(در جستجوی نظریهای بنیادی)
نویسنده: دیوید چالمرز
مترجم: یاسر پوراسماعیل
ناشر: فرهنگ نشر نو، چاپ اول 1402
558 صفحه، 400000 تومان
****
دیوید چالمرز، فیلسوف ذهن استرالیایی، را با دو چیز میشناسند: این کتاب و موهایش. هر دو هم حجم چشمگیری دارند. موهای لخت و بورش که، خب، معلوم است. اما چرا کتابش اینقدر مفصل از آب درآمده است؟ میگویم. اما قبلش یک خاطره.
روزی، در ایام جوانی، دیوید چالمرز در رستورانی کلوچۀ فالبینی میخرد و آن را باز میکند. کلوچۀ فالبینی در آن دیار معادل همان فال حافظ است که مرغ عشق در خیابانهای این مملکت برایمان از جعبه درمیآورد. داخل کلوچه نوشته شده بود: «زندگیات سرشار از رازهای دلانگیز خواهد بود.»
یقیناً همینطور بود و است؛ زیرا زندگی سرشار از آگاهیست که به اعتقاد چالمرز در رتبۀ اول رازها قرار دارد. همین کتابش را با این جمله آغاز میکند: «آگاهی بزرگترین راز است.» و در توضیح این مطلب مینویسد: «شاید آگاهی بزرگترین مانعِ باقیمانده بر سرِ راهِ ما در جستجوی فهمی علمی از عالم باشد. علم فیزیک هنوز کامل نیست، اما فهم خوبی از آن داریم؛ علم زیستشناسی بسیاری از رازهای باستانی پیرامونِ ماهیتِ حیاتِ را برطرف کرده است. فهم ما از این حوزهها با رخنههای زیادی همراه است، اما این رخنهها رفعنشدنی به نظر نمیرسند. درکی داریم از اینکه راهحل این مسائل میتواند چه شکلی باشد؛ فقط باید جزئیات را بهدرستی دریابیم. حتی در علمِ ذهن هم پیشرفتِ بسیاری حاصل شده است. کارهای اخیر در علمِ شناختی و علم اعصاب دارند ما را به فهم بهتری از رفتار بشری و فرآیندهای راهبرِ آن سوق میدهند. مطمئناً نظریاتِ مبسوط زیادی دربارۀ شناخت در اختیار نداریم، ولی جزئیات نمیتوانند چندان از ما دور باشند.» اما در مقابل، ماجرای آگاهی حکایتِ بهکلی متفاوتی دارد؛ زیرا امروز هم «آگاهی همانقدر سردرگمکننده است که همیشه بوده است.»
یک نمونه از این سردرگمی را میتوانیم در مسئلۀ هوش مصنوعی ببینیم. انسانهایی هوش مصنوعی را راه انداختهاند اما نمیدانند چیست، و در پاسخ به سؤال از چیستیاش، میگویند مثل هوش انسان است دیگر! عجب شعار و ادعا و مصادرهبهمطلوب زیبایی! (ولی بیشتر به شوخی میماند.) طبیعیست؛ چون فلسفه نمیدانند. اما وقتی به سراغ فیلسوفان ذهن برویم و همان سؤال را بپرسیم، به تتهپته میافتند؛ چون ماهیت آگاهی انسان مجهول است و از نظر بعضی مجهول مطلق است. چرا؟ زیرا آگاهی انسان ذاتاً سوژه است و ابژهبشو نیست. لذا شناخت ماهیت آگاهی انسان غیرممکن است. مثل این میماند که چشم بخواهد خودش را ببیند. محال است، چون چشم در میدان دید خودش قرار ندارد. آگاهی ایضاً کذا.
حال، چالمرز میخواهد از این سردرگمی بکاهد، در این اثر مُطَوّل و مرجع خود. از اینرو، کتابی 500 صفحهای در فلسفۀ ذهن که حالا جزو آثار اصلی و کلاسیک طبقهبندی میشود، چیزی نیست که بتوان در یک یادداشت کوتاه از پس معرفیاش برآمد. من هم قصد این کار را ندارم. از خیرش میگذرم. در عوض، میگویم که چهجور کتابی است. اینکه حرف حساب و آخر کتاب چیست را فقط کسانی درمییابند که وقت بگذارند و دل بدهند. من در اینجا فقط توضیح میدهم که اگر هوس کردید در این کتاب شیرجه بزنید – واقعاً هم ارزش شیرجه و شنا را دارد – انتظار چه چیزی را داشته باشید. بهعلاوه، این کتاب بهقدری غنی است که نمیتوان محتوای آن را حتی بهطور کلی هم بازگو کرد. چراکه هرچه کتابی مخاطب عامتری داشته باشد، مایۀ مطالبشش رقیقتر میشود. در مقابل، هر چه کتابی مخاطب محدودتری داشته باشد، دُز مطالبش بالاتر میرود و خلاصه کردنش دشوارتر. لذا، در اینجا فقط میتوانیم چیزی بگوییم که خواننده علاقمند را برانگیزد که به سراغ آن برود.
