به گزارش جماران، سردار فضلی که اکنون جانشین معاون هماهنگکننده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است، با حضور در حسینیه جماران و در گفتگو با «محمدحسین رنجبران» درباره دیدگاههای امام روحالله درخصوص دفاع مقدس و فرهنگ حماسه و مقاومت و اینکه بعد از ۴۰ سال از جنگ، اکنون نسبت و فاصله ما با این فرهنگ چگونه است، سخن گفت.
برنامه «حضور» به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس میزبان «سردار علی فضلی» از رزمندگان، فرماندهان و جانبازان جبهههای نبرد حق علیه باطل بود. علی فضلی را به «علی آهنی» نیز میشناسند؛ چرا که بدنش پر از ترکشهای یادگار دوران دفاع و حماسه است. دلاورمردی که رهبر انقلاب در وصف او لقب «فتحالفتوح» انقلاب اسلامی را به کار بردند و سردار دلها حاج قاسم سلیمانی از او با عنوان «شهید زنده» یاد میکرد.
سردار فضلی با اشاره به دیدار با حضرت امام (ره) در روزهای ابتدای جنگ اظهار داشت: درگیریهای بعد از پیروزی انقلاب و عصبانیت مستکبرین، حوادث امنیتی را برای انقلاب ایجاد کرد. ما در آن مقطع که از انقلاب اسلامی، بیشتر از ۴ ماه نگذشته بود، در اولین دوره آموزش سپاه که در ۲۸ اردیبهشت ۵۸ برگزار شد، شرکت کردیم.
وی افزود: در آن دوره که پانزده روزه بود، در روز دوازدهم یعنی ۹ خرداد ۵۸ خبر رسید که در خوزستان به ویژه در خرمشهر درگیری شدیدی است و نیاز به اعزام نیرو است. ما در آن دوره ۴۵۰ نفر بودیم و روزی ۵۰ نفر شد که اعزام شویم.
سردار فضلی ادامه داد: بعد از چند ماهی که در خرمشهر با غائله خلق عرب که آن موقع شامل چهارشنبه سیاه و فائقه و گروههای معاندی بودند که از عراق و از ناحیه صدام حمایت و پشتیبانی و تجهیز میشدند، درگیر بودیم، غائله خوشبختانه جمع شد و ما در شهرهای مختلف توزیع شدیم. مرحوم سردار حاج حسین پروین به گچساران رفتند و من و برادر اصلاندوز هم همراه ایشان به کهگیلویه و بویراحمد رفتیم. سپاه به کمک بچههای کمیته و برادر حبیبی که اولین فرمانده سپاه بود، آنجا تازه در حال تشکیل بود.
وی گفت: در گچساران بودیم که خبر رسید باید یک گروهی به کردستان اعزام شوند چون سقز در محاصره ضدانقلاب است. ما با برادران سپاه و عشایر، حدود ۶۰ نفر شدیم که به سقز رفتیم. چون راه زمینی بسته شده بود، با هلیکوپتر شینوک به پادگان ارتش و تیپ ۲ لشکر ۲۸ کردستان رفتیم و فاصله ما با مقر سپاه حدود یک کیلومتر بود.
این فرمانده دوران دفاع مقدس خاطرنشان کرد: بعد از ۴۰ ـ ۵۰ روز درگیریهایی که داشتیم، هیئت حسن نیتی تشکیل شد که از سپاه خواستند که شهر را ترک کند. اتفاقاتی افتاد و ناگزیر ابلاغ سپاه آمد که باید شهر را ترک کنیم. ضدانقلاب میخواست از این موضوع سوء استفاده کند. آن شب هم برف سنگینی باریده بود. پیغام داد که حالا که سپاه میخواهد برود، باید خلع سلاح شود. سرپرستهای برادران شهرهای مختلف خراسان، تهران و کهگیلویه و بویراحمد و جاهای دیگر کنار فرمانده سپاه جمع شدیم و گفتیم این دیگر ذلت است و ما این را نمیپذیریم. گفتهاند که از شهر برویم ولی دیگر خلع سلاح شدن معنایی ندارد.
سردار فضلی افزود: ما به مقرها و سنگرها برگشتیم و درگیری دوباره شروع شد که ضدانقلاب باز هم پیک فرستاد که سپاه برود و با سلاح هم برود. فردای آن روز به پادگان ارتش آمدیم و از آنجا به کرمانشاه منتقل شدیم. همین که وارد کرمانشاه شدیم، گفتند که جوانرود در حال سقوط است و ۲ هزار و ۵۰۰ نفر از عناصر حزب دموکرات و گروههای معاند دارند میخواهند شهر را تصرف کنند.
وی بیان داشت: من با دوستانمان صحبت کردم و گروههای دیگری هم بودند که داوطلب شدیم که به جوانرود رفتیم. جوانرود یک شهر کاسهای شکل است و آنجا یک دفاع پیرامونی از شهر شکل گرفت و بعد از یک مقطعی از جوانرود هم آزادمان کردند که به کرمانشاه آمدیم و باید به گچساران میرفتیم. از سپاه خواستیم که اگر ممکن است بتوانیم به دیدار امام در قم مشرف شویم و روزی ما شد که با برادران گچسارانی برای بار دوم به دیدار حضرت امام رفتیم. البته من در مدرسه هم یکبار به زیارت امام رفته بودم.
خاطرهای از دیدهبوسی با امام که مجبور شدند سردار فضلی را از امام جدا کنند
این جانباز دفاع مقدس با اشاره به خاطره دیگری از دیدار با امام خمینی (ره) اظهار داشت: بعد از عملیات فتحالمبین هم یک دیدار با حضرت امام روزی فرماندهان عملیات شد. من از نظر سنی در بین فرماندهان سنمان کمتر بود و البته مانند من هم بودند. آن موقع تازه وارد ۲۱ سال شده بودم. من جلوی پای امام نشسته بودم و چشمان امام زل زده بودم.
وی افزود: بعد از گزارشی که برادر محسن فرمانده محترم کل سپاه محضر امام ارائه فرمودند، امام فرمایشات و بیاناتی فرمودند. شهید بزرگوار شهید باقری هم اجازه گرفته بودند و یک دوربین همراهشان بود که از آن جلسه عکس میگرفتند. بعد از اینکه فرمایشات امام تمام شد، من به سرعت بغل دست امام نشستم و دست انداختم گردن امام و شروع کردم به بوسیدن که مرا کشیدند که امام است و یکی دیگر هم بعد از من آمد که او را نیمه کاره برگرداندند و گفتند که امام اذیت میشوند. این هم روزی خوبی بود. البته امام هم مطلقاً چیزی نگفتند و خیلی پدرانه و با محبت و با کرامت با فرزندان رزمندهشان رفتار کردند.
وعده ملاقات با امام طلسم غلبه بر خط دشمن را در کربلای ۵ شکست
سردار فضلی با اشاره به دو دیدار اختصاصی رزمندگان لشکر۱۰ سیدالشهدا (علیهالسلام) با حضرت امام گفت: من بعدها تصاویر این دیدارها را دیدم ولی هر دو دیدار هم تصاویرش هست که یکی در سال ۵۶ است و دیگری در سال۶۶ است. در سال ۶۵ بعد از عملیات کربلای ۵ بود و دقیقاً جایگاه اینجا بود. در روز اول عملیات کربلای ۵ کار یک جایی قفل شده بود و ما در خط اول به دژی رسیدیم که به دژ هلالی شکل یا نونی شکل معروف بود. به این نونی شکل که رسیدیم عراقیها سخت مقاومت میکردند و هر تاکتیک و هنری داشتیم، راه به جایی نمیبردیم.
وی ادامه داد: من به بردار محسن عرض کردم که فقط یک راه دیگر مانده است. گفتند چه راهی؟ گفتم اگر وعده دیدار با امام گرفته شود، این هلالی امروز فتح میشود. در غیر اینصورت ما به حسب ظاهر هیچ راهکار دیگری نداریم. چند دقیقهای نگذشته بود که برادر محسن پیغام داد که امام رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (علیهالسلام) را به ملاقات پذیرفتند. ما آن روز با لطف و عنایت خدا، ساعت ۱۱ به بعد کارمان رونق گرفت و عملیات جلو رفت. بعضی از بهترین فرزندان امام هم در آن عملیات به شهادت رسیدند.
ما در جنگ با امام زندگی میکردیم
جانشین معاون هماهنگکننده سپاه پاسداران با بیان اینکه رزمندگان عاشق و مطیع محض امام بودند، خاطرنشان کرد: این عشقورزی در جبهه مشهود بود. اصلاً ما با امام زندگی میکردیم. هر چند دور بودیم اما با فرمان و بیان امام و فرمایشات امام سعی میکردیم به آن عامل باشیم. این رزمندهها عاشقانه به امام نگاه میکردند. وقتی خبر ملاقات با امام را آن روز در خط منتشر کردیم، یک شور و هیجانی ایجاد شد که غیرقابل توصیف است.
ماجرای جالب دیدار رزمندگان لشکر سیدالشهدا با امام برخلاف رویه همیشگی
وی گفت: بعد از عملیات کربلای ۵ که ۸ ـ ۹ مرحله روزی ما شد در مناطق مختلف وارد عمل شدیم، توان رزمی ما کاهش پیدا کرده بود و بعد از ۲۲ روز اجباراً از خط ما را آزاد کردند. به جز ادوات و توپخانه و مهندسی که ماندند، بقیه رزمندگان برگشتیم و روز دیدار با امام فرا رسید. برادر محسن پیغام دادند که شما یک گزارشی در محضر امام ارائه دهید.
سردار فضلی ادامه داد: شب قبل آن روز، من برای هماهنگی با دفتر امام (رض) آمدم، برادران فرمودند که برادران ژاندارمری فردا با امام دیدار دارند و فقط ۸۰۰ تا کارت به شما سهمیه میرسد. من هر چه التماس کردم، راه به جایی نبرد. گفتند بیشتر از این واقعاً امکان ندارد. من کارتها را گرفتم و برگشتم.
وی افزود: فردایش هم یک برف سنگینی باریده بود و شاید در حدود ۳۰ ـ ۴۰ سانت یا بیشتر برف نشسته بود. ما وارد حسینیه جماران شدیم و فقط افرادی که کارت داشتند میتوانستند بیایند. کارتها را بین صفوف اول توزیع کردند و من دنبال این بودم که راه فرجی پیدا شود که رزمندهها فکر نکنند که من آن روز برای تحریک احساسات اینها چیزی گفتم و این عین کلام امام بوده است که رزمندههای لشکر ۱۰ سیدالشهدا را به ملاقات میپذیرند.
سردار فضلی بیان داشت: دیدم فرماندهان ژاندارمری برای دستبوسی امام از کنار حسینیه وارد بیت امام میشوند. من هم به عنوان تنها پاسدار اجازه گرفتم و برای دستبوسی مشرف شدم. گفتم خدایا به من یک جرأتی بده که بتوانم به امام بگویم که رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا همانطور که خودتان فرمودید، آمدند و امکان اینکه همه اینها داخل بیایند نیست.
این جانباز دفاع مقدس اظهار داشت: ما رفتیم داخل و صف جلوتر رفت و همینکه دست پرمهر امام را بین دستانم گرفتم و بوسهای به دستان امام نثار کردم، بغضم ترکید و اشکم جاری شد و رو کردم به امام و عرض کردم اماما خودتان روز اول عملیات کربلای ۵ وعده فرمودید رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (علیهالسلام) محضرتان شرفیاب شوند. حالا میگویند نمیشود و یک تعدادی آمدهاند و بقیه نمیتوانند وارد شوند. امام یک نیم نگاهی به برادران دفتر کردند و گفتند بگذارید بیایند.
وی گفت: من خودم متعجب مانده بودم که در حسینیه دیگر جایی نیست. از امام کمی که فاصله گرفتیم، برادران دفتر فرمودند که استثناعاً امام امروز ملاقات دومی را پذیرفتهاند که همه باقی مانده لشکر سیدالشهدا (علیهالسلام) به محضر ایشان شرفیاب شوند. ملاقات دوم دقیقاً مصادف شد با همان زمانی که در خط، وعده دیدار گرفته بودیم. یعنی حوالی ساعت ۱۱.
سردار فضلی ادامه داد: من به نیابت از رزمندگان سراسر گیتی چند جملهای را محضر امام عرض کردم و از عملیات هم گزارشی تقدیم محضر ایشان کردم. امام برای ما صحبت نکردند. مشایعت امام و رزمندهها و عشقبازی امام با رزمندهها و رزمندهها با امام و خدا میداند که چند بار امام اراده فرمودند که تشریف ببرند ولی به خاطر حال و هوای بچهها امام برگشتند. بچهها غبطه میخوردند که چرا روزی ما کم بود یا چرا قبلاً روزی ما نشده ولی در هر حال این عشقبازی ادامه پیدا کرد.
روایتی از دیدار دوم لشکر سیدالشهدا (علیهالسلام) با امام خمینی (ره)
سردار فضلی با اشاره به دیدار دوم رزمندگان لشکر سیدالشهدا با حضرت امام (ره) بیان داشت: در سال ۶۶ هم که از عملیات بیتالمقدس ۲ برگشته بودیم، توفیق دیدار دیگری با امام (ره) داشتیم. کار سختی را لشکر سیدالشهدا (علیهالسلام) انجام داد. البته لشکرهای دیگر کارشان سختتر از ما بود و همه یگانها کارشان از ما مهمتر، بیشتر و سختتر بود. اما برادران لشکر هم یک ابتکاراتی به خرج داده بودند که حدود ۲۰ کیلومتر جبهه داشتیم روی ارتفاعات قمیش و قامیش و رودخانه قلعه چولان که یک رودخانه پر آبی بود.
وی افزود: خدا این عنایت را کرد و از این رودخانه کار شناسایی را انجام دادیم. آن سمت رودخانه هم غارهای طبیعی فراوانی بود. چون عراقیها تصورش را نمیکردند که کسی از این رودخانه عبور کند، ما مرتب کار شناسایی که انجام میدادیم، هر شب ۱۲۰ تا ۲۰۰ نفر، بار کولهپشتی و مهمات و آذوقه را براساس سازماندهی که داشتیم در این غارها دپو میکردیم.
