خواستگاری متفاوت یک فرمانده شهید

  4020222067

پدرم وقتی عکس را دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: «من دخترم را به این آدم می‌دهم!» این حرف پدرم از عجایب خلقت بود؛ این که به یک عکس اعتماد کند، بدون اینکه از پدر و مادر و کسب و کار این آدم بپرسد. من هم عکس را پیش خودم نگه داشتم و منتظر بودم که امروز و فردا بیایند و صاحب عکس را هم با خودشان بیاورند.

به گزارش ایسنا، با حمله تکفیری‌ها به سوریه و در خطر قرار گرفتن حرم حضرت زینب (س)، افغانستانی‌های بسیاری که در سوریه بودند، از حرم اهل بیت (ع) دفاع کردند. همچنین افغانستانی‌های دیگری که در کشور افغانستان و سایر کشورها بودند به سوریه رفتند. «فاطمیون» یکی از نیروهای فعال شیعه و مبارز افغانستانی است که برای دفاع از حرم عقیله بنی‌هاشم حضرت زینب کبری و حضرت رقیه سلام الله علیهما در مقابل نیروهای داعش در سوریه تشکیل شد. مجاهدان افغانستانی «سپاه محمد (ص)» که در افغانستان در خط مقدم بودند و نیروهای «تیپ ابوذر» که در زمان دفاع مقدس کنار رزمندگان ایرانی به دفاع از اسلام پرداختند، هسته اولیه فاطمیون را تشکیل دادند.

سردار شهید مدافع حرم علیرضا توسلی با نام جهادی «ابوحامد» فرمانده و بنیانگذار فاطمیون، مردی از دیار افغانستان که سال‌ها در جبهه‌های مختلف علیه دشمنان جنگید و سرانجام در سوریه به شهادت رسید. او در سال ۱۳۶۳ به ایران مهاجرت کرد. سپس در حوزه علمیه اصفهان و علمیه قم مشغول به تحصیل شد و به موازات تحصیل به کار ساختمانی اشتغال داشت.

سردار شهید توسلی در سن ۲۵ سالگی و در هنگامه جنگ ایران و عراق به کردستان رفت و بیش از یک سال در آن منطقه به مبارزه با دشمن بعثی پرداخت، با پایان جنگ ایران و عراق، برای نبرد با ارتش شوروی راهی کشورش شد. از ۲۲ اردیبهشت ماه ۹۲ که فاطمیون تأسیس شد تا امروز به دلیل حضور بی نظیر رزمندگان افغانستانی در مناطق درگیری سوریه، بیشترین تعداد شهدای جبهه مقاومت را از آن خود کرده‌اند.

تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب «خاتون و قوماندان»؛ روایت زندگی «ام‌البنین حسینی» همسر شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) فرمانده لشکر فاطمیون، جمعه ۲۲ اردیبهشت در مشهد رونمایی شد. این کتاب را مریم قربان‌زاده نوشته است.

«ام‌البنین حسینی»  در سطرهایی از این کتاب روایت کرده است: «مردادماه سال ۷۹ بود. من وارد ۱۹ سالگی شده بودم. یک روز مامانِ عالیه، یکی از همسایه‌ها با عکسی سه‌درچهار به خانه ما آمد. گفت: «برادرم سیدامیر دوستی دارد که این عکسش است. در سپاه حضرت رسول کار می‌کند. آدم خوبی است. خیلی مؤمن است، اما پولی ندارد. به فکر پول درآوردن هم نیست. چون آدم خوب و باایمانی است، دوستانش دارند برایش آستین بالا می‌زنند».

قرار شد که مادرم با پدرم صحبت کند. سه روز بعد دوباره آمد و گفت: «برای دوست برادرم کار عاجل پیش آمد و رفت مأموریت؛ اما سپردیم زودتر بیاید. الان ایران نیست. رفته است افغانستان. قرار است وقتی بیاید در اولین فرصت خودش را هم بیاوریم».

عکس، دست ما ماند. آن زمان جنگ طالبان هم بود. همان زمان بابو هم یک خواستگار روحانی از اقوام خانم کوچکش آورده بود. بابو دو تا زن داشت. خانم بزرگ که بی‌بی بود و خانم کوچک که ما خاله‌بی‌بی صدایش می‌کردیم. پدرم گفت: نه. دخترعموی مادرم هم یک خواستگار فرستاده بود که امتیازات ویژه‌ای داشت. تک پسر بود و وضع مالی‌اش هم بهتر از بقیه بود. پدرم باز گفت: نه!

پدرم وقتی عکس را دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: «من دخترم را به این آدم می‌دهم!» این حرف پدرم از عجایب خلقت بود؛ این که به یک عکس اعتماد کند، بدون اینکه از پدر و مادر و کسب و کار این آدم بپرسد. من هم عکس را پیش خودم نگه داشتم و منتظر بودم که امروز و فردا بیایند و صاحب عکس را هم با خودشان بیاورند.

امروز و فردا و امروز و فردا شد پنج ماه! مامان عالیه رفت و با اینکه همسایه بودیم دیگر گپی نشد. خودم را با کلاس امداد و آرایشگری سرگرم می‌کردم، اما درونم آرام و قرار نبود. در این مدتِ پنج ماه، دو سه نفر از کلاس آرایشگری‌مان عقد کردند. من بعد از هر عقدکنان، عکس را در دستم می‌گرفتم و گله می‌کردم. برایم مسجّل بود که این آدم، همسر آینده من خواهد بود. اصلاً هم به ذهنم نمی‌آمد که ممکن است او مرا نپسندد! یا من او را نخواهم.

بعد از پنج ماه، مامان عالیه آمد که «این آقا از سفر برگشته و اگر اجازه بدهید می‌خواهیم بیاییم دخترطلب». پدرم اجازه داد.

خانه ما دو طبقه بود. دو اتاق بالا داشت، دو اتاق هم پایین. از حیاط با دو پله می‌رفتیم به اتاق‌های پایین و با ده دوازده تا پله به اتاق‌های بالا می‌رسیدیم. یک سالن‌مانند هم داشت. برنامه ما موقع ورود خواستگاران این بود که به اتاق پایین برویم، برق‌ها را خاموش کنیم و پشت پنجره صف بکشیم تا بتوانیم خواستگار را ببینیم. صاحب عکس داشت می‌آمد و من در برزخی بودم که آیا امشب به خیر ختم خواهد شد یا قسمت، چیز دیگری است.

وارد شدند. پدر عالیه، سیدامیر، آقای احمدی و بعد صاحب عکس. خیلی سنگین قدم برمی‌داشت. سرش هم پایین بود. نه گل و نه شیرینی. چیزی دستش نبود. ناراحت شدم که بعد از پنج ماه وعده کردن، آمده و دریغ از یک شاخه گل یا یک جعبه شیرینی. صحنه ورودش در ذهنم آهسته شده بود. حس کردم چقدر بچه‌ام اگر قرار باشد زن این آدم بشوم. پختگی و ابهتش حتی به چشم خواهرهای من هم آمده بود.