این همه کتابهای نخوانده ریخته روی میزم. هر یک در نوبت بازشدن. اما کو آن مجال و وقت. در چنین شرایطی یادم باشد آن که از همه مهمتر است بخوانم. ولی در حال حاضر مهمتری در میانشان من نمیبینم. همه به نظرم مهم میآیند. اگر برایم مهم نبودند که در این وانفسای قیمت نمیخریدمشان! بعضی روزها که میآیم مرتب و جابجایشان کنم یکی از میان آنها دست بر قضا سر باز میکند. یعنی اینکه؛ «آقا سلام؛ لطفا مرا بخوان. لااقل دستی بر سر و رویم بکش! من چشم انتظارم»!
در این شرایط حریف التماساش نمیشوم. برای دلخوشیاش از یک جایی بازش میکنم و همینطور چشم میدوانم به چند سطر از یک صفحه، گاهی هم بیشتر. اما احساس نگرانی مگر میگذارد بیش از این در خدمتش باشم. نگران از اینکه زود دیر شود و به برنامه مطالعاتی و نوشتاریام نرسم. ناگزیر میبندمش و میخوابانمش روی همین میز نوبت. میروم سراغ کتابی که طبق برنامه در دست خواندن یا نوشتن دارم. البته اگر همان کتاب روزی دیگر بینوبت سر باز نکند و به التماسم نیفتد.
اما این یکی ظاهرا از همه قدیمیتر است. در انتهای ستونِ انتظار چشم انتظاری میکشد. گوشهای از آن، از ستونِ انتظار زده است بیرون. گویا حامل پیامی است. میخواهد چیزی به من بگوید. از ستون میکشمش بیرون. حال و روزش خبر از پیشکسوتیاش میدهد. کمی گردگرفته و رنگ و رو رفته به نظر میرسد. محض اطمینان صفحه اول را باز میکنم، یادداشتم نشان میدهد یک سال پیش خریدهام. یعنی از همه اینها قدیمیتر. ای دل غافل، کجا بود این کتاب یک ساله؟! چرا در طول این مدت من ندیدمش؟! بیزبان زیر تلی از کتاب خاک میخورد. دلش خوش بود که روزی آغوش گرمم را ببیند و با من سخن بگوید. در طول این یک سال نه من او را میدیدم و نه او مرا. یادم نبود چنین کتابی خریدهام. پاک از یادم رفته بود. حقش نبود این همه کم لطفی از من. خودم میدانم کار خوبی نکردم. از باب عذرخواهی دستی بر سر و رویش میکشم. با خود عهد میبندم در اولین فرصت بخوانمش. سعی هم میکنم به این عهدم پایبند باشم. البته اگر ناخواسته کاری پیش نیاید و عنداللزوم موضوعات خواندنی دیگر مرا مشغول خود ندارد و کتابهای تازه بر حسب نیاز از راه نرسند و همینطور چندین شرط مهم دیگر!
اما یادم میآید پیشترها هم در چند نوبت چنین عهدهایی با کتابهای قدیمی دیگر بستهام. دریغ از یک پاپاسی وفا به این عهد و پیمان! خاصه زمانی که پای کتابهای امانی در میان باشد. چراکه زود باید خوانده و برگردانده شود. همین کتابهایند که ستون انتظار را بر روی این میز بلند و بلندتر می-کنند. تا نوبتشان سر میرسد میبینم یکی دو سال از تاریخ خریدشان گذشته است.
راستی، تازه یادم آمد این کتاب را کجا و به چه منظوری خریدم. در محفلی و به مناسبتی، کسی با آب و تاب تبلیغش کرده بود که این کتاب چنین است و چنان! من که از وجود این کتاب اطلاع چندانی نداشتم. تا آن روز حتی عنواناش هم به گوشم نخورده بود. چندان تبلیغات گیرا و غافلگیرکننده بود که در دم کار خودش را کرد. امان از این الهه پرزور و زر تبلیغات! هر جا چهره کند عدهای آنجا جمعاند! باری، همان روز تبلیغات رفتم سراغش. تازه از تنور جسته بود؛ گرم گرم! با طرح جلدی زیبا و دلپذیر. باید بگویم آن تبلیغاتِ محفلی مرا به نوعی اغفال کرده بود. در اولین کتابفروشی تا چشمم به آن افتاد، بالا و پایین نکرده بیدرنگ خریدم. آن روز آنقدر اشتیاق خرید این کتاب را داشتم که حتی نظری هم به فهرستش نیفکندم. پیش خود گفتم چند روزی غرقه در اندوختههایش خواهم شد. با آن سیر و سلوک خواهم کرد. از چشمه جوشانش بهرهها خواهم برد. لذا نه کتاب را تورقی و نه چند پاراگراف را خوانشی و نه مقدمه کتاب را نظری! اصلا نمیدانم چطور شد در دم سر کیسه باز شد! اعتراف میکنم که رودست خوردم!
امان از این نوع تبلیغات کتابی که بدون در نظر گرفتن ذائقه مخاطب میدان میگیرد و هیجان خرید به مخاطب تزریق میکند! آنهم کتابی که به کار هر کتابخوانی نمیآید. به یاد میآورم فردای آن روز که این کتاب را خریدم با اشتیاق رفتم سراغش. با تمام وجود آماده دیدارش شدم. از همان صفحه نخست شروع کردم به خواندن. هر چه جلوتر میرفتم بیشتر دلزدهام میکرد. اصلا چنگی به دل نمیزد. دلخواهم نبود. نه مضمونش مرا گرفت نه ملفوظش! پشیمان شدم از خرید. با خود گفتم حیف از آن پولی که بابت این کتاب سفارشی پرداختم. ای کاش آن روز در شعاع آن تبلیغات لعنتی قرار نمیگرفتم. با خشم انداختمش بر روی همین میز نوبت؛ داخل ستون انتظار. حواسم نبود از رده خارجش کنم. مثلا بخوابانمش در قفسه کتابخانه. شاید روزی به کار اهالی خانه یا دوست و آشنایی بیآید. اگر هم نیآمد حداقل عطفش برای تزئین کتابخانه که بد نیست. از کتابهای تزیینی و دکوری که اینروزها مد شده که بهتر است! مگر همه این کتابها که در این کتابخانه عمودی در کنار هم چیده شدهاند خونشان از این کتاب رنگینتر است!؟ پارهای از آنها هم ماهیت اینچنینی دارند. همینطوری راهی کتابخانهام شدهاند؛ برخی از طریق هدیه و برخی از طریق خرید.
این بود قصه این کتاب سفارشی. برخی کتابهای دیگر هم قصه اینچنینی دارند. از شما چه پنهان هر قدر در انتخاب کتاب وسواس به خرج دهم باز هم در جاهایی بند به آب میدهم. همیشه اینطور بودهام. بر حسب اتفاق باز هم کتابی در سبد خریدم قرار میگیرد که چندان به کارم نمیآید. ناگزیر میشوم نخوانده رهایش کنم. بنشانمش در آشیان. باید خیلی خوش اقبال باشم هر کتابی که میخرم درست همان باشد که پیش از خرید میپنداشتم. فکر میکنم دیگران هم کمابیش اینچنیناند.