سردار فضلی گفت: آن عملیات هم یکی از عملیاتهای بسیار مؤثر و موفقی بود که همه اهدافشان را فتح کردند. ۱۷ شبانه روز لحظه قطع برف و باران را نداشتیم. در همه این ۱۷ شبانه روز گردانها را باید ۲۴ ساعت یکبار جایگزین میکردیم. استثنائاتی پیش میآمد که ۴۸ ساعت طول میکشید و امکان بردن گردان نداشتیم. یک گردان ۷۲ ساعت طول کشید. جوانترین فرمانده ما آقا جواد عبداللهی فرمانده گردان حربنریاحی بود. اینها سه شبانه روز در پیشانی ارتفاعات قامیش مقاومت میکردند چون عراقیها پاتکهای سنگینی داشتند.
وی ادامه داد: در آن دیدار برادرانی از کردستان و قم و جاهای دیگر تعدادی به ما ملحق شدند و هماهنگیها انجام شد و توفیق زیارت با امام دست داد. ما هم گزارشی از عملیات بیتالمقدس ۲ و حس و حالی که بچهها داشتند محضر امام تقدیم کردیم و امام هم مشایعت و عشقبازیشان طولانی شد ولی همه لذت بردیم.
ذرهای تغییر سیاست و مشی در زندگی امام نبود
سردار فضلی در پاسخ به این سؤال که امام چه ویژگی داشتند که رزمندهها در جبهه با یاد ایشان زندگی میکردند و مطیع محض امام بودند، بیان داشت: کسی که قلب شما را تسخیر کرده شما دیگر در ید او هستید. امام ذوب در خدا و اهل بیت و قرآن بود. صادق بود. کم و زیادی در زندگی و عمر طولانی و پربرکت امام نبود و شما ذرهای تغییر سیاست و مشی نمیبینید. امام ثبات قدم دارند و کلامشان نافذ است.
فرمانده گردانی که با نیروهایش کشتی میگرفت
این فرمانده دفاع مقدس با ذکر خاطرهای توضیح داد: یک روز در عملیات بیتالمقدس، ما به کیلومتر ۲۵ جاده اهواز به خرمشهر رسیده بودیم و هنوز فتح خرمشهر اتفاق نیفتاده بود. ما در تیپ المهدی (عجل الله تعالی فرجه) خدمت میکردیم. من برای سرکشی به اردوگاه آمدم و دیدم که گردان شهید آقا مهدی شرعپسند، چندتا چادر را به هم وصل کردهاند و سر و صدایی میآید.
وی افزود: دیدم که آقا مهدی دارد با رزمندهها کشتی میگیرد. سنش از من قدری بیشتر بود و وقتی مرا دید، قدری خجالت کشید. گفتم آقا مهدی چرا؟ من خودم هم دوست دارم؛ ادامه دهید. اینکه که میگوییم امام حاکم بر قلبهاست مصادیقش اینجاست.
رزمندهها فرمان فرماندهان را عین فرمان امام میدانستند
سردار فضلی بیان داشت: وقتی تمام شد و بیرون آمدیم، گفت فلانی ما هر ساعتی از شب و روز و بیخوابی شب به این بچهها فرمان میدهیم، کأنه امام به اینها فرمان میدهد. در حالی که شاید ما چند واسطه با امام فاصله داریم اما رزمندهها در این سلسله مراتب، حرف فرماندهانشان را کأنه حرف امام میدانند. پس همه عامل و عاشق بودند. این نافذ بودن فرمایشات امام در قلبها و حکمفرمایی بر قلبها باعث شده بود که ما نه شب بشناسیم و نه روز.
رزمندگان هیچگاه نسبت به غذا و محل استراحت اعتراضی نکردند
وی گفت: خدا میداند که من راجع به دو موضوع حتی یکبار هم از رزمندهها اعتراضی نشنیدم. یکی راجع به خورد و خوراک و غذا هیچ وقت ندیدم بگویند که چرا کیفیت غذا پایین است. یکی هم راجع به مکان استراحتشان. چون میدیدند که خدمتگزاران و فرماندهانشان هم مانند آنها زندگی میکنند و شرایط متفاوتی ندارند. این آموزههایی بود که از امام فرا گرفته بودیم.
سردار فضلی ادامه داد: چون فرماندهان دستشان باز بود و میتوانستند امکانات بیشتری داشته باشند. اما ما حتی از تلفن زدن هم مضایقه میکردیم که بخواهیم زودتر از رزمندهها به خانوادههایمان زنگ بزنیم.
از صبر مادرم در شهادت برادرم حیرت کردم
وی افزود: اخوی ما از لبنان برگشته بود و به همراه گردان جدید مسلمبنعقیل به جبهه آمده بود. من در تماس با خانواده متوجه بازگشت ایشان شدم و در پرس و جو از برادران رزمنده متوجه شدم که در گردان مسلمبنعقیل است. ۱۹ مهر ۶۱ عملیاتی را انجام داده بودیم و داشتیم پاتکهای عراقیها را دفع میکردیم و اعزام نداشتیم. اولین گروه اعزامی، تقریباً بعد از دو هفته آمده بود. اتفاقاً آن گردان را به منطقه ارتفاعات ۴۰۲ در سومار بردیم که عراق به آنجا خیلی توجه داشت و برای بازپسگیری آن ارتفاعات نیرو بردیم.
این فرمانده دفاع مقدس بیان داشت: ارتفاعات گیسکه روبروی شهر مندلی عراق هم در پاتک عراقیها سقوط کرده بود. شهید چراغی فرمانده تیپ حضرت رسول (ص) بود و من هم جانشین ایشان بودم. مرحوم پدرم هم به همراه چند تن از دوستان آمدند که رفتیم رزمندگانی که در گیسکه بودند را ساماندهی کردیم و گیسکه پس گرفته شد. حالا ما آن گردان را به خط ۴۰۲ بردهایم که ۱۲ شب با گردان میثم که چند روز اینجا جنگیده و توانش ضعیف شده، جابهجا شود.
وی اذعان کرد: پاتک عراقیها روی گیسکه دفع شد. شهید چراغی گفتند که طرفهای ظهر عراقیها با تیپ ۴۱۹ پاتک کردهاند و با سرعت به ۴۰۲ برو. خوشبختانه آن گردان رسیده بود و عراقیها باور نمیکردند که آن گردان توان ساماندهی داشته باشد. یک جنگ مردانه و جانانهای صورت گرفت و نزدیک به ۸۶۰ کشته از عراقیها گرفته شد و ۱۵۰ عراقی هم اسیر شدند که به عقب منتقل کردیم.
سردار فضلی گفت: برادر ما در این عملیات مجروح شد و به شهادت رسیده بود. شب عاشورا بنده به همراه شهید حاجیپور و آقا داریوش و یک برادر دیگر با یک پیکان آمدیم خدمت سردار دقیقی و از آنجا برای مرخصی به تهران آمدیم. من دیدم سر محله ما حجله زدهاند. با خودم گفتم یعنی چه کسی است؟ دیدم عکس اخوی روی حجله است. گفتم "خدایا این چطوری دیر آمد و زود جواب گرفت؟! خدایا بر دل مادرم مرحمی بگذار." چون ما مجروح که میشدیم، مادرم فراوان بیتابی میکرد.
این جانباز دفاع مقدس ادامه داد: صبح عاشورا هم بود و مردم محبت داشتند و هیئتها به منزل خانواده شهدا میآمدند. برادرم را روز تاسوعا خاکسپاری کردند و من هم بیخبر بودم. با تعجب دیدم مادرم وسط جمعیت است و او دارد به ما روحیه میدهد. پدرم هم به گونهای دیگر که مبادا ناراحت باشی! ما جوانمان را در راه امام حسین و در راه امام دادیم. که من آنجا خدا را شکر کردم.
وی تصریح کرد: آن حکومت بر قلبها مصداقش این است. من بعد از شنیدن خبر شهادت گفتم وای خدا به مادرم رحم کند ولی دیدم که دارد وسط جمعیت گلاب پخش میکند. حاکمیت امام بر قلوبِ نه تنها رزمندهها، که بر قلوب امت و بر قلوب این پدر و مادرهایی بود که فرزندانشان را در راه امام به جبهه و به کربلای ایران اعزام کردند.
رزمندهها سکههای تبرکی امام را میبوسیدند و میبوئیدند
سردار فضلی خاطرنشان کرد: همیشه چندتا سکه تبرکی امام در جیب شلوار نظامیام داشتم و توی خط هر کسی یک کار خیلی مهمی انجام داده بود، مثلاً یک تانک زده بود یا بچههای پدافند یک هواپیما زده بودند، یکی از این سکهها را میگذاشتم توی دست او و خدا شاهد است که اینها سکه را میبوسیدند و میبوئیدند. چنین شخصیتی را چطور میشود توصیف کرد و تصور کرد که یک روز او نباشد و ما باشیم. خیلی سخت است.
بنیصدر به بسیجیهای داوطلب میگفت برای چه به جبهه آمدید؟! هولش دادیم که دست و پایش بشکند
سردار فضلی با اشاره به خاطرهای از حضور بنیصدر در جمع رزمندگان داوطلب و اهانت بنیصدر به بسیجیها گفت: روز هشتم آبان ۵۹، شهید بزرگوار حسن آقای باقری معاون اطلاعات عملیات، سرپرست گروههای اعزامی برای آزادسازی آبادان را جمع کرد و گفت که سوسنگرد و خرمشهر و بستان و قصر شیرین سقوط کرده و اهواز هم در معرض سقوط است و حمیدیه را عراقیها تا دیوار شهر جلو آمدهاند و همینطور خبر از سقوط و شکست شهرها را دادند.
وی افزود: بعد از جلسه گفتند که آقای بنیصدر امروز میخواهد با رزمندهها صحبت کند. به ما میگفتند نیروی مردمی. در نمازخانه طبقه دوم گلف، پایگاه منتظران شهادت این گردان دور هم جمع شدند. آقای بنیصدر که آمدند با یک تکبری شروع کردند صحبت کردن و چند عبارتشان این بود که شما برای چه به جبهه آمدهاید؟! شما که دانش نظامی ندارید و آموزش نظامی ندارید و تجهیزات نظامی ندارید و دست و پاگیر ارتش شدهاید!
بنیصدر نمیخواست به رزمندهها سلاح بدهد
جانشین معاون هماهنگکننده سپاه ادامه داد: ما گفتیم عجب! فرمانده کل قوا با رزمندههایی که میخواهند از دین خدا دفاع کنند، چرا اینطور رفتار میکند؟! در واقع رزمندهها را تحقیر کرد. حالا اینها را برای چه میگفت؟ برای اینکه به ما نان و آب و غذا که پیشکش، برای اینکه مهمات و سلاح ندهند.
وی بیان داشت: ما درِ گوشی با هم صحبت کردیم. گفتیم چندتا پله است؛ یکدیگر را هول دهیم که ایشان هم بیفتد و خدا کند زمین بخورد و دست و پایش بشکند. برادرها همین کار را کردند و دو سه تا پله هم افتاد پایین ولی محافظها جمعش کردند و از معرکه رفتند.
صحبتهای شهید بهشتی فضای دیدار با بنیصدر را تغییر داد/ گفت ای کاش من هم میتوانستم در سنگر از دین خدا دفاع کنم
سردار فضلی خاطرنشان کرد: ساعت ۱۲ شد و خبر رسید که امروز نماز به امامت شهید بزرگوار آیتالله بهشتی رحمتالله علیه اقامه میشود و ایشان میخواهد بین دو نماز صحبت کند. چهره نورانی و الهی شهید بهشتی بین دو نماز صحبت کردند و چند جملهش این بود که ای کاش امام به ما یا به من هم اجازه میدادند عین شما در سنگر از دین خدا دفاع میکردم. اصلاً فضای جلسه عوض شد. یعنی فضای جلسه قبلی که بچهها را آزرده کرده بود، اینجا همهاش امید و امیدواری است.
امام پیام دادند که چنان سیلی به گوش صدام خواهیم زد که دیگر از جایش بلند نشود
وی افزود: بعد از صحبتهای شهید بهشتی اعلام شد که امام، پیام دارند. گوینده اخبار ساعت دو رادیو بسیار مصمم و راسخ پیام امام را قرائت کرد که چند جملهاش این بود: بسمالله الرحمن الرحیم. لاحول ولا قوه الابلله العلی العظیم. چنان سیلی به گوش صدام خواهیم زد که دیگر از جایش بلند نشود. اصلاً مو به تن ما سیخ شده بود.
تعجب یک برادر رزمنده از صلابت امام در شرایطی که شهرهای جنوب در حال سقوط بود
سردار فضلی اظهار داشت: یکی از دوستان رزمنده که سنش از من کمتر بود، از من پرسید فلانی از صبح تا حالا که خبر سقوط شهرها بوده؛ نکند اخبار جبهه و جنگ به امام نمیرسد که با اینطور صلابت رجز میخوانند. گفتم برادر یک سوال از شما دارم و پاسخش هم در همین سوال است. گفتم شما فکر میکنید که امام از خودش چیزی میگوید؟ امام یا دارد تفسیر قرآن میکنند و یا بیانِ روایت میکنند، لکن اینقدر ساده میگوید که ما فهم کنیم. امام به سادگی تفسیر قرآن میکند. گفت بله جوابم را گرفتم.
بنیصدر عامل جدایی ارتش و سپاه و بسیج بود
وی با اشاره به همدلی میان ارتش و سپاه در دوران دفاع مقدس بیان داشت: تا زمانی که آقای بنیصدر بود، ایشان ساز ناهماهنگی را کوک کرده بود و حتی جاهایی که عزیزان ارتش تمایل به هماهنگی و حتی دادن اسلحه و به ویژه مهمات را داشتند، اگر متوجه میشدند، با آنها برخورد میکردند. میگفتند باید امریه به شما بدهیم که چیزی بدهید یا ندهید. و بنابراین این وحدت کمتر مشهود بود. وحدت بود اما در حد نقطهای و محدود و در واقع دلی بود.
ارتش مهمات را زیرسبیلی رد میکرد و به ما میداد
سردار فضلی خاطرنشان کرد: ما خودمان با گردان ۱۳۶ ارتش، جناب سرگرد ایرایی یک پیوند برادری داشتیم. آنها پشت بهمنشیر بودند و ما هفت هشت کیلومتر جلوتر در حال جنگ بودیم. باران آمده بود و آنجا خاک رس است که گل شدیدی ایجاد میکند. ما را باید به بیمارستان میرساندند که امکانش هم نبود. تک تیرانداز یک تیر قناسه به کتف من زده بود که شُش را درگیر کرده بود. با یک سختی بچهها ما را روی نردبان خواباندند و روی پتو بردند و یک مقدار زیادی پیاده رفتند و یک پل بُشکهای داشتیم که از روی آن عبور دادند و یک آمبولانس آن طرف داشتیم که آن هم در گل گیر کرد.
