خانهای قدیمی بود، خیلی قدیمی. از آن خانههایی که از همان درِ ورودی بوی نا میدهند. دارای چند زیرزمین که بزرگترینش کتابخانه بود. صاحبخانه میخواست کتابخانه را برچیند تا موشزدایی کند. میگفت داخل کتابخانه موشبازار است؛ بس که موش دارد. هوا که تاریک میشود این جانوارهای موذی میریزند بیرون برای برپایی مراسم باشکوه کتابخوران! هر یک مشغول جویدن کتابی، با صدای جیر و جیغ و خش و خش. میگفت هر شب آنقدر برو و بیا دارند که بیا و ببین. تا اتاق بالایی هم شنیده میشود. مغز را میخراشد. نمیشود خوابید. کتابی سالم نمانده، بس که در طول این سالها به کامشان رفته. آنهم کتابهای خیلی قدیمی، مربوط به سالهای خیلی دور. برخیشان با ارزش و قیمتی. با انواع کتاب؛ از ادبیات و شعر و داستان گرفته تا تاریخ و عرفان و فلسفه. بگذار از حال و روز پارهای از این کتابها برایتان بگویم. اندر باب آن حکایت و خاطرهای است:
القصه؛ درِ کتابخانه را که باز کردم وامصیبتا! موشها با این تیرهروزان چه کرده بودند! جای گربههای کرمان خالی، در آن قصیده عبید ذاکانی که در جستی موشها بگیرند «چون پلنگی شکار کوهانا». این جوندگان در غیاب گربهها هر چه میتوانستند کردند. چندان که؛ «همه گشتند شاد و خندانا». نه هفت موش، که هفتصد «موش گزیده برجستند»، «هر یکی کدخدا و دهقانا». خدا نصیب هیچ «یار مهربان»ی نکند یکی از جلدهای کتاب «ناسخ التواریخ» را آنچنان جویده بودند و اطرافش را فضله کرده بودند که پنداری نه با این کتاب تاریخی که با نفس تاریخ سر دشمنی دارند. دور از چشم مولفش میرزا محمدتقی لسان الملک، آنچنان گوشههای کتاب را از بالا و پایین جویده بودند که پارهای عباراتش رفته بود! حیف از آن حروف چاپی قدیم که بر صفحات این نازنین نشسته بود. خوب شد نبود و ندید سرنوشت کتاب خود را این مستوفی دیوان، و الا از شدت مصیبت دق میکرد!
کتاب «نفحات الانس» را به محض اینکه از قفسه بیرون کشیدم وا رفت. زبانم لال، یکهو دو تکه شد. واقعاش، یک آن ترسیدم! با خود گفتم کاش دستم میشکست و به طرفش کشیده نمیشد. جلد کتاب از ناحیه عطفاش حسابی رفته بود. انگار هر چه موش بود افتاده بود بر سر این کتاب «حضرات القدس»! بس که زیر دندانشان مزه کرده بود.
از «خاطرات حاج سیاح» که نگو و نپرس؛ به قولی انگار «دوره خوف و وحشت»! جای سالمی در کالبدش من ندیدم. همه جایش زخمی بود؛ خونین و مالین. از زوایای اوراقش چه عرض کنم؛ تا یک سوم خلاص! از داخل چه حفرهای پیدا شده بود؛ جان میداد برای پنهان کردن چیزهای ریز قیمتی! از شما چه پنهان در همین حفره عنکبوتی پیر لانه کرده بود؛ یکی دو مگس مرده هم میهمانش!
بیچاره این کتاب «امثال و حکم» دهخدا؛ گویی باب دندانشان. حسابی سر فرصت به خدمتش رسیده بودند. نمیدانم این جانوران موذی با این استوانه پهنه فرهنگنویسی فارسی چه خرده حساب و بده و بستانی داشتند که اینجوری افتاده بودند به جانش؟! به هیچ جایش رحم نکردند. سوراخ سوراخش کرده بودند؛ مثل آبکش؛ در جای جایش نشانی از ترکش! فقط یکی از آن چهار جلد کمی سالم بود. به گمانم همین روزها با احترامات فائقه حسابی خدمت آن هم میرسیدند. وقت نکرده بودند انگار!
