قبل از آن پیشامد می‌گفت: «سه سال اول زندگی مشترك را در خانه محقری با تمامی محدودیت‌ها و محرومیت‌ها سر كردیم. خانه‌ای كه جایی برای اثاثیه اضافی نبود. در عسرت و تنگی قرار داشتیم. از نوجوانی كتابخانه داشتم؛ با قفسه‌های فلزی و كتابهایی كه خریده و خوانده بودم. روزی در اولین روزهای زندگی مشترك از محل كار كه به منزل آمدم، كتابخانه را به هم ریخته دیدم. شده بود قفسه‌هایی بی‌كتاب! قفسه‌ها بودند، اما خبری از كتاب‌ها نبود. از همسرم كه آن روزها آخرین ترم تحصیلات دانشگاه را می‌گذراند، پرسیدم موضوع چیست؟ گفت: روانه كارتن كردم تا به اتفاق به انباری انتقال دهیم! تنها به این دلیل كه جا كم است و كتاب هم در زمره اثاثیه اضافی!

شوكه شده بودم. من كه كتاب برایم امری لازم بود و بی‌كتابی دردی جانكاه، لحظه‌ای ماندم كه چه بگویم. جای دعوا و مرافعه در اولین روزهای زندگی مشترك نبود. خونسردی‌ام را حفظ كردم و پرسیدم: بیرون كاری نداری؟ گفت: اتفاقا چرا، دقایقی برای خرید می‌روم. تا رفت، دست به كار شدم و كارتن یخچال را بر اندامش پوشاندم؛ آماده برای انتقال به انباری! او كه رسید، یك لحظه هاج و واج ماند، پرسید: یعنی یخچال نیز با كتاب‌ها برود؟ مگر بدون یخچال می‌توان زندگی كرد؟ گفتم: اتفاقا پرسش من نیز همین است. مگر بدون كتاب می‌شود زندگی كرد؟ ماجرا را تا آخر خواند؛ گفت: «سریع دست به كار شویم و كتاب‌ها را سر جایش بگذاریم.» ظاهراً دوست شاعر ما گربه را پای حجله كشت و برای همیشه وجود كتابخانه را در منزل بیمه كرد!

جا دارد در «هفته كتاب» یادآور شوم: چه می‌شد هر ایرانی تحصیلكرده و هر هموطن درس‌آموخته همچون آن دوست شاعر ما، كتاب را این‌چنین وارد عرصه زندگی خود می‌كرد و دوری از كتاب او را از درون می‌رنجاند و داشتن كتابخانه‌ای را در فضای خانه، هرچند مختصر، همانند اقلام جهیزیه و داشتن آشپزخانه، انباری و لوازم ضروری خانه امری لازم و آن را نقش‌آفرین در تعالی خانواده می‌شمرد؟ اصلا چه اشكالی داشت اگر بخشی ناچیز از هزینه‌های هنگفت صرف شده برای خرید آخرین كالاهای زاید و تجملی مد روز، و نونوار كردن‌های بیهوده زندگی به خرید كتاب اختصاص می‌یافت و مثلا هر ماه یك كتاب برحسب نیاز وارد سبد هر خانواده تحصیلكرده می‌شد و اهل خانه دركش می‌كردند تا سرانه مطالعة ما از رقم شرم‌آور 13دقیقه، اندكی فراتر می‌رفت! از ما چه چیز كم می‌شد اگر در ایام نوروز، كتاب عیدی می‌دادیم و به جای ارج نهادن به پول و سكه، به كتاب ارج می‌نهادیم؟

چه می‌شد برای هر خانواده ایرانی تحصیلكرده‌ای همه‌ هفته‌ها حكم «هفته كتاب» را پیدا می‌كرد و امر پسندیده «كتاب‌گردی» و «كتاب‌یابی» و «كتاب‌خوانی» و از «كتاب‌گویی» رسم همیشگی به خود می‌گرفت؟ در گرامیداشت این هفته و نام مباركش، كتاب در سطحی وسیع جنبه هدیه به خود می‌یافت. در آن صورت چه سرنوشت دلپذیر و خجسته‌ای در زندگی‌ها رقم می‌خورد و خانواده‌ها از چه ثروت هنگفت فرهنگی برخوردار می‌شدند. گذشته از آن، عوامل چاپ و نشر نیز قدری به پیشه خود امیدوار می‌شدند و دست‌كم خود را بازمی‌یافتند. در آن صورت نویسندگان، این سرمایه‌های ارزشمند فرهنگی كشور، در سایه امید چه كارهای بزرگ و سترگی را در سر می‌پروراندند؛ كتابخانه‌ها و كتابفروشی‌های سطح شهر چه رونقی می‌گرفت؛ ناشران و دست‌اندركاران فروش كتاب برای تأمین معاش، دیگر در فكر تغییر حرفه خود نبودند و ما هر روزه شاهد بالارفتن تابلوی جذاب و پرمشتری اغذیه‌فروشی به جای كتابفروشی نمی‌شدیم! ناشران، دیگر در حالت احتضار قرار نمی‌گرفتند و هر دم مزه مرگ را نمی‌چشیدند. برای فروش قطره‌ای محصولات فرهنگی خود آرزوی داشتن عمر نوح نمی‌كردند و برای تحمل مشكلات و تنگناهای برگشت سرمایه، صبر ایوب از خداوند روزی‌‌رسان مسئلت نمی‌داشتند! نمی‌دانم، چنین آرزویی روزی دست‌یافتنی است و اصلا می‌توان به فرارسیدن چنین روزی چشم امید بست؟