وی ادامه داد: فرمانده گردان، جناب سرگرد ایرایی متوجه شد که من مجروح شدهام؛ گفته بود که فلانی را با نفربر ببرید. خمپارهاندازهایی داشتند که روی نفربر کار گذاشته بودند. من یک دفعه دیدم که مرا سوار نفربر کردند و تا بیمارستان طالقانی در آبادان، تا جلوی در اورژانس مرا بردند. این به واسطه همان برادری بود. ولی نمیشد خیلی متوقع بود از آنها. مثلاً مهمات را زیرسبیلی رد میکردند و به ما میدادند. اما امکانش نبود که رسماً این کارها انجام شود.
بعد از عزل و فرار بنصدر وحدت ارتش و سپاه عملی شد/ ارتش و سپاه دو لشکر نه، بلکه یک لشکر الهی شدند
این فرمانده دوران دفاع مقدس با بیان اینکه بعد از عزل و فرار بنیصدر و مسعود رجوی که با آرایش و لباس زنانه از کشور گریختند، وحدت ارتش و سپاه عملی شد، گفت: این واقعاً در شعار نبود. مصادیق عملی بین شهید والا مقام شهید صیاد شیرازی، این امیر دلها و برادر محسن رضایی، از دادن آموزش، امکانات، تجهیزات، پادگان، هماهنگی و عملیاتهای مشترک و همینطور هر چه جلوتر رفتیم، بیشتر شد. در واقع به فرموده امام ارتش و سپاه دیگر دو لشکر الهی نبودند، بلکه یک لشکر الهی شدند.
با برادران عزیز ارتش، رفاقت داریم/اگر جایی هم تقابلی وجود دارد برای این است که مسائل پخته شود
وی وجود اختلاف سلیقه بین فرماندهان ارتش و سپاه در دوران دفاع مقدس را امری طبیعی خواند و افزود: خیلی از برادران سپاه و ارتش با هم مباحثه میکردند. بحث آن جلسه هم کارشناسی و تخصصی بود ولی وقتی جلسه تمام میشد، همهاش برادری بود. با برادران عزیز ارتش، رفاقت داریم؛ اگر جایی هم عملیاتی هست و تقابلی وجود دارد برای این است که مسائل پخته شود.
ارتش هم برای آزادسازی خرمشهر پیشنهادات پختهای مطرح کرد ولی در نهایت طرح سپاه را پذیرفتند
سردار فضلی در این خصوص تصریح کرد: مثلاً در فتح خرمشهر دو نظریه وجود داشت. عزیزان ارتش مقتدر جمهوری اسلامی ایران، میفرمودند که باید از خرمشهر شروع کنیم. بسیار نظر محترم و عمیقی هم بود ولی برادران سپاه میگفتند که ما باید از نقطه ضعف دشمن شروع کنیم. اگر به نقطه قوت دشمن بزنیم ممکن است موفقیتمان قطعی نباشد و عملیات تأثیر جدی پیدا نکند. اما اگر از نقطه ضعف به نقطه قوت دشمن برسیم موفقیت بیشتر است و برادران ارتشی، استدلال برادران سپاهی را پذیرفتند.
وی خاطرنشان کرد: ادغام نیروهای ارتش و سپاه در عملیاتها در بعضی مواقع، ادغام نفر به نفر بود. اگر آرپیجیزن از ما بود، کمکیاش ارتشی بود یا برعکس. بعضی جاها ادغام تیم به تیم، دسته به دسته و گروهان به گروهان و در واقع اشکال مختلف برادری در میدان عمل را اثبات کردند.
سردار فضلی با اشاره به خاطرهای افزود: من دوست عزیزی دارم به نام جناب سرهنگ فرمنش، که ایشان فرمانده تیپ ۳ لشکر ۷۷ خراسان بود و من هم خادم تیپ ۳۳ المهدی (عجل الله تعالی فرجه) بودم. ما ادغامی باید عمل میکردیم و سایت ۴، سایت ۵، رادار و اهداف بلندی به ما واگذار شده بود و زمان کمی هم برای سازماندهی، آموزش و طراحی داشتیم اما عملیات در دو مرحله با موفقیت انجام شد.
سرهنگ فرمنش گفت ممنونم که از برادری سپاه و ارتش در محضر مردم سخن گفتی/ ارتباط ارتش و سپاه قلبی است
وی ادامه داد: بعدها در یک مصاحبه از جناب سرهنگ فرمنش عزیز نام بردم. واقعاً انسان وارستهای هستند. ایشان زنگ زد و گفت فضلی جان میخواستم تشکر کنم. گفتم من که کاری نکردم. گفت اینکه از برادری ما در محضر مردم نام بردید، ممنونم. واقعاً هر چه به استحضار امت و ملت ما برسد که ما برادریمان قلبی است، کم است. این ارتباط ظاهری نیست؛ اختلاف سلیقه هم هست ولی ارتباط قلبی است.
اگر اولویت همه مسئولان جنگ بود، باید شرایط بهتری میداشتیم
سردار فضلی با بیان اینکه علیرغم اینکه اولویت اصلی برای رزمندهها جنگ بود ولی برخی از سیاسیون این اولویت را رعایت نکردند، اظهار داشت: خیلی از آنها واقعاً اولویتشان جنگ بود. اما نمیتوانم قسم بخورم چون اگر اولویت همهشان جنگ بود، باید شرایط بهتری میداشتیم. بعضیها در وظایف و رسالتشان ممکن است غفلت و کوتاهی و تعللهایی داشته باشند که مصادیقی هم در ذهن داریم.
وی خاطرنشان کرد: وقتی قطعنامه پذیرفته شد، ۲۷ تیر ۶۷ امام رحمتالله علیه فرمودند من کاسه زهر را نوشیدم برای حفظ نظام و آن پیام طولانی امام در مقطع قطعنامه. رزمندهها همه غصه میخوردیم و گریه میکردند که خدایا نکند ما کوتاهی و غفلت کردیم که امام قطعنامه را پذیرفته است.
شروع مقابله با منافقین غافلگیرکننده بود ولی استقبال رزمندگان برای حضور در عملیات مرصاد بینظیر بود
جانشین معاون هماهنگکننده سپاه در پاسخ به اینکه عملیات مرصاد غافلگیرکننده بود یا به گفته مرحوم هاشمی مقابله با منافقین با برنامه از قبل پیشبینی شده انجام شد، گفت: شروع کار کاملاً غافلگیرکننده است؛ یعنی وقتی شنیدیم که منافقین آمدند، گفتیم ممکن است ارتش عراق آمده باشد ولی مگر میشود منافقین چنین ظرفیتی پیدا کرده باشند؟! بعداً معلوم میشود که منافقین آمدهاند و به کرمانشاه و کرند غرب و اسلام آباد رسیدهاند و سعی هم ندارند نیروهایشان را اینجا تجزیه کنند و یک درگیریهای پراکندهای دارند و هدفشان این است که ستونی برای رسیدن به اهدافشان در تهران بیایند.
وی افزود: در آن مقطع مرحوم آقای هاشمی، برادر آقای شمخانی و تعدادی از فرماندهان در کرمانشاه هستند و خوشبختانه اینها باعث میشود که آن انسجام لازم در همین محدوده تا اسلامآباد صورت گیرد و منافقین در محاصره نه صددرصدی ولی در یک محاصره کامل قرار گرفتند و مقاومت جانانهای شد.
سردار فضلی بیان داشت: مثلاً خود ما یک عقبه اندکی در اسلامآباد داشتیم. برادر محسن فرمودند که لشکر ۲۷ و ۱۰ را باید در جنوب نگه داریم و در اسناد هم آمده ولی وقتی شرایط سخت میشود، به سردار کوثری ابلاغ میشود که لشکر حضرت رسول (ص) به عملیات مرصاد بیاید. ما هم یک گردان را خواهش کردیم و داوطلبانه به عملیات مرصاد فرستادیم. ما در جاده اهواز به خرمشهر که به آن عملیات غدیر میگوییم تا پنجم مرداد که یگانهای دیگری هم آمدند و اینجا توانستیم عملیاتی را علیه عراقیها انجام دهیم و توانستیم دوباره به مرز برسیم که دیگر این مقطع، مقطع پذیرش قطعنامه است.
وی افزود: اما نکتهای که هست این است که وقتی میگوییم حاکمیت امام بر قلبها یعنی چه؟ همه به فرمان امام آرام آرام به جبهه آمدند. ما در عملیات پایان جنگ و مرصاد، ۵ ـ ۶ هزار نیرو داریم ولی با سرعت حدود ۳۰ هزار رزمنده برای ما آمده است. یعنی ۶ برابر شد. لشکر سیدالشهدا حدود ۳۰ هزار رزمنده شد.
رزمندگانی که به فرمان امام به جبههها سرازیر شدند، با پذیرش قطعنامه با اشک انگشت از روی ماشه برداشتند
این جانباز دفاع مقدس اظهار داشت: اینها آرام آرام به فرمان امام آمدند و وقتی امام قطعنامه را پذیرفته است، علیرغم همه سختی و مشقتی که این مسئله برای آنها دارد و به اعتقاد من یکی از مهمترین حوادث انقلاب، پذیرش قطعنامه ۵۹۸ است، همین که از دو لب امام (ره) بر پذیرش قطعنامه صحه گذاشته شده، رزمندهها انگشتهایشان را از روی ماشهها با اشک برداشتند. کسی حتی یک تیر شلیک نکرد. اطاعت محض یعنی این.
رزمندگان رضایت خدا را در گرو رضایت امام میدانستند
وی خاطرنشان کرد: خدا میداند که هیچگاه من ندیدم کسی بر چیزی اعتراض کند. همه دنبال این بودند که چگونه میشود رضایت خدا را جلب کرد. همه میگفتیم که رضایت خدا در گرو رضایت امام است.
رزمندگانی که با شنیدن خبر درگیری در جبهه، مرخصیشان را لغو کردند و به خط برگشتند
سردار فضلی با اشاره به خاطرهای از رزمندگانی که در مسیر مرخصی و حرکت به سمت تهران، وقتی متوجه آغاز درگیری در جبهه میشوند، مرخصی را لغو کردند و به جبهه باز گشتند، گفت: در عملیات سیدالشهدا در فکه، لشکر یک مکانیزه و ۱۰ زرهی عراق در مقابل ما قرار داشت و ما هم تیپ بودیم که تعداد گردانهایمان زیاد بود. یک تیپ پیاده در دل رملهای فکه و غیر از خدا به کس دیگری نمیتوانستیم پناه بیاوریم. یک شب شناسایی رفتیم و برای عملیات آماده شدیم. مهمات نرسید و شد دو شب شناسایی. اما پدافند کرده بودیم و شب ۱۳ اردیبهشت ۶۵ عملیات را روی این دو لشکر عراقی انجام دادیم.
وی ادامه داد: کجای تاریخ سراغ داریم که یک تیپ پیاده با یک لشکر زرهی و یک لشکر مکانیزه که تعداد تانک و نفربرشان خیلی زیاد است روبرو شود؟ اما این بچهها خدا را داشتند. پاهایشان در رملها ۱۰ ـ ۲۰ سانت فرو میرفت و با اسلحه و مهمات به سختی جنگیدند و جبهه فتح شد و عراقیها با تلفات سنگین، اسرایی دادند.
سردار فضلی گفت: من دو سه گردان را گفتم که باید به مرخصی بروید. گردان حضرت علی اکبر (علیهالسلام) سردار تقیزاده که از شهدای زنده ما هستند و گردان حضرت زینب (س) سردار دکتر معز خادمحسینی را اجباراً گفتم باید به مرخصی بروید تا بروند یک تنفسی داشته باشند و برگردند.
جانشین معاون هماهنگکننده سپاه بیان داشت: ما در فکه در مقر ارتش مستقر بودیم و نماز صبح را خوانده بودیم و داشتیم زیارت عاشورا میخواندیم که یک نفر در گوش من گفت عراقیها به پیچانگیزه و شرهانی حمله کردهاند. وسط دعا، گفتیم برادرها حرکت به سمت پیچانگیزه. گردان حضرت قاسم (علیهالسلام) برادر سیداسماعیل غلامی و یک گردان از نیروهای ضدزره، بلافاصله روی جاده رفتیم و در حالیکه عراقیها در حال پیشروی بودند، با آنها درگیر شدیم.
وی ادامه داد: ما از ساعت ۶ که خبردار شدیم و ۷ صبح که کار را شروع کردیم، من دیدم ساعت ۱۰ صبح شد و سردار خادم و تقیزاده آمدند. گفتم مگر شما مرخصی نرفته بودید؟ گفتند ما سوار قطار شده بودیم که برگشتیم.
این فرمانده دفاع مقدس خاطرنشان کرد: یعنی اسلحه رزمندهها را گرفتهاند، کارهای اداریشان را انجام دادهاند و آماده مرخصی شدهاند و برگه مرخصی گرفتهاند و سوار قطار شدهاند که به تهران و کرج بیایند ولی همین که شنیدند برادرها دوباره درگیر شدهاند از قطار پیاده شدند و دوباره اسلحه و تجهیزات گرفتهاند و با سرعت خودشان را به پیچانگیزه و شرهانی رساندهاند. این را چطور میشود تفسیر کرد؟
سردار فضلی اظهار داشت: گفتم چرا آمدید؟ گفتند مگر میشود بچههای تیپ یا لشکر درگیر باشند و ما به مرخصی برویم؟ در حالیکه مسئولیت شرعی و قانونی هم گردنشان نبود، ولی وقتی فهمیدند برادرها درگیر شدهاند، صبح روز ۱۹ اردیبهشت دوباره به جبهه برگشتند.
به گزارش جماران، متن کامل گفت و گو با سردار فضلی در برنامه حضور در پی می آید:
رنجبران: سردار سلام عرض میکنم. خیلی خوش آمدید.
سردار فضلی: علیکمالسلام. خیلی ممنونم از محبت شما.
رنجبران: خیلی خوشحال هستیم که شما را سرحال و سرزنده میبینیم.
