نیمههای شب است. سکوت در این حوالی موج میزند. خواب از سرم پریده. در این جور مواقع پناه میآورم به کتابخانه. یعنی خودم را میرسانم به همین آثاری که برخیشان در سکوت نیمههای شب توسط نویسندگان شببیدار نوشته شدهاند. اگرچه نیمه شب است و همه جا دار سکوت، اما در اینجا چندان سکوتی من احساس نمیکنم. در میان انبوه کتابها هیاهویی برپاست. در این هیاهو گم میشوم. از هر ضلع و زاویهای صدایی شنیده میشود. صدایی از جنس کلمه و این عبارات نقش بسته در پهنه صفحات. به قول فریدون مشیری:
من سکوت خویش را گم کردهام لاجرم در این هیاهو گم شدم
باید در مصاحبت با این موجودات کاغذی بود تا صدای این هیاهو را شنید والا در این نیمه شب اینجا هم مثل همه جا؛ خاموش و بیصدا. تنها امتیازش همین خشتهای کاغذی است که عمودی کنار هم چیده شده و هیئتی متفاوت به این فضا دادهاند.
این وقت شب برنامهای برای مطالعه و نوشتن ندارم. از سر ناگزیری به کتابخانه پناه آوردهام. شاید در این نیمههای شب سوژهای برای نوشتن از داخل یکی از این کتابها بزند بیرون. در گوشه-ای از کتابخانه مینشینم و همینطور بیهدف چشم به قفسههای کتابخانه میافکنم؛ یک دور از راست به چپ و یک دور از بالا به پایین. عناوین کتابها چشمانم را به دنبال خود میکشانند. البته همیشه عناوین نیست، گاهی رنگ و قطر و قطع و نوع جلد کتابها هم مرا متوجه خود میکنند، و همینطور مجموعههای چند جلدی و یکرنگ که بیشتر از همه قدرت چشمنوازی دارند. مثل «تاریخ ادبیات در ایران» به قلم ذبیحالله صفا، و «فرهنگ فارسی» دکتر محمد معین، و نیز دوره پنج جلدی «طهران قدیم» اثر جعفر شهری، یا مجموعههای چند جلدی رنگارنگی که قطاروار در یک ردیف کنار هم چیده شدهاند و جلوه خاصی به کتابخانه میبخشند؛ یکی قرمز، یکی قهوهای، یکی زرد، یکی آبی، و همینطور هر شماره به رنگی. مثل: «تاریخ فلسفه راتلج»، و نیز «تاریخ فلسفه غرب» از آنتونی کنی، و یا شمارههای مجله بخارا که هر کدام یکی دو ردیف از کتابخانه را پر کرده است.
کتابهای کمحجم و تکجلدی هم به گونهای دیگر چشمنوازاند؛ بیرنگ و ریا. بیشتر کتابها از این دستهاند. به کمترین جا هم قانعاند. چندان که گاه برخیشان به سادگی به چشم نمیآیند. در لابلای کتابها پنهان میشوند. باید با چشم مسلح به شکارشان رفت. بس که کمحجم و ریزانداماند. این اما دلیل نمیشود که چیزی برای گفتن نداشته باشند. اتفاقا برخیشان یک تنه بار سنگینی از مفاهیم را بر دوش میکشند. همین قبیل کتابهایند که در میان عموم کتابخوانان دست به دست میچرخند و فراوان به خانهها راه مییابند.
در این نیمهشب موضوعی در ذهن ندارم که چشمم عقب عنوانی بگردد. اقتضای بیهدفی است. هدف که باشد عنوان خیلی زود در قلاب میافتد. به همینرو، پنداری هر یک از این کتابها به من چراغ میزنند؛ یعنی «آقا سلام، بیا لطفی کن مرا بگیر و بخوان»! من که در گذشته به هر یک از اینها حداقل یک بار عرض ادب کردهام، دیگر چرا به من چراغ میزنند؟! گویی باز هم اشتهای خوانده شدن دارند. این اشتها هیچوقت دست از سرشان برنمیدارد. مثل من و امثال من که هیچگاه اشتهای خواندن از سرمان نمیافتد. این موجودات کاغذی میخواهند همینطور پی در پی خوانده شوند. از دست خواننده نیفتند. دوست دارند همچو رود جاری باشند؛ بپیوندند به دریای اندیشهها. میل به بیرون ریختن دارند. انصافا حق هم به جانب آنهاست. زیرا تنها مراجعهکننده این کتابخانه خودم هستم و این تنها مشتری، آنها را راضی نمیکند. دوست دارند به چشم دیگران هم بیآیند. مشتریان دیگری هم داشته باشند. آنها به این دنیا آمدهاند که همیشه باز باشند، نه اینکه همیشه بسته باشند و فقط عطفشان دیده شود. فکر نمیکنم کسی باشد که این پرسش را از کتابها کند: چرا اینقدر اشتهای خوانده شدن دارید؟! مگر اینکه پرسشگر خواسته باشد مزاحی با آنها کرده باشد! آنها وظیفه دیگری جز این ندارند. این را که همه میدانند. وظیفه کمی هم نیست. چیزی که از آنها کم نمیشود، تازه چیزی هم به دیگران میافزایند. بند نافشان را بریدهاند با مقراض خوانده شدن. این جای تحسین و آفرین دارد، نه مذمت و ملامت!
