هوالحی
ما آدمها معمولا صفاتی از دیگران را بیشتر میپسندیم و در یادمان میماند و به آن فکر میکنیم و از آن حرف میزنیم که خود نیز مشتاق آن صفات باشیم یا آن صفات را خاص بدانیم، بلکه از آن صفات در خودمان ولو حتی اندکی وجود داشته باشد.
شاید بهخاطر همین است که برای من از میان ویژگیهای حاج قاسم سلیمانی آن چیزی که دوستش میدارم و با یادآوری آن حالم خوب میشود، صفتی است که خود مشتاق آنم و همهی عمر تلاش کردهام هر چند اندک مبتلای آن شوم... که البته با همین اندک تلاش هم هزار سال دیگر به گرد پای او نیز نخواهم رسید...
اشتباه نکنید، ابداً پای صفاتی چون تعبد و تعهد و تقوا و مجاهدت و صداقت و از این قبیل در میان نیست. البته آن شهید عزیز متصف به این صفات بود و در این سالها نیز بسیار از آن میگویند و مینویسند و احتمالا شما هم کم نخوانده و کم نشنیدهاید...اما راستش برای من از میان ویژگیهای او رفیقبازیاش خیلی شیرینتر از بقیهی صفات او است. خیلی... و وقتی از رفیقبازیها و مهمتر از آن از رفیقنوازیهایش میخوانم و میشنوم حالم جا میآید... او به شدت رفیق بود با دیگران. اهل رفق بود و اهل مدارا... اصلا رفاقت یعنی رفق و مدارا با دیگران...
البته نه فقط با خودیها و با منسوبان و نزدیکان که رفق و مدارا کردن با آنان چندان هنر نیست. چرا که ذات انسان و حتی حیوانات هم بهگونهای است که خود و فرزندان و اقربای خودش را دوست دارد و با آنان رفیق است. هنر آن است که انسان با دیگران و با سایر آدمیان در رفق و مدارا باشد و رفاقت کند. آنچنان که به قول حافظ: کمال سِرّ محبت بین نه نقض گناه/که هر که بیهنر اوفتد نظر به عیب کند...و به گمان من حاجقاسم چنین بود. هنرمندانه میزیست و عیبجو نبود و اهل رفاقت بود و رفیقباز و وجودش آکنده از رفق و مدارا بود و بر اینها باید شفقت و مهربانی و دلسوزی او را هم افزود...
دریغا که چنین مردی ۴ سال پیش رفت و دنیای بیرونق ما را بیرونقتر کرد... بگذارید پایان سخنم را با دو نامهی کوتاهی از او که ایبسا تا کنون منتشر نشده باشد، تمام کنم.
همین چند روز پیش که بهبهان بودم توفیق رفیق شد و به همراه دوستانم ساعتی را با مردی دلنشین گذراندم، با عموجعفر رنجبرها، رزمندهی قدیمی که یار غار بسیاری از فرماندهان بوده در سالهای جنگ و بعد از جنگ... و از جمله حاج قاسم... از رفاقتش با حاجی چیزهایی گفت که جگرم حال آمد... یکیش همین دستخطی است که میبینید... عموجعفر رفته پیش حاجقاسم و وقتی حاجی شنیده از او که دخترش آیه ازدواج کرده، قلم و کاغذی برداشته و چند سطری کوتاه برای دختر نوعروس رفیقش نوشته...
جان من چند نفر را در اطرافتان میشناسید با چنین حال و هوایی... چنین لطیف و رفیق و شفیق؟...
نوشته:
« دخترم آیه عزیز سلام
خداوند را شاکرم که تو را خوشبخت میبینم.
و از آقاجعفر دوست عزیزم، شنیدم که ازدواج کردهای. خیلی خوشحال شدم لذا تبریک میگویم و به همسر گرانقدرت سلام میرسانم. ازت التماس دعا دارم. عمویت قاسم سلیمانی...
تاریخ و امضا »
در ادامهی این نامهی کوتاه گویی هنوز حرفهایش با دختر رفیقش تمام نشده... دوباره قلم را بر کاغذ دوانده:
«آیه، آیهای از لطف الهی است. و هر کجا قرار گیرد آنجا مورد لطف الهی است، آیه دختری است که در سلولهای وجودش، گلبولهای شهید جریان دارد. آیه آیهای از شهید است. من دوستش دارم مثل دخترم فاطمه. قاسم سلیمانی...
تاریخ و امضا »
دیگر چه باید گفت. آن مرد چنین بود. چنین رفیق و رفیقباز و رفیقنواز... یادش همیشه زنده است...