سردار فضلی: خیلی ممنونم. لطف دارید.
رنجبران: دوران سخت بیماری الحمدلله گذشته است.
سردار فضلی: به لطف خدا عمده آن گذشته و در حال درمان هستم. ولی الحمدلله خیلی بهتر هستم.
رنجبران: مردم خیلی برای شما دعا کردند. شما را خیلی دوست دارند. همه پاسداران انقلاب اسلامی برای مردم عزیز هستند ولی بعضیها شاخص میشوند. یکی از آن افراد شما هستید که به قول حاج قاسم عزیز، شما شهید زنده هستید.
سردار فضلی: مردم خیلی محبت دارند. من لایق این نیستم. حاج قاسم خیلی لطف داشتند و کریمانه رفتار کردند.
رنجبران: از اینجا شروع کنیم که چرا رهبر معظم انقلاب، لقب «فتحالفتوح انقلاب اسلامی» را به شما دادند؟
سردار فضلی: بسمالله الرحمن الرحیم. لاحول و لاقوه الابلله العلی العظیم. سلام و درود خدا به امام شهیدان، حضرت امام خمینی (ره) و سلام و درود خدا به محضر ولی امر مسلمین فرمانده معظم کل قوا، حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای عزیز. و سلام و درود خدا به همه شهیدان، به شهیدان عزیز دوران دفاع مقدس، شهدای عزیز مدافعین حرمین شریفین آلالله و شهدای امنیت و همه کسانی که به گردن ما حق بزرگی دارند. و در این مسیر، برادر عزیز شهید بزرگوارم، شهید حاج قاسم سلیمانی رحمتالله علیه. انشاءالله خداوند خون شهدا را از گردن ما بردارد و ما را حلال کنند.
ما در جماران، در حسینیه حضرت امام و در جوار بیت ایشان توفیق پیدا کردیم در آستانه هفته دفاع مقدس با شما گفتگویی داشته باشیم. من خواهش میکنم که سوالات سخت نپرسید. پاسخ این سوالی که پرسیدید را نمیدانم.
رنجبران: برای خودتان جالب نبود؟
سردار فضلی: حتماً هست ولی در اینکه مولای ما با سربازان و فرزندانشان کریمانه رفتار میکنند هم شکی نداریم. این از درایت و محبت و لطف ایشان هست.
رنجبران: به خاطر تواضع و فروتنی شما از این سؤال میگذریم ولی حضرت آقا چنین لقبی را به هر کسی نمیدهند. خوش به سعادت شما.
سردار فضلی: سلامت باشید.
رنجبران: حسینیه جماران هستیم. اولین باری که به حسینیه جماران آمدید کی بود؟ امام را اولین بار اینجا دیدید یا در جای دیگری بود؟
سردار فضلی: اولین بار در ۱۲ بهمن سال ۵۷ روزی من شد.
رنجبران: یعنی در روز ورود امام.
سردار فضلی: بله. ما چندین روز بود که با مرحوم پدر و مرحوم مادرم و همشیره، برای دیدن امام تا میدان آزادی میرفتیم. چون چند روز وعده آمدن امام به تأخیر افتاد و بالاخره در روز دوازدهم، روزیمان شد در مقابل دانشگاه تهران برای لحظاتی، امام عظیمالشأنمان را برای اولین بار آنجا زیارت کنیم. ولی بعد از آنکه امام مدتی در قم مستقر بودند، قسمت شد به اتفاق دوستان رزمنده در قم محضر ایشان شرفیاب شویم که اگر فرصت شد بخشی از آن را عرض میکنم.
رنجبران: خب همین حالا بگویید. چگونه به دیدار امام رفتید؟ سال ۵۸ بود؟
سردار فضلی: بله سال ۵۸. در آن مقطعی که امام در قم مستقر بودند. درگیریهای بعد از پیروزی انقلاب و عصبانیت مستکبرین، حوادث امنیتی را برای انقلاب ایجاد کرد. ابتدا در گنبد و بعد در استانهای دیگر، استان خوزستان و خرمشهر و جریانات خلق عرب؛ بعد در کردستان، در تبریز و در سیستان و بلوچستان. ما در آن مقطع که از انقلاب اسلامی، بیشتر از ۴ ماه نگذشته بود، در اولین دوره آموزش سپاه که در ۲۸ اردیبهشت ۵۸ برگزار شد، شرکت کردیم.
ما آن موقع عضو کمیته انقلاب اسلامی بودیم و به این طریق جذب سپاه شدیم. در واقع خودشان گزینش کرده بودند. مسجد جامع نارمک در خیابان سمنگان، مسجد پاتوقی ما بود. ما بچه همان منطقه و همان محله و آن مسجد بودیم و آیتالله واحدی هم امامت جماعت مسجد بودند. در دوران قبل از پیروزی انقلاب، ایشان و شخصیتهایی که روی جوانان اثرگذار بودند، در مسجد فعالیت داشتند.
بعد از به ثمر رسیدن انقلاب، درگیریهای امنیتی به مردم و نظام تحمیل شد. در آن دوره که پانزده روزه بود، در روز دوازدهم یعنی ۹ خرداد ۵۸ خبر رسید که در خوزستان به ویژه در خرمشهر درگیری شدیدی است و نیاز به اعزام نیرو است.
ما در آن دوره ۴۵۰ نفر بودیم و روزی ۵۰ نفر شد که اعزام شویم. در این ۵۰ نفر یک برادر شهید عزیزی داریم، شهید سعید گلاببخش که معروف به محسن چریک بود؛ چون ایشان مقاطعی را در لبنان و سوریه و با فلسطینیها تجربیاتی را در حوزه کارهای چریکی داشتند و مربی تاکتیک ما بودند و ایشان نفرات را انتخاب میکرد. طبیعتاً افرادی که سنشان بیشتر از ما بود یا سربازی رفته بودند، آنها را اول انتخاب کردند. چشم ما به شهید محسن چریک بود و به هر طرف که میچرخید من نگاه میکردم که شاید مرا هم انتخاب کند. هفت هشت نفر را انتخاب کرد و من دیدم مرا انتخاب نکرد. گفتم باید برای خدمت در دین خدا و در رکاب امام بودن، باید نذر و نیاز داشته باشیم. من ۱۰۰ تا صلوات نذر کردم. دیدم او یک نیمنگاهی کرد ولی اعتنایی نکرد. گفتم لابد نذر من کم بوده. تعداد صلواتها را ۵۰۰ تا کردم. دوباره در نفرات بعدی که داشت انتخاب میکرد، نیم نگاهی کرد ولی باز انتخاب نکرد. من در دلم تا ۲۵۰۰ صلوات نذر کردم تا اینکه یک مرتبه گفت شما هم برو داخل این صف.
تعدادی از آن دوستان، بعدها به درجه رفیع شهادت نائل شدند ولی یک روز ماندگاری در ذهن ما برای عزیمت به خرمشهر و درگیریهای امنیتی که دشمن به مردم ما تحمیل کرده بود، نقش بست.
بعد از چند ماهی که در خرمشهر با غائله خلق عرب که آن موقع شامل چهارشنبه سیاه و فائقه و گروههای معاندی بودند که از عراق و از ناحیه صدام حمایت و پشتیبانی و تجهیز میشدند، درگیر بودیم، غائله خوشبختانه جمع شد و ما در شهرهای مختلف توزیع شدیم.
مرحوم سردار حاج حسین پروین به گچساران رفتند و من و برادر اصلاندوز هم همراه ایشان به کهگیلویه و بویراحمد رفتیم. سپاه به کمک بچههای کمیته و برادر حبیبی که اولین فرمانده سپاه بود، آنجا تازه در حال تشکیل بود. سردار حمیدینیا در بهبهان، شهید آقا مهدی مداح و دیگران در شهرهای مختلف حضور داشتند.
در گچساران، مردم بسیار شریف، عزیز، دوستداشتنی و عاشق اسلام و امام و ولایت و قرآن بودند. خبر رسید که باید یک گروهی به کردستان اعزام شوند چون سقز در محاصره ضدانقلاب بود. ما با برادران سپاه و عشایر، حدود ۶۰ نفر شدیم که به سقز رفتیم. چون راه زمینی بسته شده بود، با هلیکوپتر شینوک به پادگان ارتش و تیپ ۲ لشکر ۲۸ کردستان رفتیم و فاصله ما با مقر سپاه حدود یک کیلومتر بود.
بعد از ۴۰ ـ ۵۰ روز درگیریهایی که داشتیم، هیئت حسن نیتی تشکیل شد که از سپاه خواستند که شهر را ترک کند. اتفاقاتی افتاد و ناگزیر ابلاغ سپاه آمد که باید شهر را ترک کنیم. ضدانقلاب میخواست از این موضوع سوء استفاده کند. آن شب هم برف سنگینی باریده بود. پیغام داد که حالا که سپاه میخواهد برود، باید خلع سلاح شود. سرپرستهای برادران شهرهای مختلف خراسان، تهران و کهگیلویه و بویراحمد و جاهای دیگر کنار فرمانده سپاه جمع شدیم و گفتیم این دیگر ذلت است و ما این را نمیپذیریم. گفتهاند که از شهر برویم ولی دیگر خلع سلاح شدن معنایی ندارد.
ما به مقرها و سنگرها برگشتیم و درگیری دوباره شروع شد که ضدانقلاب باز هم پیک فرستاد که سپاه برود و با سلاح هم برود. فردای آن روز به پادگان ارتش آمدیم و از آنجا به کرمانشاه منتقل شدیم. همین که وارد کرمانشاه شدیم، گفتند که جوانرود در حال سقوط است و ۲ هزار و ۵۰۰ نفر از عناصر حزب دموکرات و گروههای معاند دارند میخواهند شهر را تصرف کنند.
من با دوستانمان صحبت کردم و گروههای دیگری هم بودند که داوطلب شدیم که به جوانرود رفتیم. جوانرود یک شهر کاسهای شکل است و آنجا یک دفاع پیرامونی از شهر شکل گرفت و بعد از یک مقطعی از جوانرود هم آزادمان کردند که به کرمانشاه آمدیم و باید به گچساران میرفتیم. از سپاه خواستیم که اگر ممکن است بتوانیم به دیدار امام در قم مشرف شویم. به قم آمدیم برای دیدار حضرت امام (ره) که روزی شد با برادران گچسارانی برای بار دوم دیدار حضرت امام محقق شد. البته من در مدرسه هم یکبار به زیارت امام رفته بودم.
رنجبران: در دیدار قم، خاطرتان هست که امام چه فرمودند؟ شما خودتان هم صحبت کردید؟
سردار فضلی: نه امام هم صحبت نفرمودند و فقط دیدار بود و مشایعت امام و جمعیتی که آمده بودند و ما هم با رزمندگان عزیز، بین جمعیت بودیم. در واقع در آن دیدار امام مشایعت کردند و یک ابراز احساسات و عشقورزی با امام ولی امام آن روز برای ما صحبت نکردند.
رنجبران: شنیدم که یک بار هم عجیب حضرت امام را بوسیدهاید که شما را از امام جدا کردند. درست است؟
سردار فضلی: این برای بعد از عملیات فتحالمبین است. این را چه کسی به شما گفته که لو رفته است؟
رنجبران: شنیدهایم دیگر.
سردار فضلی: بعد از عملیات فتحالمبین، دیدار با حضرت امام روزی فرماندهان عملیات شد. ما آن موقع تیپ ۳۳ المهدی (عجل الله تعالی فرجه) را از ۴ اسفند تشکیل داده بودیم برای عملیات در شب اول فروردین که به دلیل عملیات پیش دستانه عراق، به شب دوم فروردین موکول شد. فتحالمبین و فتوحات فتحالمبین که انجام شد، در جماران و بیت مکرم امام به دیدار امام آمدیم.
من از نظر سنی در بین فرماندهان سنمان کمتر بود و البته مانند من هم بودند. من جلوی پای امام نشسته بودم و چشمان امام زل زده بودم.
رنجبران: ۲۱ سالتان بود.
سردار فضلی: آن موقع تازه وارد ۲۱ سال شده بودم. در واقع ۲۰ سال و چند روزم بود. بعد از گزارشی که برادر محسن فرمانده محترم کل سپاه محضر امام ارائه فرمودند، امام فرمایشات و بیاناتی فرمودند. شهید بزرگوار شهید باقری هم اجازه گرفته بودند و یک دوربین همراهشان بود که از آن جلسه عکس میگرفتند. بعد از اینکه فرمایشات امام تمام شد، من به سرعت بغل دست امام نشستم و دست انداختم گردن امام و شروع کردم به بوسیدن که مرا کشیدند که امام است و یکی دیگر هم بعد از من آمد که او را نیمه کاره برگرداندند و گفتند که امام اذیت میشوند. این هم روزی خوبی بود.
رنجبران: امام اعتراضی هم داشتند؟
سردار فضلی: نه مطلقا چیزی نگفتند و خیلی پدرانه و با محبت و با کرامت با فرزندان رزمندهشان رفتار کردند.
رنجبران: شما زیاد به دیدار امام میآمدید؟
سردار فضلی: ما به مناسبتهای مختلفی توفیق زیارت امام را داشتیم. بعضی اوقات با فرماندهان و در جلسات و بعضی اوقات دیدارهای عمومی بوده است. دو دیدار اختصاصی هم رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (علیهالسلام) داشتند.
رنجبران: که تصاویر یکی از این دیدارها هم هست که شما دارید صحبت میکنید.
سردار فضلی: من بعدها تصاویر این دیدارها را دیدم ولی هر دو دیدار هم تصاویرش هست که یکی در سال ۵۶ است و دیگری در سال۶۶ است. در سال ۶۵ بعد از عملیات کربلای ۵ بود و دقیقاً جایگاه اینجا بود. در روز اول عملیات کربلای ۵ کار یک جایی قفل شده بود و ما در خط اول به دژی رسیدیم که به دژ هلالی شکل یا نونی شکل معروف بود. به این نونی شکل که رسیدیم عراقیها سخت مقاومت میکردند و هر تاکتیک و هنری داشتیم، راه به جایی نمیبردیم. من به بردار محسن عرض کردم که فقط یک راه دیگر مانده است. گفتند چه راهی؟ گفتم اگر وعده دیدار با امام گرفته شود، این هلالی امروز فتح میشود. در غیر اینصورت ما به حسب ظاهر هیچ راهکار دیگری نداریم.