چالمرز این بلندپروازی را البته ندارد که راز آگاهی را برطرف کند، اما خوشبین است که میتوان به نظریهای رضایتبخش رسید. نه اینکه پاسخی نهایی به این مسئله بدهد، بلکه ادعایش این است که «سعی میکنم افسارش را بکشم. سعی میکنم چیستی مسائل را روشن کنم، استدلال میکنم که روشهای متعارف علم اعصاب و علم شناختی در پرداختن به این مسائل کارا نیستند، و سپس سعی میکنم جلو بروم.» خواننده را هم با خودش جلو میبرد. هم از جهت جذابیت خود مسئله و هم از جهت خوشخوان بودن متن کتاب و جامعیت کمنظیر آن که به انواع دانشها اشراف دارد.
بهطور کلی، فلسفۀ ذهن عرصهای است که یافتههای دانشهای غیرفلسفی هم در آنجا میریزد. خیلی هم زیاد. روانشناسی، زیستشناسی، زبانشناسی، علوم مغز و اعصاب، علوم شناختی، علوم کامپیوتر و هوش مصنوعی و وایفای و دانلود. همه هم اینهوا. هر کدام یک دنیا حرف دربارۀ ذهن انسان دارند، و اگر بنا باشد کنار هم جمع شوند، یک تپه مطلب خواهیم داشت. حالا اگر بنا باشد همۀ آنها هم نقد شوند، دیگر قوز بالای قوز میشود؛ همان کاری که چالمرز میکند. چرا؟ زیرا او نظریات فلان و بهمان علم را دربارۀ ذهن قانعکننده نمیداند. اگر در مسئلۀ آگاهی، حقیقت بسیار فراتر و عمیقتر از نظریات موجود باشد، باید چه کرد؟ آن کسی که دغدغۀ حقیقت دارد، چه باید بکند؟ یا اصلاً چه میتواند بکند؟ خب، پرداختن به آن نظریات متعارف توقف و درجا زدن است. کجا میتوان رفت و چگونه؟ چالمرز میخواهد روزنهای در این بنبست سخت بگشاید. بهعلاوه، میخواهد نظریهای جدید و کارآمد هم ارائه کند. این خط فکری وجود چهار بخش اصلی کتاب را توجیه میکند: «شالودهها»، «فروکاستناپذیری آگاهی»، «به سوی نظریهای دربارۀ آگاهی» و «کاربستها». عنوان هر بخش حیطۀ مباحث آن را بهخوبی روشن میکند. و همانطور که عنوان دو بخش پایانی نشان میدهد، چالمرز هم نظریهای جامع دربارۀ آگاهی ارائه میکند و هم آن را برای حل مسائل گوناگون بهکار میبرد. کاربردهایش را موردی روی نمونههای مختلف اعمال میکند.
با اینکه «ذهن آگاه» یک کتاب فلسفی مغزبترکون است، اما با وضوحی نوشته شده که حتی یک دانشجوی کارشناسی فلسفه هم بتواند آن را بخواند؛ البته نه دانشجوی اسمی و لَشولوش، بلکه یک دانشجوی خوب و علاقمند و باهوش. برخلاف ظاهر چغر و یقور آن، برای علاقمندان به فلسفۀ دقیق بسیار جذاب و خواندنی است. حجم پانصدصفحهای آن اصلاً به چشم نمیآید. خوانندۀ علاقمند نهتنها از مطالعۀ آن خسته نمیشود، بلکه آرزو میکند ای کاش حجمش بیشتر بود تا هم چیزهای بیشتری بیاموزد و هم بیشتر لذت ببرد. چراکه این اثر پر است از مطالب دقیق و عمیق فلسفی و نکات جالب و گاه مفرح، مثل آموزش پخت سالاد لوبیای چشمبلبلی با چاشنی کاری.
*دکترای فلسفه