هیچ معلوم نیست چرا «اسرار التوحید» در طبقات میانی کتابخانه، پاک از دستشان در رفته بود. یعنی ندیده بودند یا دست ارادت به ابوسعید داده بودند؟! بعید نیست مهابت عرفان ابوالخیر، این «شاهنشاه محبان و ملک الملوک صوفیان»، خوف در دلشان افکنده بود. یا شاید خواسته بودند بدینسان پیامی به کتابشویی این «هیچ کس بن هیچ کس» داده باشند! چه او به رغم همه مخالفت-های اطرافیان به وقتش کتابشویی کرد ولی این جوندگان شریر و نابکار با کتاب او نکردند، دورش را خط کشیدند تا سالم بماند برای روز مبادا!
از «تذکرة الاولیاء» عطار چه خبر؟ چه عرض کنم! هر چه دربارهاش بگویم کم گفتهام؛ اوراق این کتابِ جلدخشتی را خورده، تفالهاش را دور ریخته بودند! به زحمت فهمیده میشد این مکتوب عرفانی کتابِ شیخ است یا کتاب شیخی دیگر. زمان اگر کمی پیش میرفت فهمیده نمیشد که این کتاب چه بود و چه شد!
در این گیر و دار، سخت عقب دیوان حافظ میگشتم. صاحبخانه خبر از هستیاش میداد. میگفت هست، توی همین طبقات هم هست. هر چه پاییدم اثری اما از آن نیافتم، تا اینکه دیگر منصرف شدم. پنداری آنچنان بلایی بر سر این غزلیات آورده بودند که بقایایی از اسکلتش هم نمانده بود. لابد جملگی گوش به آن بیت خواجه حافظ کرده بودند: «بشوی اوراق اگر همدرسِ مایی/ که عِلمِ عشق در دفتر نباشد».
کتابی با عنوان «آیینه دق»، اثر احمد سمیعی اما تندرست و سالم بود؛ سُر و مُر و گُنده همینطور نگاهم میکرد. روزگار وفق مرادش بود. از بخت و اقبال در آن هیاهوی موشبازار تن هیچ موشی به تنش نخورده بود. از دندان تیز موشها این مجموعه مقالات مصون مانده بود. در اصل باید بگویم: این «آیینه دق» برخلاف خیلیها دقمرگ نشده بود. نمیدانم چرا؟ این که مناسب بود برای جویده شدن؛ جلدش خشتی و اوراقش کاهی و موقعیت مقتضی! شمار دیگری از کتابها هم، چنین سرنوشتی داشتند. خوشبختانه جویده نشده بودند. از جمله مثنوی مولانا و دیوان شمس تبریزی؛ مثل روز اول دستنخورده و سالم و تشنهی خوانده شدن. به گمانم بخت تماما با آنها یار بود. فقط کمی زرد شده بودند. از این دست کتابهای آسیبندیده کمابیش دیده میشد؛ بیشتر در طبقات فوقانی کتابخانه. گفتی: «پای ما لَنگ است و منزل بس دراز/ دست ما کوتاه و خرما بر نَخیل».
همینطور در طبقات فوقانی کتابخانه مشغول چشمچرانی از کتابها بودم که بالاخره کتابی که خواهانش بودم جستم. جلد اول «الاغانی»، از ابوالفرج اصفهانی. کتابی که قاضی احمدبن خلکان در اهمیت آن گفته بود: صاحب بن عباد قبل از یافتن الاغانی هر وقت به سفری میرفت سی شتر بار کتاب با خود میبرد، چون الاغانی به او رسید تنها آن را در سفرها با خود میبرد.» او صد و بیست هزار جلد کتاب در کتابخانه داشت، اما مونس او فقط الاغانی بود.
جلد دوم الاغانی آنجا نبود، اما در کتابخانهام داشتم. سالها پیش خریده بودم. بدین ترتیب حالا دیگر جفت میشدند. قوم تاتار هنوز خدمت این نازنین نرسیده بود. جایی از آن آسیب ندیده بود. بوی تندرستی میداد. اما قدری خسته، پژمرده و بوی نا گرفته. با همه این احوال خوشحال میشود وقتی جفت خود را در کتابخانهام ببیند.