چند دقیقهای نگذشته بود که برادر محسن پیغام داد که امام رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (علیهالسلام) را به ملاقات پذیرفتند. ما آن روز با لطف و عنایت خدا، ساعت ۱۱ به بعد کارمان رونق گرفت و عملیات جلو رفت. بعضی از بهترین فرزندان امام هم در آن عملیات به شهادت رسیدند.
رنجبران: سردار این پیشنهاد چگونه به ذهنتان آمد؟
سردار فضلی: اولاً که رزمندگان عاشق و همه مطیع محض امام بودند و این عشقورزی در آنجا مشهود بود. اصلاً ما با امام زندگی میکردیم. هر چند دور بودیم اما با فرمان و بیان امام و فرمایشات امام سعی میکردیم به آن عامل باشیم. این رزمندهها عاشقانه به امام نگاه میکردند. وقتی خبر ملاقات با امام را آن روز در خط منتشر کردیم، یک شور و هیجانی ایجاد شد که غیرقابل توصیف است. خط دشمن شکسته شد. شهید کیانپور به درجه رفیع شهادت نائل شد. شهید سید ابراهیم کسائیان به درجه رفیع شهادت نائل شد. شهید کاشیها به درجه رفیع شهادت نائل شد. دو برادر شهدای عزیز ناظریان به شهادت رسیدند. سنگر اول این هلالی فتح شد؛ سنگر دوم و سوم و صدای اذان بلند شد؛ الله اکبر. اصلاً همه جبهه و دفاع مقدس برای احیای نماز بود. از سنگر سوم به بعد گروهی میجنگیدند و گروهی به نماز ایستاده بودند. نماز عشقی که بعضی وقتها از آن صحبت میشود، به نظر من یکی مصادیقش همینجا است.
بعد از عملیات کربلای ۵ که ۸ ـ ۹ مرحله روزی ما شد در مناطق مختلف وارد عمل شدیم، توان رزمی ما کاهش پیدا کرده بود و بعد از ۲۲ روز اجباراً از خط ما را آزاد کردند. به جز ادوات و توپخانه و مهندسی که ماندند، بقیه رزمندگان برگشتیم و روز دیدار با امام فرا رسید.
برادر محسن پیغام دادند که شما یک گزارشی در محضر امام ارائه دهید. من گفتم که من در حضور حضرت امام نمیتوانم صحبت کنم. اصلاً در محضر امام نور، امام خورشید چه میتوانم بگویم؟ گفتند که نه حتماً یک گزارشی بدهید. گفتم خدایا آنچه که رضای خودت در آن هست که همه رزمندگان سراسر گیتی را در برمیگیرد، آن را بر زبان من جاری کن و همین هم شد. اگر آن قطعه را دیده باشید. بچهها اینجا کتابی و فشرده نشسته بودند. عجیب بود که امام رحمتالله علیه آن روز فقط یک ملاقات داشتند. شاید در طول هفته، یک ملاقات بود. شب قبل آن روز، من برای هماهنگی با دفتر امام (رض) آمدم، برادران فرمودند که برادران ژاندارمری فردا با امام دیدار دارند و فقط ۸۰۰ تا کارت به شما سهمیه میرسد. من هر چه التماس کردم، راه به جایی نبرد. گفتند بیشتر از این واقعاً امکان ندارد. من کارتها را گرفتم و برگشتم. فردایش هم یک برف سنگینی باریده بود و شاید در حدود ۳۰ ـ ۴۰ سانت یا بیشتر برف نشسته بود. ما وارد حسینیه جماران شدیم و فقط افرادی که کارت داشتند میتوانستند بیایند. کارتها را بین صفوف اول توزیع کردند و من دنبال این بودم که راه فرجی پیدا شود که رزمندهها فکر نکنند که من آن روز برای تحریک احساسات اینها چیزی گفتم و این عین کلام امام بوده است که رزمندههای لشکر ۱۰ سیدالشهدا را به ملاقات میپذیرند.
دیدم فرماندهان ژاندارمری برای دستبوسی امام از کنار حسینیه وارد بیت امام میشوند. من هم به عنوان تنها پاسدار اجازه گرفتم و برای دستبوسی مشرف شدم. به برادران دفتر در مسیر خواهش کردم که اگر ممکن است اجازه دهند و واقعاً هم در حسینیه جا نبود. گفتم خدایا به من یک جرأتی بده که بتوانم به امام بگویم که رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا همانطور که خودتان فرمودید، آمدند و امکان اینکه همه اینها داخل بیایند نیست.
ما رفتیم داخل و صف جلوتر رفت و همینکه دست پرمهر امام را بین دستانم گرفتم و بوسهای به دستان امام نثار کردم، بغضم ترکید و اشکم جاری شد و رو کردم به امام و عرض کردم اماما خودتان روز اول عملیات کربلای ۵ وعده فرمودید رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (علیهالسلام) محضرتان شرفیاب شوند. حالا میگویند نمیشود و یک تعدادی آمدهاند و بقیه نمیتوانند وارد شوند. امام یک نیم نگاهی به برادران دفتر کردند و گفتند بگذارید بیایند. من خودم متعجب مانده بودم که در حسینیه دیگر جایی نیست. از امام کمی که فاصله گرفتیم، برادران دفتر فرمودند که استثناعاً امام امروز ملاقات دومی را پذیرفتهاند که همه باقی مانده لشکر سیدالشهدا (علیهالسلام) به محضر ایشان شرفیاب شوند. ملاقات دوم دقیقاً مصادف شد با همان زمانی که در خط، وعده دیدار گرفته بودیم. یعنی حوالی ساعت ۱۱. اینجا قرار شد که محضر امام یک گزارشی هم از کربلای ۵ ارائه بدهم. من به نیابت از رزمندگان سراسر گیتی چند جملهای را محضر امام عرض کردم و از عملیات هم گزارشی تقدیم محضر ایشان کردم. امام برای ما صحبت نکردند. مشایعت امام و رزمندهها و عشقبازی امام با رزمندهها و رزمندهها با امام و خدا میداند که چند بار امام اراده فرمودند که تشریف ببرند ولی به خاطر حال و هوای بچهها امام برگشتند.
شاید دوربینهای شما اینها را ثبت کرده باشد. این عشق بازی امام با رزمندهها و رزمندهها با امام حدود نیم ساعت طول کشید. این را نمیشود به سادگی توصیف کرد.
رنجبران: بیرون که آمدید حال و هوای رزمندهها چطوری بود؟
سردار فضلی: خدا رحمت کند شهید والامقام شهید آوینی را. آن روز شهید آوینی و تیمشان عهدهدار تصویربرداری بودند و حال و هوای بچهها را شهید آوینی ثبت کرده است. من این را بعدها از رسانه ملی دیدم. ما برای دقایقی صحبت میکنیم ولی شهید آوینی حال و هوای بچهها را که مملو از عشق و عشقبازی بود را ثبت کرده است. بچهها غبطه میخوردند که چرا روزی ما کم بود یا چرا قبلاً روزی ما نشده ولی در هر حال این عشقبازی ادامه پیدا کرد.
در سال ۶۶ هم که باز از عملیات بیتالمقدس ۲ برگشته بودیم. کار سختی را لشکر سیدالشهدا (علیهالسلام) انجام داد. البته لشکرهای دیگر کارشان سختتر از ما بود و همه یگانها کارشان از ما مهمتر، بیشتر و سختتر بود. اما برادران لشکر هم یک ابتکاراتی به خرج داده بودند که حدود ۲۰ کیلومتر جبهه داشتیم روی ارتفاعات قمیش و قامیش و رودخانه قلعه چولان که یک رودخانه پر آبی بود. خدا این عنایت را کرد و از این رودخانه کار شناسایی را انجام دادیم. آن سمت رودخانه هم غارهای طبیعی فراوانی بود. چون عراقیها تصورش را نمیکردند که کسی از این رودخانه عبور کند، اما ما مرتب کار شناسایی که انجام میدادیم، هر شب ۱۲۰ تا ۲۰۰ نفر، یک بار، کولهپشتی و مهمات و آذوقه را براساس سازماندهی که داشتیم در این غارها دپو میکردیم.
آن عملیات هم یکی از عملیاتهای بسیار مؤثر و موفقی بود که همه اهدافشان را فتح کردند. ۱۷ شبانه روز لحظه قطع برف و باران را نداشتیم. در همه این ۱۷ شبانه روز گردانها را باید ۲۴ ساعت یکبار جایگزین میکردیم. استثنائاتی پیش میآمد که ۴۸ ساعت طول میکشید و امکان بردن گردان نداشتیم. یک گردان ۷۲ ساعت طول کشید. جوانترین فرمانده ما آقا جواد عبداللهی فرمانده گردان حربنریاحی بود. اینها سه شبانه روز در پیشانی ارتفاعات قامیش مقاومت میکردند چون عراقیها پاتکهای سنگینی داشتند. برادرانی از کردستان و قم و جاهای دیگر تعدادی به ما ملحق شدند و روزی شد که در سال ۶۶ ملاقات دیگری محضر حضرت امام خمینی (ره) داشته باشیم.
هماهنگیها انجام شد و توفیق زیارت با امام دست داد و گزارشی هم از عملیات بیتالمقدس ۲ و حس و حالی که بچهها داشتند محضر امام تقدیم کردیم و امام هم مشایعت و عشقبازیشان طولانی شد ولی همه لذت بردیم.
رنجبران: سردار اینکه شما اشاره کردید که همه زندگی رزمندهها امام بود، این حرفی است که خیلیهای دیگر از جانبازان و آزادهها هم زدهاند و شاید گفتنش برای شما راحت باشد ولی خیلیها از نسل امروز شاید این را درک نکنند. امام چگونه رهبری کردند و چه اثرگذاری داشتند که هشت سال دفاع مقدس را با دست خالی و آن هم جلوی کل دنیا ایستادیم و حتی بعضیها وقتی فکر میکردند دیگر کسی نمیرود ولی وقتی امام دستور دادند، جبههها دوباره پر شد. امام چه ویژگی داشتند؟
سردار فضلی: نکته قشنگی را اشاره کردید و شاید هم پذیرش آن برای جوانان ساده نباشد. امام و حضرت آقا حاکم بر قلوب رزمندهها بودند. کسی که قلب شما را تسخیر کرده شما دیگر در ید او هستید. امام ذوب در خدا و اهل بیت و قرآن بود. صادق بود. کم و زیادی در زندگی و عمر طولانی و پربرکت امام نبود و شما ذرهای تغییر سیاست و مشی نمیبینید. امام ثبات قدم دارند و کلامشان نافذ است.
بچهها حتی در دوران جوانی، شب پدر و مادرشان نوازششان میکنند. معذرت میخواهم اگر دستشویی در حیاط باشد، کسی را صدا میزنند که همراهیشان کند. اما این رزمندهها در سن و سال جوانی به جبهه آمدهاند و دیگر از پدر و مادر هم خبری نیست و شب و روزشان را وقف خدمت به اسلام کردهاند؛ چون عموماً اگر اوقات در عملیاتی هم فاصلهای میافتاد درگیر آموزش و تمرین و آمادهسازی برای نبرد بعدی و خط نگهداری و پدافند بودیم تا عملیاتهای آفندی که پیش میآمد.
یک روز در عملیات بیتالمقدس، ما به کیلومتر ۲۵ جاده اهواز به خرمشهر رسیده بودیم و هنوز فتح خرمشهر اتفاق نیفتاده بود. ما در تیپ المهدی (عجل الله تعالی فرجه) خدمت میکردیم. من برای سرکشی به اردوگاه آمدم و دیدم که گردان شهید آقا مهدی شرعپسند، چندتا چادر را به هم وصل کردهاند و سر و صدایی میآید. رفتم دیدم که آقا مهدی دارد با رزمندهها کشتی میگیرد. سنش از من قدری بیشتر بود و وقتی مرا دید، قدری خجالت کشید. گفتم آقا مهدی چرا؟ من خودم هم دوست دارم؛ ادامه دهید. اینکه که میگوییم امام حاکم بر قلبهاست مصادیقش اینجاست. وقتی تمام شد و بیرون آمدیم، گفت فلانی ما هر ساعتی از شب و روز و بیخوابی شب به این بچهها فرمان میدهیم، کأنه امام به اینها فرمان میدهد. در حالی که شاید ما چند واسطه با امام فاصله داریم اما رزمندهها در این سلسله مراتب، حرف فرماندهانشان را کأنه حرف امام میدانند. پس همه عامل و عاشق بودند. این نافذ بودن فرمایشات امام در قلبها و حکمفرمایی بر قلبها باعث شده بود که ما نه شب بشناسیم و نه روز.
خدا میداند که راجع به دو چیز من حتی یکبار هم از رزمندهها اعتراض ندیدم. یکی راجع به خورد و خوراک و غذا که یکبار هم کسی نگفت چرا کیفیت غذا پایین است. چون میدانستند که ما هم مثل خودشان همان غذا را خوردهایم و ما را شرمنده نمیکردند. دیگری در مورد محل استراحتشان بود که یا چادر بود یا در پادگانها بود. یکبار از ما سؤال نکردند که چرا جای ما سرد است یا گرم است. چون میدانستند که خادمان و فرماندهانشان هم دارند شبیه اینها زندگی میکنند. این آموزههایی بود که از امام فرا گرفته بودیم. چون فرماندهان دستشان باز بود و میتوانستند امکانات بیشتری داشته باشند. اما ما حتی از تلفن زدن هم مضایقه میکردیم که بخواهیم زودتر از رزمندهها به خانوادههایمان زنگ بزنیم. در قرارگاهها هم تلفن بود.
