شاید جلوه های زیبای تبریزی ها و چنارها کافی بود تا همای خیالش در بلندای شاخسار ادب،غزل سراید و قصیده بخواند. وقتی آسمان صحنه بازی ابرو افتاب بود و سپهر شب آراسته با نگینهای درخشان ستاره ها.
و اما عشق بود که در رگهای قلمش شوری انداخت تا از سحرگاه جوانی تا دیرگاه از پای فتادگی ،بسراید.
هر سپیده که خورشید بر پیشانی «حیدر بابا »بوسه میزد و رخسار بنفشه زاران آراسته با شبنم صبحگاه میشد. وقتی بر شاخه های سبز درختان هزار دستان نغمه میسرود و صدای قدمهای آب از پیچ و خم کوچه ها شنیده میشد، دفترهای غزل پر از واژه هایی میشد که از ناوک خامه او می تراوید و بر دیبای سپید صفحه مینشست. پرنیان احساسش گاه بر دستان ساز و گاه بر قامت بلند قلم تا باغ بیاراید و شهسوار احساس بر تخت خیال نشاند.
آوازه شهریار از پرچین های تبریز به پایتخت رسید و کم کم تمام کوچه باغهای شعر را با زمزمه ابیات او لبریز طنین عشق می نمود. برق عشقی که از نگاه موقرانه ای برون جست و خرمن قرار او را آتش زد تا روح شکیبش از مهار عقل گریزد و دفتر دانش به شراب عشق بشوید و شراره هایش تا آخرین پزتوهای آفتاب عمرش حیات او را شعله افروزد.
کتاب عمر شهریار در ۲۷ شهریور سال ۶۷ بسته شد اما دیوان غزلیاتش در دستان سرای موسیقی بر پرده ساز ،گوشه به گوشه ردیف موسیقی ملی را با قافیه های عشق می نوازد تا از تاب زلف پریشان یار او در پردهای ساز شرح جانسوز عشق او سروده شود.