كتاب و كتابخانه چه چیز از لوازم لوكس كم دارد كه در اكثر خانه‌ها جایش خالی است؟ چقدر خوب می‌شد هر یك از فارغ‌التحصیلان دانشگاهی ما همچون برخی كشورهای پیشرفته مطالعه كردن را همچون درس خواندن در زمره برنامه‌های زندگی خود قرار می‌دادند و پس از فراغت از تحصیل، در هیچ شرایطی از كتاب دور نمی‌شدند و آن را بهترین دوست زندگی خود به شمار می‌آوردند؟

از ما چه چیز كم می‌شد اگر در اتوبوس و مترو، خانه و اداره، مطب پزشك و صف نانوایی، خلوت و جلوت، و خلاصه هر جایی كه اندك حال و مجالی دست دهد، كتاب در دست داشتیم و ذهن خود را با آموزه‌هایش آشنا می‌ساختیم و از این رهگذر چیزی بر دانش خود می‌افزودیم و دنیای درون خود را می‌گسترانیدیم؟ در چنین شرایطی آیا نگاهمان به زندگی و موضوعات پیرامونی عوض نمی‌شد و به قول مولانا بخشی از غمهای بیهوده كه اندر سینه‌هاست، بخار و گرد باد و بود جلوه نمی‌كرد؟ از قبل مطالعه و فراگرفتن اندیشه‌ها، نحوه اندیشیدن و درست اندیشیدن را نمی‌آموختیم و آنگاه اندیشه را پیوسته پشتوانه عملی زندگی فردی و اجتماعی خود نمی‌كردیم؟ با مطالعه جان ما افزون نمی‌شد و بسط نمی‌یافت؟ و بالاخره این‌كه گفته‌ها و شنیده‌ها، كنشها و واكنش‌ها، حركات و سكنات ما سمت و سویی دیگر نمی‌یافت و تلقی و باورهای ما پالایش نمی‌شد؟ در یك كلام، تازه و تازه‌تر نمی‌شدیم؟

 

كتابخوانی، عادت یا ضرورت؟

در فارسی دوران دبستان در قالب شعری از زبان كتاب می‌خواندیم: «من یار مهربانم/ دانا و خوش‌زبانم/ گویم سخن فراوان/ با آنكه بی‌زبانم/ پندت دهم فراوان/ من یار پنددانم/ من دوستی هنرمند/ با سود و بی‌ز‌یانم/ از من مباش غافل/ من یار پنددانم». حالا كه بزرگتر و درس‌آموخته‌تر شدیم، می‌فهمیم كه اگرچه كتاب یار مهربانی برای ماست، اما مشكل از ماست. ما همدم و همراه خوبی برای كتاب نیستیم! دیری است كه این یار مهربان، دانا و خوش‌بیان جفا می‌بیند. در جمع شلوغ ما عجیب غریبی می‌كند. برخلاف سفارش او، از این دوست هنرمند و یار باسود و بی‌زبان غافل شده‌ایم. پندهایش را اصلا به گوش نمی‌گیریم. بدون این رفیق مهربان، راه خود را می‌رویم و سنگ خود را به سینه می‌زنیم. تنها شعری از او، یادگار آن دوران در ذهن ما باقی مانده است.

اصلا چرا برخی از تحصیلكرده‌های دانشگاه ما مقاومت عجیبی در برابر كتاب خواندن از خود نشان می‌دهند و همواره با این میراث بشری رفتاری قهرآمیز برقرار می‌دارند و از رهگذر كتاب دریچه‌ای به دنیای جدید بازنمی‌گشایند؟ حاضرند وقت عزیز و گرانمایه خود را با هر چیزی تلف كنند، اما اندكی از وقت خود را پای كتاب ننشینند و دو صفحه مطلب نخوانند. به‌طور كلی، اصلا ضرورتی برای خواندن در زندگی نمی‌بینند. از نخواندن بسا دلشاد و خشنود هم می‌شوند. ساعت‌ها چشم به شبكه‌های اجتماعی می‌دوزند و بی‌اختیار غرقه در دنیای مجازی می‌شوند، دریغ از آنكه دقایقی را مصروف آثار مكتوب دارند. طنز روزگار، جماعتی را نخواندن، فضیلت می‌آید و خواندن، اگر نه رذیلت، که نوعی بیکاری به ‌شمار می‌آید و یا نشانی از دل خوش داشتن که به کمترین بهایی نیز نیرزد!