من یک وقتی ۲۶ روز بود که با خانواده تماس نداشتم. در عملیات مسلمبنعقیل در سومار بودیم. بعد از ۲۶ روز که دیگر خیالم راحت شد که همه رزمندهها زنگ زدهاند، در عقبه، پادگان الله اکبر به خانواده زنگ زدم. به خانواده که زنگ زدم. ما یک همسایه بسیار خوب و عزیزی داریم که مرحوم شدند و صفیهخانم همسر ایشان بیمار هستند که خدا به ایشان سلامتی بدهد. آقازاده ایشان آقا داریوش هم از رزمندهها بودند. در محله ما آن موقع فقط منزل ایشان تلفن داشت. با خانواده صحبت کردیم و گفتند اخوی شهید ما آقا رحمان، از لبنان برگشته است. منزل ما سه تا مرد داشت؛ یکی مرحوم پدرم، دیگری اخوی و بعد هم من که هر سه با هم جبهه بودیم و سعی میکردیم از هم سبقت بگیریم که کسی جا نماند. ی
پدرم گفتند که اخوی هم آمده است. دیدم اعزام شده و به گردان جدید مسلمبنعقیل آمده است. ۱۹ مهر ۶۱ عملیاتی را انجام داده بودیم و داشتیم پاتکهای عراقیها را دفع میکردیم و اعزام نداشتیم. اولین گروه اعزامی، تقریباً بعد از دو هفته آمده بود. اتفاقاً آن گردان را به منطقه ارتفاعات ۴۰۲ در سومار بردیم که عراق به آنجا خیلی توجه داشت و برای بازپسگیری آن ارتفاعات نیرو بردیم. یکی هم ارتفاعات گیسکه روبروی شهر مندلی عراق بود. گفتند که پاتک شده و گیسکه سقوط کرده است. شهید چراغی فرمانده تیپ حضرت رسول (ص) بود و من هم جانشین ایشان بودم. مرحوم پدرم متوجه شد و به همراه چند تن از دوستان آمدند که رفتیم رزمندگانی که در گیسکه بودند را ساماندهی کردیم و گیسکه پس گرفته شد. حالا ما آن گردان را به خط ۴۰۲ بردهایم که ۱۲ شب با گردان میثم که چند روز اینجا جنگیده و توانش ضعیف شده، جابهجا شود.
پاتک عراقیها روی گیسکه دفع شد. شهید چراغی گفتند که طرفهای ظهر عراقیها با تیپ ۴۱۹ پاتک کردهاند و با سرعت به ۴۰۲ برو. خوشبختانه آن گردان رسیده بود و عراقیها باور نمیکردند که آن گردان توان ساماندهی داشته باشد. یک جنگ مردانه و جانانهای صورت گرفت و نزدیک به ۸۶۰ کشته از عراقیها گرفته شد و ۱۵۰ عراقی هم اسیر شدند که به عقب منتقل کردیم. بعداً ما متوجه شدیم که اخوی هم در بین مجروحین است. از یکی از بردارها سؤال کردم که فلانی کجاست؟ نگفتم که برادر من بوده. گفتند که با گردان مسلمبنعقیل بوده و همان شب اول که در خط پاتک شده، مجروح و به عقب منتقل شدند. گفتم دمش گرم؛ دیر آمده و زود هم جواب گرفته.
شهید چراغی چند روزی به مرخصی رفته بود و قرار بود شب تاسوعا بیاید و بعد از ایشان من به مرخصی بروم. ایشان شب عاشورا آمدند و من با شهید حاجیپور و آقا داریوش و یک برادر دیگر با یک پیکان آمدیم خدمت سردار دقیقی و از آنجا به تهران آمدیم. من دیدم سر محله ما حجله زدهاند. گفتم یعنی چه کسی است؟ ما شمیران نو زندگی میکردیم. دیدم عکس اخوی روی حجله است. گفتم خدایا این چطوری دیر آمد و زود جواب گرفت؟! خدایا بر دل مادرم مرحمی بگذار. چون ما مجروح که میشدیم، مادرم فراوان بیتابی میکرد.
صبح عاشورا هم بود و مردم محبت داشتند و هیئتها به منزل خانواده شهدا میآمدند. برادرم را روز تاسوعا خاکسپاری کردند و من هم بیخبر بودم. با تعجب دیدم مادرم وسط جمعیت است و او دارد به ما روحیه میدهد. پدرم هم به گونهای دیگر که مبادا ناراحت باشی! ما جوانمان را در راه امام حسین و در راه امام دادیم. که من آنجا خدا را شکر کردم.
آن حکومت بر قلبها مصداقش این است. من بعد از شنیدن خبر شهادت گفتم وای خدا به مادرم رحم کند ولی دیدم که دارد وسط جمعیت گلاب پخش میکند. حاکمیت امام بر قلوبِ نه تنها رزمندهها، که بر قلوب امت و بر قلوب این پدر و مادرهایی بود که فرزندانشان را در راه امام به جبهه و به کربلای ایران اعزام کردند.
من همیشه چندتا سکه تبرکی امام در جیب شلوار نظامیام داشتم و توی خط هر کسی یک کار خیلی مهمی انجام داده بود، مثلاً یک تانک زده بود یا بچههای پدافند یک هواپیما زده بودند، یکی از این سکهها را میگذاشتم توی دست او و خدا شاهد است که اینها سکه را میبوسیدند و میبوئیدند. چنین شخصیتی را چطور میشود توصیف کرد و تصور کرد که یک روز او نباشد و ما باشیم. خیلی سخت است.
رنجبران: سردار وقتی به صحبتهای امام توجه میکنیم میبینیم که ایشان خیلی روی جنبه دفاع تأکید میکردند که ما جنگی را شروع نکردیم ولی دفاع میکنیم که یک وظیفه انسانی است. دوماً اینکه حکومت صدام را از مردم عراق جدا میکردند.
سردار فضلی: امام رحمتالله علیه در آن روزهای اول جنگ چه تعابیر پرمغزی به کار بردند که فلاسفه باید این عبارتها را تفسیر کنند. امام فرمودند دیوانهای آمده و سنگی زده و شیشهای شکسته؛ کأنه که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
ما روزهای اول جنگ در غرب، در منطقه سومار و نفت شهر و قصرشیرین بودیم و بعد از چند روزی به جبهه جنوب در دارخوین آمدیم. عقبه ما در گچساران بود. خدا رحمت کند شهید حاج داوود کریمی را فرمانده عملیات سپاه در خوزستان بود و من یک رفاقتی با ایشان از قبل داشتم. محضر ایشان عرض کردم که برادر داوود، هر جبههای نیرو نگرفته بگویید ما به آنجا برویم. سردار رحیمی فرمانده ما بود و ۸۸ نفر نیرویی که داشت، ۴ نفر را برای نگهبانی سپاه گذاشته بود و ۸۴ بسیجی و پاسدارش را آورده بود و هر چه اسلحه و مهمات و ماشین هم داشتیم با خودمان آورده بودیم.
حالا مگر چه داشتیم. پشت ماشین، یک جعبه مهمات، نیم جعبه نارنجک و چند عدد بیسیم و اینها همه آنچه بود که داشتیم و با خودمان به جبهه آورده بودیم. شهید حاج داوود کریمی فرمودند که ما تا حالا نیرو نداشتیم که به دارخوین برود و ما به آنجا رفتیم. وقتی رسیدیم به شهر دارخوین، در سه راهی شادگان دارخوین، گفتیم از برادران ژاندارمری سؤال کنیم که عراقیها تا کجا آمدهاند.
رفتیم پیش برادران عزیز ژاندارمری، یک جناب سرگردی بود که متأسفانه اسمش خاطرم نیست. انسان وارسته و شجاعی بود. گفتم برادر! عراقیها تا کجا آمدهاند؟ گفت نمیدانم فقط میدانم جنگ است. ما شب یک گروه رزمی تشکیل دادیم و ۲۳ کیلومتر حرکت کردیم تا رسیدیم به سلمانه. روستایی خالی از سکنه که بعداً دیدیم یک پیرزن و پسرشان آنجا هستند. از آن روستا جلوتر رفتیم و به روستای محمدیه رسیدیم. از محمدیه دیدیم که عراقیها دارند روی مارد پل میزنند و پلشان را نصب کردهاند. نیروهای عراقی از رودخانه کارون عبور کرده بودند و جاده آبادان به اهواز را تصرف کرده بودند و به سمت جاده ماهشهر به آبادان در حال پیشروی بودند. ما چند روزی را در جبهه دارخوین بودیم. برادر بزرگوارم سردار صفوی از کردستان تشریف آوردند و فرماندهی جبهه دارخوین را عهدهدار شدند و چند روزی هم با برادر رحیم بودیم که امام فرمان دادند حصر آبادان باید شکسته شود. ما اجازه گرفتیم از آقا رحیم که ما به آبادان برویم تا فرمان امام ساری و جاری شود. اجازه فرمودند و ما با ۸۴ نفر برادران گچساران به گلف آمدیم تا به آبادان برویم.
آن روز قرار شد نیروها در هیچ جبههای توزیع نکنند؛ چون از شهری ۱۰ تا ۵۰ تا کمتر یا بیشتر نیرو میآمد. آن روز قرار شد همه یک گردان شوند و به آبادان برویم. سردار وحیدی ۸۴ نفر نیرو داشت. شهید کلهر ۵۰ نفر از کرج و شهریار و غرب استان تهران آوردند. سردار امیرعلی امیری ۵۰ نفر از اقلید و جهرم و استان فارس و شیراز آوردند؛ علی آقای قاسمی ۱۶ نفر از جزیره خارگ با خودش آورده بود. شهید امیر بزاززاده، ۴۶ رزمنده از دزفول آورد و ما یک گردان شدیم. آن روز چند اتفاق افتاد. من خلاصه عرض میکنم. روز هشتم آبان ۵۹ است. شهید بزرگوار حسن آقای باقری معاون اطلاعات عملیات بود. سرپرست این گروهها که از بچههای خراسان هم بودند، جمع شدیم دور شهید باقری و فرمودند که سوسنگرد و خرمشهر و بستان سقوط کرده و قصر شیرین سقوط کرده و اهواز در معرض سقوط است و حمیدیه را عراقیها تا دیوار شهر جلو آمدهاند و همینطور خبر از سقوط و شکست شهرها را دادند.
جلسه تمام شد و گفتند که آقای بنیصدر امروز میآید و میخواهد با رزمندهها صحبت کند. به ما میگفتند نیروی مردمی. در نمازخانه طبقه دوم گلف، پایگاه منتظران شهادت این گردان دور هم جمع شدند. آقای بنیصدر که آمدند با یک تکبری شروع کردند صحبت کردن و چند عبارتشان این بود که شما برای چه به جبهه آمدهاید؟! شما که دانش نظامی ندارید و آموزش نظامی ندارید و تجهیزات نظامی ندارید و دست و پاگیر ارتش شدهاید!
ما گفتیم عجب! فرمانده کل قوا با رزمندههایی که میخواهند از دین خدا دفاع کنند، چرا اینطور رفتار میکند؟!
رنجبران: تحقیر میکرد.
سردار فضلی: خیلی تحقیرآمیز. اینها را برای چه میگفت؟ برای اینکه به ما نان و آب و غذا که پیشکش، برای اینکه مهمات و سلاح ندهند.
رنجبران: بعد شما تصمیم گرفتید هولش بدهید و ....
سردار فضلی: پس لو رفته! جلسه خیلی تحقیرآمیزی شد. ما درِ گوشی با هم صحبت کردیم. گفتیم چندتا پله است؛ یکدیگر را هول دهیم که ایشان هم بیفتد و خدا کند زمین بخورد و دست و پایش بشکند. برادرها همین کار را کردند و دو سه تا پله هم افتاد پایین ولی محافظها جمعش کردند و از معرکه رفتند.
ساعت ۱۲ شد و خبر رسید که امروز نماز به امامت شهید بزرگوار آیتالله بهشتی رحمتالله علیه اقامه میشود و ایشان میخواهد بین دو نماز صحبت کند. چهره نورانی و الهی شهید بهشتی بین دو نماز صحبت کردند و چند جملهش این بود که ای کاش امام به ما یا به من هم اجازه میدادند عین شما در سنگر از دین خدا دفاع میکردم. اصلاً فضای جلسه عوض شد. یعنی فضای جلسه قبلی که بچهها را آزرده کرده بود، اینجا همهاش امید و امیدواری است.
شهید بهشتی هم صحبتهایشان تمام شد و خبر ساعت ۲ بعد از ظهر پخش شد. اعلام شد که امام، پیام دارند. ولی ای کاش هر کسی کارش را خوب انجام دهد. این گوینده عزیز رادیو بسیار مصمم و راسخ پیام امام را قرائت کرد که چند جملهاش این بود: بسمالله الرحمن الرحیم. لاحول ولا قوه الابلله العلی العظیم. چنان سیلی به گوش صدام خواهیم زد که دیگر از جایش بلند نشود. اصلاً مو به تن ما سیخ شده بود. چه صلابتی. یکی از دوستان رزمنده که سنش از من کمتر بود، از من پرسید فلانی از صبح تا حالا که خبر سقوط شهرها بوده؛ نکند اخبار جبهه و جنگ به امام نمیرسد که اینطور با صلابت دارد رجز میخوانند. گفتم برادر یک سوال از شما دارم و پاسخش هم در همین سوال است. گفتم شما فکر میکنید که امام از خودش چیزی میگوید؟ امام یا دارد تفسیر قرآن میکنند و یا بیان روایت میکنند، لکن اینقدر ساده میگوید که ما فهم کنیم. امام به سادگی تفسیر قرآن میکند. گفت بله جوابم را گرفتم.
ساعت ۴ بعداز ظهر شد و قرار شد یک گروه به آبادان برویم. آن موقع که وسیله نقلیه نبود. آقای غرضی استاندار بود. ارتش و سپاه و استانداری بسیج شده بودند که گردان را از اهواز تا آبادان منتقل کنند. گفتند تا شب طول میکشد وسیله آماده شود. شهید حاج داوود کریمی و حجتالاسلام صادقی، برادر طاهر و من هم به نیابت از این گردان قرار شد به آبادان برویم. جاده قدیم، از اهواز ۱۶۰ کیلومتر به ماهشهر میآمدیم و ۱۰۰ کیلومتر هم از ماهشهر تا آبادان راه بود. سوار یک پیکان شدیم و به ماهشهر رفتیم. شاید ما جزو آخرین ماشینهایی بودیم که به جاده ماهشهر رسیدیم. چون تیرتراش عراقیها روی جاده بود و خمپاره و توپخانه سنگین روی جاده کار میکرد و کالیبرشان هم کار میکرد که گاهی به بعضی ماشینها برخورد میکرد ولی به ما در آن ساعت اصابتی نکرد و ما ساعت ۶ و چند دقیقه به آبادان رسیدیم.
آقا مهدی کیانی فرمانده سپاه آبادان بود. خدمت ایشان رسیدیم و ایشان گفت ما سه نقطه مقاومت داریم. ایستگاه هفت، ایستگاه ۱۲ و ذوالفقاریه. به اتفاق ایشان و حاج داوود و برادرها به سرکشی رفتیم و دیدیم حداقلِ تجهیزات و نیرو را در این خطوط دارند. وقتی برگشتیم شب شده بود. قرار شد با برادران ارتش هم جلسهای داشته باشیم. مرحوم جناب سرهنگ شکرریز که فرمانده عملیات ارتش در آبادان بود و فکر میکنم برادر عزیزم سرلشکر امیر حسنی سعدی، آن موقع معاون عملیات آن قرارگاه در آبادان بود و شروع آشنایی ما با ایشان آنجا بود. ایشان فرمودند که ما دو گردان در آبادان داریم؛ گردان ۱۳۶ سرگرد ایرایی و گردان جناب سرهنگ کهتری که اگر عراقیها بخواهند به بهمنشیر برسند، ما از آبادان دفاع کنیم.
جلسه تمام شد و ساعت از ۱۰ شب گذشته بود که به مقر سپاه رفتیم. شهید حاج داوود کریمی فرمودند امشب در آبادان میمانیم و بعد از نماز صبح برمیگردیم که نیروها رسیده باشند و شما آنها را به آبادان بیاورید و ما هم به اهواز میرویم. به نمازخانه رفتیم تا استراحت کنیم که یک مرتبه دیدیم کسی با صدای بلند فریاد میزند که «برادرها آبادان سقوط کرد. برادرها عراقیها وارد آبادان شدند». ما همینطور به هم نگاه کردیم و گفتیم چه خبر است برادر؟! گفت که عراقیها پایینتر از ذوالفقاریه روی بهمنشیر پل زدهاند و وارد آبادان شدهاند.
آبادان یک شبه جزیره طولی حدود ۱۲۰ کیلومتر است و عرض آن با مرکز شهر، بین بهمنشیر و اروند حدود ۱۰ کیلومتر حالا قدری کمتر یا بیشتر است. اگر اینجا را قطع میکرد، آبادان سقوط کرده بود و بخشی از خرمشهر که اینطرف کارون مانده بود، خود به خود سقوط میکرد.
قرار شد که برای کمک برویم؛ برادرم آقای کیانی، آقای بنادری، شهید آذرپیکان، برادر آقای معدنیزادگان، برادر وحید و ۱۰ نفر دیگر که اسمشان را نمیدانم به اضافه ما چهار نفر، ۱۹ نفر شدیم و قرار شد برای تقویت خط برویم. هر چه جلوتر میرفتیم، آتش سبکتر میشد و وقتی به صحنه درگیری رسیدیم، آتش دیگر خیلی سبک شده بود و در حد تیر کلاش شلیک میکردند. دیدیم فقط از فارسی صحبت کردن رزمندهها میشود فهمید که چه کسی خودی است و چه کسی دشمن است.
عراقیها تعدادی تانک و نفربر از روی پل بهمنشیر عبور دادهاند و به این طرف آوردهاند و مغرور به پیروزی و فتح آبادان هستند و این رزمندهها باید سرشان را بالا بیاورند تا آن نفرات را روی تانک و نفربر ببینند. من دیدم یک تعدادی از این بچهها چقدر زیبا و عاشقانه دارند در دل این تاریکی میجنگند. گفتم خدایا میشود اگر ما از این عملیات زنده برگشتیم، این برادرها ما را به اخوت بپذیرند. اینهایی که اینجا غیر از خدا هیچ کسی ناظر و شاهد نیست اینطوری دارند برای خدا میجنگند، میشود ما را به برادری بپذیرند؟
خداوند عنایتی کرد و بعدها با تعدادی از آنها ارتباط پیدا کردم که بعداً اسمشان را عرض میکنم. یک دفعه دیدیم یکی کسی گفت الله اکبر؛ پل عراقیها را روی بهمنشیر منهدم کردند. هر چه عراقی وارد آبادان شده بود، یا به درک واصل شد و یا به اسارت گرفته شدند. اینها را سمت سپاه آوردیم و آن عزیزانی که آن شب ما خاطرخواه اینها شده بودیم، شهید بزرگوار شهید اکبر حاجیپور که وقتی شهید شد، فرمانده تیپ عمار لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود؛ شهید احمد بابایی، شهید بهمن نجفی، شهید اصغر بشکیده، شهید راهی، شهید براتی، شهید چیتی، شهید ابوالفضل خوشرفتار، شهید مجتبی امینی، شهید فرهاد سربندی، اینها را به اسم یادم هست و همانهایی هستند که آن شب مردانه میجنگیدند.
وقتی اسرا را به پادگان آوردند، از یکدیگر میپرسیدند تکلیف تانک و نفربرها چه میشود؟ همه به هم نگاه کردند که ما که بلد نیستیم از اینها استفاده کنیم. اصلاً درش چطوری باز میشود؟ چطوری سوارش شویم و به همین دلیل چندتا از اسرا را بردیم تا نفربرها و تانکها را برای ما وارد مقر سپاه کردند.
قرار شد که به سمت ماهشهر بیاییم تا نیروها را بیاوریم. هر مسیر اصلی و فرعی سراغ داشتیم، بسته شده بود. من یادم رفت این بخش را عرض کنم. آن برادری که گفت آبادان سقوط کرد، از او پرسیدیم دیگر چه خبر؟ گفت جاده ماهشهر و آبادان هم سقوط کرده و همه نخلستانها با اشغال عراقیها درآمده است. دیگر چه خبر؟ وزیر نفت، شهید تندگویان، به اسارت درآمده است. آقای مهندس یحیوی، آقای مهندس بوشهری، خانم دکتر ناهیدی هم به همراه ایشان به اسارت درآمدهاند و دیگران هم هستند و اینها را به اسم شنیدم که در ذهنم هست.
حالا میخواستیم به ماهشهر برگردیم که همه جادههای اصلی و فرعی بسته بود. ماشین را گذاشتیم و پیاده رفتیم. چهار پنج کیلومتر در نخلستانها پیاده رفتیم و از هر طرف تیر میآمد. تانک و نفربرها در چالهها و نیزارها گیر کرده بود و دیدیم مجبوریم ۱۰۰ کیلومتر پیاده برویم. برگشتیم به سپاه و برادر کیانی گزارشی از حال و احوال منطقه به برادر داوود دادند. ایشان با جناب سرهنگ فروزان، فرمانده عملیات اروند ارتش هماهنگ کردند و یک بالگرد ما را ۶۰ ـ ۷۰ کیلومتری آبادان و ارتفاع پست خیلج فارس به سمت ماهشهر آورد. من را پیاده کرد و بقیه به اهواز رفتند و نیروها هم رسیده بودند. ما این نیروها را با هاورکرافت و لنج به آبادان آوردیم.
وقتی این جماعت به آبادان رسیدند، انگار یک لشکر وارد آبادان شده است. ما را در جبهههای مختلف توزیع کردند. مثلاً ما با بچههای جزیره خارگ و کرج به جبهه فیاضیه آبادان رفتیم. از ایستگاه ۱۲ تا سه راهی بهمنشیر ـ کارون و تا حفار شرقی که عراقیها داشتند اینجا یک پل نصب میکردند.
خداوند عنایت کرد و اگر غیر از عشقبازی با امام بود، محال بود راه به جایی ببریم و به این سادگی از این امکانی که همه کفار و معاندین در عقبه عراق بودند، رها شویم. چون صدام نیابتی جنگ را علیه ما شروع کرده بود و همه مستکبرین او را حمایت میکردند. بهروزترین تجهیزات در اختیار ارتش عراق بود؛ مثلاً لشکری مانند لشکر ۱۱ ارتش عراق دوبار تقریباً صددرصد منهدم شد، یکبار در عملیات بیتالمقدس در فتح خرمشهر در محاصره قرار گرفت. آن روز در تیپ المهدی (عجل الله تعالی فرجه) خدمت میکردیم و روزیمان بود با شهید کاظمی و شهید خرازی وارد خرمشهر شدیم. یکبار هم در کربلای ۵ در همین دژی که عرض کردم، لشکر ۱۱ پیاده ارتش عراق دوبار منهدم شد ولی دوباره خبر میرسید که این لشکر دارد با نیرو و امکانات جدید تجهیز و بازسازی میشود.
ارتش مقتدر جمهوری اسلامی ایران، دریادلان بسیجی، آحاد مردم، عزیزان شهربانی، ژاندارمری، کمیتههای انقلاب اسلامی همه در کنار هم بودند.
رنجبران: سردار در این جنگ سپاه و ارتش چقدر در کنار هم بودند؟
سردار فضلی: تا زمانی که آقای بنیصدر بود، ایشان ساز ناهماهنگی را کوک کرده بود و حتی جاهایی که عزیزان ارتش تمایل به هماهنگی و حتی دادن اسلحه و به ویژه مهمات را داشتند، اگر متوجه میشدند، با آنها برخورد میکردند. میگفتند باید امریه به شما بدهیم که چیزی بدهید یا ندهید. و بنابراین این وحدت کمتر مشهود بود. وحدت بود اما در حد نقطهای و محدود و در واقع دلی بود. ما خودمان با گردان ۱۳۶ ارتش، جناب سرگرد ایرایی یک پیوند برادری داشتیم. آنها پشت بهمنشیر بودند و ما هفت هشت کیلومتر جلوتر در حال جنگ بودیم. باران آمده بود و آنجا خاک رس است که گل شدیدی ایجاد میکند. ما را باید به بیمارستان میرساندند که امکانش هم نبود. تک تیرانداز یک تیر قناسه به کتف من زده بود که شُش را درگیر کرده بود. با یک سختی بچهها ما را روی نردبان خواباندند و روی پتو بردند و یک مقدار زیادی پیاده رفتند و یک پل بُشکهای داشتیم که از روی آن عبور دادند و یک آمبولانس آن طرف داشتیم که آن هم در گل گیر کرد.
فرمانده گردان، جناب سرگرد ایرایی متوجه شد که من مجروح شدهام؛ گفته بود که فلانی را با نفربر ببرید. خمپارهاندازهایی داشتند که روی نفربر کار گذاشته بودند. من یک دفعه دیدم که مرا سوار نفربر کردند و تا بیمارستان طالقانی در آبادان، تا جلوی در اورژانس مرا بردند. این به واسطه همان برادری بود. ولی نمیشد خیلی متوقع بود از آنها. مثلاً مهمات را زیرسبیلی رد میکردند و به ما میدادند. اما امکانش نبود که رسماً این کارها انجام شود.
بعد از عزل و فرار بنیصدر و مسعود رجوی که با آرایش و لباس زنانه از کشور گریختند، وحدت ارتش و سپاه عملی شد و واقعاً در شعار نبود. مصادیق عملی بین شهید والا مقام شهید صیاد شیرازی، این امیر دلها و برادر محسن رضایی، از دادن آموزش، امکانات، تجهیزات، پادگان، هماهنگی و عملیاتهای مشترک و همینطور هر چه جلوتر رفتیم، بیشتر شد.
در عملیات بیتالمقدس امام یک بیانی دارند و مضمون آن پیام این است که ما دیگر دو لشکر الهی نیستیم، ما یک لشکر الهی هستیم. دیگر ارتشی و سپاهی و بسیجی دو لشکر الهی نیستند. یک لشکر هستند.
رنجبران: فرماندهان اختلاف سلیقه داشتند؟
سردار فضلی: بله. طبیعی است.
رنجبران: اینکه نقل میکنند شهید صیاد شیرازی با آقامحسن بحث شدیدی میکنند و اینها.
سردار فضلی: خیلی طبیعی است در کار. خیلی از برادران سپاه و ارتش با هم مباحثه میکردند. بحث آن جلسه هم کارشناسی و تخصصی بود ولی وقتی جلسه تمام میشد، همهاش برادری بود. دیشب کشتی امیرحسین زارع را دیدیم. حریف ایشان، یک سیلی در گوش ایشان زد. چه تعبیر زیبایی ایشان به کار برد.
رنجبران: گفت این کشتی، ورزش ملی مذهبی ما است.
سردار فضلی: گفت کشتی ورزش ملی اینها نیست. ولی برای ما ورزش ملی مذهبی است و در ضمن من با ایشان رفاقت دارم. ولی در آن لحظه عصبانی شد و خواست مرا عصبانی کند و من خویشتنداری کردم و پاسخی ندادم و بعد هم ایشان رفت و او را بوسید، با اینکه او سیلی زده بود و جسارت کرده بود. در مصاحبه هم گفت که تا بیرون این تشک، رفاقت است اما داخلش رقابت است. اینجا هم با برادران عزیز ارتش، رفاقت داریم؛ اگر جایی هم عملیاتی هست و تقابلی وجود دارد برای این است که مسائل پخته شود.
مثلاً در فتح خرمشهر دو نظریه وجود داشت. عزیزان ارتش مقتدر جمهوری اسلامی ایران، میفرمودند که باید از خرمشهر شروع کنیم. بسیار نظر محترم و عمیقی هم بود ولی برادران سپاه میگفتند که ما باید از نقطه ضعف دشمن شروع کنیم. اگر به نقطه قوت دشمن بزنیم ممکن است موفقیتمان قطعی نباشد و عملیات تأثیر جدی پیدا نکند. اما اگر از نقطه ضعف به نقطه قوت دشمن برسیم موفقیت بیشتر است و برادران ارتشی، استدلال برادران سپاهی را پذیرفتند.
ما در خرمشهر در مرحله اول، اصلاً عملیات را ترک نکردیم و از منطقه دارخوین تا فکه و کرخه نور و در چند جبهه دیگر تحت عنوان قرارگاه فجر حضور داشتیم. شهید بقایی فرمانده ما در تیپ امام حسن (علیهالسلام) بود و جناب سرهنگ ازگمی فرمانده لشکر ۷۷ خراسان بودند و علاوه بر این تیپ ۱۷ قم و تیپ امام سجاد و تیپ المهدی نیز بود. ادغام ما در بعضی مواقع، ادغام نفر به نفر بود. اگر آرپیجیزن از ما بود، کمکیاش ارتشی بود یا برعکس. بعضی جاها ادغام تیم به تیم، دسته به دسته و گروهان به گروهان و در واقع اشکال مختلف برادری در میدان عمل را اثبات کردند.