اصلا برخی نمی‌خواهند بپذیرند كه باید روزی در برابر كتاب سر آشتی فرود آورند و به خواندن تن دردهند. این امر در آنان چنان نفوذناپذیر جلوه می‌كند كه پنداری در برابر خواندن قیراندودشان كرده‌اند! شگفتی‌آور است به هر چیزی تن درمی‌دهند الا خواندن. اساسا نیازی به كتاب در خود احساس نمی‌كنند؛ آنهم در عصر كتاب كه از هر نظر مایه حیرت و شگفتی می‌آید! چگونه می‌توان از تحصیلات دانشگاه سخن به میان آورد و مدركش را به این و آن نشان داد، اما در طول سال كتاب نخواند؟ تحصیلات دانشگاه باید شعله خواندن را در وجود آدمی بیفروزد و آدمی را بیش از پیش به قلمرو كتاب رهنمون دارد. تحصیلاتی كه كمترین تأثیری در این جهت نبخشد و تحصیل‌كرده را با كتاب متصل نكند، دشوار بتوان نام تحصیلات را بر آن نهاد!

سالها پیش همكاری داشتم كه تحصیلكرده آمریكا بود و با افتخار مدركش را به رخ این و آن می‌كشید. پرحرف بود و در سیاست و اجتماع و اقتصاد و تاریخ و جغرافیا و مدیریت و فلسفه و روان‌شناسی و پزشكی و موضوعات فرهنگی و ادبی و هنری، مدعی؛ از آن كسانی كه در صحن گفتگو مجال به دیگران نمی‌دهند! از قضا در مأموریتی اداری به یكی از شهرستان‌ها، چند روزی با این همكار همه‌چیزدان هم‌اتاق شدم. طبق عادت دیرینه صبح زود از خواب برمی‌خاست: به سر و وضع خود می‌پرداخت، تختش را مرتب می‌كرد، كفشش را واكس می‌زد، كت و شلوار اتوكشیده‌اش را می‌پوشید؛ آنگاه ساعت‌ها روی صندلی هتل بیكار می‌نشست و تا هنگام خروج از هتل با اشتیاق به در و دیوار مقابل می‌نگریست؛ با وجود اینكه بر روی میز كناری خود مملو از انواع و اقسام خواندنی‌ها بود؛ اعم از كتاب و روزنامه و مجله، دست به تركیب‌شان نمی‌زد! دریغ از اینكه حتی تورق كند و دیدگان به تیتر درشت روزنامه‌ای بدوزد و یا از سر كنجكاوی و اشتیاق موضوعی را دنبال كند! یكی دو ساعت آقای تحصیلكردة آمریكا همین‌طور می‌نشست و بیهوده وقت می‌گذرانید، چنان كه اصلا خواندن نمی‌داند!

روزی برحسب وظیفه و شاید نیز از سر دلسوزی به وی یادآور شدم: چرا بیهوده وقت می‌گذرانی؟ دست‌كم خود را در این اول صبحی، دقایقی با كتاب یا روزنامه‌ای مشغول كن تا از اخبار و اطلاعات روز عقب نمانی... حدس می‌زنید در پاسخ به من چه گفت؟ نگاه سردی تحویلم داد و به كوتاهی هرچه تمام‌تر گفت: «عادت ندارم!» همین پاسخ كوتاه و وافی به مقصود كافی بود تا دیگر بیش از آن به گفتگو ادامه ندهم و خاطر مباركش را با گفته‌های بی‌مشتری خود مكدر نسازم؛ اما از شما چه پنهان، در دل گفتم: دریغ كلمه حكمت با تو گفتن!

تازه جای شكرش باقی است كه نگفت: «همه را نخوانده می‌دانم» و عجیب اینكه او خواندن را مثل بیشتر افراد «عادت» می‌پنداشت نه «ضرورت»! گمان می‌كرد كتاب خواندن مثل سیگار و قلیان و چپق كشیدن است كه از سر عادت در برنامه روزانه اهلش قرار می‌گیرد! و نمی‌دانست كه در جهان معاصر دیگر میزان برخورداری از سواد، شمار سالهای تحصیل و دارابودن عناوین دانشگاهی به حساب نمی‌آید كه بشود همچون گذشته برای اظهار وجود، آن را به زیبایی در قاب گرفته و بر تن دیوار آویخت، بلكه برحسب دوری و نزدیكی افراد با كتاب و مطالعه سنجیده می‌شود.

نقل از روزنامه اطلاعات

ادامه دارد