من دوست عزیزی دارم به نام جناب سرهنگ فرمنش، که ایشان فرمانده تیپ ۳ لشکر ۷۷ خراسان بود و من هم خادم تیپ ۳۳ المهدی (عجل الله تعالی فرجه) بودم. ما ادغامی باید عمل میکردیم و سایت ۴، سایت ۵، رادار و اهداف بلندی به ما واگذار شده بود و زمان کمی هم برای سازماندهی، آموزش و طراحی داشتیم اما عملیات در دو مرحله با موفقیت انجام شد. بعدها در یک مصاحبه از جناب سرهنگ فرمنش عزیز نام بردم. واقعاً انسان وارستهای هستند. از جناب سرهنگ جمشیدی هم باید نام میبردم. ایشان زنگ زد و گفت فضلی جان میخواستم تشکر کنم. گفتم من که کاری نکردم. گفت اینکه از برادری ما در محضر مردم نام بردید، ممنونم. واقعاً هر چه به استحضار امت و ملت ما برسد که ما برادریمان قلبی است، کم است. این ارتباط ظاهری نیست؛ اختلاف سلیقه هم هست ولی ارتباط قلبی است.
رنجبران: صحبت از سیلی زدن حریف گرجستانی به زارع به میان آمد؛ میخواستم بپرسم آیا درست است که میگویند که حاج محسن رضایی به صورت شهید صیاد شیرازی سیلی میزند؟
سردار فضلی: نه من نشنیدم. هرگز نشنیدم.
رنجبران: در صحبتهای امام که نگاه میکنیم میگویند اولویت هر مسئولی باید جنگ باشد. ای مقام قضایی! ای دولتی! .... . آیا در هشت سال دفاع مقدس این اولویت رعایت شد؟
سردار فضلی: اولویت برای رزمندهها جنگ بود.
رنجبران: برای سیاسیون چطور؟
سردار فضلی: خیلی از آنها هم واقعاً اولویتشان جنگ بود. اما نمیتوانم قسم بخورم چون اگر اولویت همهشان جنگ بود، باید شرایط بهتری میداشتیم. بعضیها در وظایف و رسالتشان ممکن است غفلت و کوتاهی و تعللهایی داشته باشند که مصادیقی هم در ذهن داریم.
رنجبران: یعنی علیرغم همه سختیها و تحریمها این را میگویید؟ یعنی یک جاهایی بود که میشد بیشتر کمک کرد؟
سردار فضلی: بله. مثلاً وقتی قطعنامه پذیرفته شد، ۲۷ تیر ۶۷ امام رحمتالله علیه فرمودند من کاسه زهر را نوشیدم برای حفظ نظام و آن پیام طولانی امام در مقطع قطعنامه. رزمندهها همه غصه میخوردیم و گریه میکردند که خدایا نکند ما کوتاهی و غفلت کردیم که امام قطعنامه را پذیرفته است. بعد جمعیت لشکر سیدالشهدا (علیهالسلام) به دلیل شرایط آن مقطع، شمالغرب بودیم که به جنوب آمدیم و به قطعنامه برخورد کردیم و حمله عراقیها که از مرزهای خوزستان عبور کردند و به سمت پادگان حمید و جاده اهواز به خرمشهر آمدند و روزی برادران ما در لشکر سیدالشهدا این شد که چون نزدیکترین یگان بودیم، ابلاغ مأموریت شد و به سرعت خودمان را رساندیم و در این جاده بچهها محشر به پا کردند.
عراقیها هر جا مقاومت دیدند، عقبنشینی کردند. علیرغم اینکه جاده بعداً هم شکسته میشود و عدهای از آن عبور میکنند و حتی تا بیمارستان امام حسین (علیهالسلام) که ۷ کیلومتر بعد از جاده اهواز خرمشهر است، و همین چند روز پیش از آنجا عبور میکردم و همه خاطراتم مرور میشد؛ اما مقاومت و جوانمردی بچهها ستودنی است.
وقتی عراقیها آمدند، پیشبینی این بود که ممکن است به جنوب حمله کنند و همین اتفاق افتاد اما تصور اینکه عملیات مرصاد اتفاق بیفتد، میشود گفت که غافلگیری بود. اما در این غافلگیری هم باز رزمندگان اسلام و باقیمانده یگانها به گونهای شد که با عنایت خدا و کمک مردم و بستن و کُند شدن پیشروی منافقین، تکلیف منافقین یکسره شد.
آنها آمده بودند که به کرمانشاه و همدان و قزوین و تهران برسند و باور غلطشان این بود که تعدادی از مردم به آنها ملحق میشوند ولی در همانجا اینها سرکوب و منهدم شدند. هماهنگی عملی ارتش و سپاه و هوانیروز با شهید مقدم، شهید شوشتری و شهید صیاد شیرازی و دیگران بود. جالب است که برادران عزیز لشکر بدر، دو گردان از آنها نمیدانند که دارد عملیات مرصاد انجام میشود. از تنگه کنشت در کرمانشاه که قرارگاهشان است میخواهند به خوزستان بروند. وقتی میخواهند از این مسیر عبور کنند، متوجه درگیری میشوند و دو گردان از اینها در این عملیات حضور پیدا میکند و تعدادی شهید تقدیم اسلام میکند و بخشی از اینها در هلیبرن حضور دارند. لشکر ۷۱ روحالله سردار سلیمآبادی و لشکر ۶ پاسداران.
رنجبران: اینکه مرحوم هاشمی (ره) در خاطراتشان گفتند که ما به گونهای عمل کردیم که اینها بیایند و قیچیشان کنیم، درست است؟ یعنی این واقعاً با تدبیر بود یا نه غافلگیرکننده بود.
سردار فضلی: شروع کار کاملاً غافلگیرکننده است؛ یعنی وقتی شنیدیم که منافقین آمدند، گفتیم ممکن است ارتش عراق آمده باشد ولی مگر میشود منافقین چنین ظرفیتی پیدا کرده باشند؟! بعداً معلوم میشود که منافقین آمدهاند و به کرمانشاه و کرند غرب و اسلام آباد رسیدهاند و سعی هم ندارند نیروهایشان را اینجا تجزیه کنند و یک درگیریهای پراکندهای دارند و هدفشان این است که ستونی برای رسیدن به اهدافشان در تهران بیایند.
در آن مقطع مرحوم آقای هاشمی، برادر آقای شمخانی و تعدادی از فرماندهان در کرمانشاه هستند و خوشبختانه اینها باعث میشود که آن انسجام لازم در همین محدوده تا اسلامآباد صورت گیرد و منافقین در محاصره نه صددرصدی ولی در یک محاصره کامل قرار گرفتند و مقاومت جانانهای شد.
من به ولایت خودمان در تویسرکان رفته بودم و به یادوارهای دعوت شده بودم تا در محضر مردم شریف و عزیز آنجا باشم. از استانها آمار داشتم. دیدم استان همدان ۵۳ تا ۵۸ شهید در مرصاد داشتهاند. از آنجا که روزی عزیزان تویسرکان هست، ۴۶ شهید آنها متعلق به گردانی است که در آن روز در عقبه لشکر انصارالحسین، به عنوان اولین گردان با منافقین درگیر میشود و جنگ جانانه و مردانهای میکند.
مثلاً خود ما یک عقبه اندکی در اسلامآباد داشتیم. برادر محسن فرمودند که لشکر ۲۷ و ۱۰ را باید در جنوب نگه داریم و در اسناد هم آمده ولی وقتی شرایط سخت میشود، به سردار کوثری ابلاغ میشود که لشکر حضرت رسول (ص) به عملیات مرصاد بیاید. ما هم یک گردان را خواهش کردیم و داوطلبانه به عملیات مرصاد فرستادیم. ما در جاده اهواز به خرمشهر که به آن عملیات غدیر میگوییم تا پنجم مرداد که یگانهای دیگری هم آمدند و اینجا توانستیم عملیاتی را علیه عراقیها انجام دهیم و توانستیم دوباره به مرز برسیم که دیگر این مقطع، مقطع پذیرش قطعنامه است.
اما نکتهای که هست این است که وقتی میگوییم حاکمیت امام بر قلبها یعنی چه؟ همه به فرمان امام آرام آرام به جبهه آمدند. ما در عملیات پایان جنگ و مرصاد، ۵ ـ ۶ هزار نیرو داریم ولی با سرعت حدود ۳۰ هزار رزمنده برای ما آمده است. یعنی ۶ برابر شد. لشکر سیدالشهدا حدود ۳۰ هزار رزمنده شد که تأمین آب و نان اینها هم برای ما دشوار بود. ما روزانه ۱۵ هزار قالب یخ نیاز داشتیم تا بتوانیم آب خنکی به رزمندهها برسانیم.
رنجبران: یعنی به نوعی از این استقبال رزمندهها شوکه شدید.
سردار فضلی: بله. اینها آرام آرام به فرمان امام آمدند و وقتی امام قطعنامه را پذیرفته است، علیرغم همه سختی و مشقتی که این مسئله برای آنها دارد و به اعتقاد من یکی از مهمترین حوادث انقلاب، پذیرش قطعنامه ۵۹۸ است، همین که از دو لب امام (ره) بر پذیرش قطعنامه صحه گذاشته شده، رزمندهها انگشتهایشان را از روی ماشهها با اشک برداشتند. کسی حتی یک تیر شلیک نکرد. اطاعت محض یعنی این. آن روز آمده و با همه وجود جنگیده و حالا که امام فرمان داده، انگشت را از روی ماشه برداشته است.
شما وقتی به صحنه عاشورا نگاه میکنید میبینید که آقا سیدالشهدا (علیهالسلام) به سپهسالار لشکر، حضرت قمربنیهاشم که خودش یک لشکری را حریف است، نمیگوید به میدان برو. میفرماید برو برای بچهها آب بیاور. آقا قمربنیهاشم اطاعت میکند و چانه نمیزند. اطاعت یعنی همین. صحنههای عاشورا در هشت سال دفاع مقدس تکرار شد. عاشورا یک نصفه روز است، ولی هشت سال دفاع مقدس پازلی از عاشورا است.
خدا میداند که هیچگاه من ندیدم کسی بر چیزی اعتراض کند. همه دنبال این بودند که چگونه میشود رضایت خدا را جلب کرد. همه میگفتیم که رضایت خدا در گرو رضایت امام است.
در مقطعی عراقیها عملیاتهای دفاع متحرکی انجام دادند و ۱۱ عملیات انجام دادند. ما در هفت هشت عملیات بازپسگیری توفیق شرکت داشتیم و پیوسته هم بود. یک دفعه هم میدیدم از فاو هستیم تا حاج عمران و هر جا هم عملیات میکردیم، پدافند آن هم بر عهده خودمان بود. در عملیات سیدالشهدا در فکه، لشکر یک مکانیزه و ۱۰ زرهی عراق در مقابل ما قرار داشت و ما هم تیپ بودیم که تعداد گردانهایمان زیاد بود. یک تیپ پیاده در دل رملهای فکه و غیر از خدا به کس دیگری نمیتوانستیم پناه بیاوریم. دست روی قرآن گذاشتیم و همه همپیمان شدیم. وقت شناسایی نیست. یک شب شناسایی رفتیم و برای عملیات آماده شدیم. مهمات نرسید و شد دو شب شناسایی. اما پدافند کرده بودیم و شب ۱۳ اردیبهشت ۶۵ عملیات را روی این دو لشکر عراقی انجام دادیم.
کجای تاریخ سراغ داریم که یک تیپ پیاده با یک لشکر زرهی و یک لشکر مکانیزه که تعداد تانک و نفربرشان خیلی زیاد است روبرو شود؟ اما این بچهها خدا را داشتند. پاهایشان در رملها ۱۰ ـ ۲۰ سانت فرو میرفت و با اسلحه و مهمات به سختی جنگیدند و جبهه فتح شد و عراقیها با تلفات سنگین، اسرایی دادند. اینجا بود که من دو سه گردان را گفتم که باید به مرخصی بروید. گردان حضرت علی اکبر (علیهالسلام) سردار تقیزاده که از شهدای زنده ما هستند و گردان حضرت زینب (س) سردار دکتر معز خادمحسینی را اجباراً گفتم باید به مرخصی بروید تا بروند یک تنفسی داشته باشند و برگردند.
ما در فکه بودیم و به احتیاط عزیزان لشکر ۱۶ زرهی قزوین جناب سرهنگ جمشیدی، ما در مقر ارتش مستقر بودیم چون خودمان برای کمک رفته بودیم و مقری هم نداشتیم. نماز صبح را خوانده بودیم و داشتیم زیارت عاشورا میخواندیم که یک نفر در گوش من گفت عراقیها به پیچانگیزه و شرهانی حمله کردهاند. وسط دعا، گفتیم برادرها حرکت به سمت پیچانگیزه. گردان حضرت قاسم (علیهالسلام) برادر سیداسماعیل غلامی و یک گردان از نیروهای ضدزره، بلافاصله روی جاده رفتیم و در حالیکه عراقیها در حال پیشروی بودند، با آنها درگیر شدیم.
ما از ساعت ۶ که خبردار شدیم و ۷ صبح که کار را شروع کردیم، من دیدم ساعت ۱۰ صبح شد و سردار خادم و تقیزاده آمدند. گفتم مگر شما مرخصی نرفته بودید؟ گفتند ما سوار قطار شده بودیم که برگشتیم. یعنی اسلحه رزمندهها را گرفتهاند، کارهای اداریشان را انجام دادهاند و آماده مرخصی شدهاند و برگه مرخصی گرفتهاند و سوار قطار شدهاند که به تهران و کرج بیایند ولی همین که شنیدند برادرها دوباره درگیر شدهاند از قطار پیاده شدند و دوباره اسلحه و تجهیزات گرفتهاند و با سرعت خودشان را به پیچانگیزه و شرهانی رساندهاند. این را چطور میشود تفسیر کرد؟
گفتم چرا آمدید؟ گفتند مگر میشود بچههای تیپ یا لشکر درگیر باشند و ما به مرخصی برویم؟ در حالیکه مسئولیت شرعی و قانونی هم گردنشان نیست، ولی وقتی فهمیدند برادرها درگیر شدهاند، صبح روز ۱۹ اردیبهشت دوباره بچهها برگشتند.
رنجبران: با وضعیت جسمی که دارید، ما شما را خیلی اذیت کردیم و مصاحبه ما خیلی طولانی شد ولی به شخصه خیلی استفاده کردم. ما را دعا کنید. از حسینیه زیبای جماران با شما خداحافظی میکنیم.