بار دیگر هوس میکنم با چشمان خود چرخی در کتابخانهام بزنم. این بار اما چرخی جستجوگر و بیشتر در پی عنوانی. از شما چه پنهان چند عنوان مرا وسوسه میکند، از همان عنوانهایی که بیشتر از همه میپسندم. اما نمیدانم چرا بیاختیار دستم کشیده شد به یکی از آنها که سالها پیش به پایش نشستهام. آنهم چه نشستنی! این قدرت برخی کتابهاست که تا چشم میبیند مغز به دست فرمان میدهد برو طرفش. یادم میآید روزهایی که در محضرش بودم سر از پا نمیشناختم. یکی از بهترین روزهای عمرم محسوب میشد. سرشار از خواندنیهای تاریخی. گاهی هم در این سالها به مناسبت برای نوشتن مقاله و کتابی مراجعاتی به آن داشتهام و پارههایی از برخی صفحاتش برگرفتهام و در کتابهایی چون: «نفت و قلم»، «موج نفت»، «طنزهای نفتی»، و «سه دهه با صنعت نفت» مورد استفاده قرار دادهام.
«خواب آشفته نفت» را میگویم؛ به قلم استاد فرزانه دکتر محمدعلی موحد. کتاب دلچسبی است. تحلیلی است و به کار علاقمندان تاریخ معاصر ایران میآید. به جان مینشیند. شوق خواندن را دو چندان میکند. هر وقت چشم به آن میافکنم برایم تازگی دارد؛ هم به لحاظ نثر و هم به لحاظ محتوا. دوباره دوست دارم وقت به پای خواندنش بریزم؛ بس که خواندنی است. کتابی که اختصاص دارد به داستان مصدق و نهضت ملی ایران. از همان دیباچه خواننده را با خود میبرد به سفری طولانی در پهندشت خاطرات تلخ و شیرین تاریخ نفت. چندان که فردی همچو من نمیخواهد اصلا رهایش کند. میخواهد برای همیشه پیش چشم خود داشته باشد. و حالا که به تقویم مینگرم میبینم چه تقارن جالبی؛ امشب مصادف است با شب ملی شدن نفت! این تقارن را به فال نیک میگیرم. تبرکا جایی از کتاب را باز میکنم. هنوز هم این پاراگرافِ صفحه نخستِ دیباچه مثل همیشه برایم حلاوت خاصی دارد:
«پيشينيان ما گفته بودند كه نفت نشان از آشفتگيها و درگيريها دارد. هر كه نفت در خواب بيند به مصيبتي گرفتار آيد. نفت زن بیحفاظ بلایهکار است که سرکردن با او دشوار است. اگر از دست بگذاری و غفلت کنی چهها که نکند! نفت مال حرام بیسرانجام است. بدنامي دارد و عاقبت ندارد. خواب نفت، خبر ميدهد كه گرفتاري سياسي (نائبه من سلطان) در راه است! ما ميگفتيم اين حرفها خرافات است. ميگفتيم كه اين مدعيان تعبير خواب در دنياي قديم گرفتار اوهام خويش بودهاند. نفت و فساد و بدبختي؟ نفت و جنگ و زد و خورد؟ اين حرفها يعني چه؟ اما آنگاه كه در اوايل قرن بوي نفت از اين منطقه برخاست، ديديم كه پيران ما راست ميگفتهاند و آنگاه كه در اواخر قرن درهاي دوزخ بر فراز خليج فارس باز شد و غريو سهمگين آتشبارها و نهيب سقوط موشكها سايه وحشت و مرگ را بر آبهاي نيلگون افكند، نه تنها مسافران هواپیمای ایرباس که همه ماهيان دريا و اشتران صحرا و نخلستانهاي بصره و نيزارهاي بطايح نيز دريافتند كه نفت چگونه ممكن است به جنگ و زد و خورد و آفت و بلا تعبير شود!»
در کتابخانهام از این دست کتابهای خوشخوان کم نیست. در یک ردیفِ صد تایی، چند تایی پیدا میشود. فقط کافی است خرده هوشي و سر سوزن ذوقي به پای یکی از آنها ریخت و خواندنیهایش را از سر گذراند. این قبیل کتابها را در سفرنامهها و خاطرات و کتابهای تاریخی بیشتر میتوان یافت. وجود همینهاست که به کتابخانهای ارزش میدهد. بهادارش میکند. میشود روی آن کتابخانه حساب باز کرد. این کتابها آنقدر خوشخواناند که خوانندهای مثل من نمیداند توجه به نثرش کند یا محتوا! هم قلم به خوبی کار خود را میکند و هم محتوا. خواننده را مفتون خود میکنند، بس که جذاب و گیرایند. این را باید پای قدرت اینجور کتابها گذاشت. از هر کتابی بگذریم از اینجور کتابها نمیتوان گذشت. چند قد و قامت از سایر کتابها بالاترند. مثل ستارگانی میمانند که در آسمان کبود میدرخشند. حرف برای گفتن دارند. خوراک دلپذیریاند برای ذهنهای آماده و تشنه خواندن. دل میدهیم به غرقشدن در فضایشان. از هر نظر که بگیریم متفاوتاند؛ از محتوا گرفته که عمیقاند تا قلمی که عرضه میدارند. خواننده میخواهد در برابر این جور کتابها سر تعظیم فرود آورد و زهی نثار نویسندهاش کند. کلمات صحیح پشت سر هم به کار گرفته میشود؛ همه در جای خود، هموار و تراشیده و سترده. انگار این کلماتاند که به سراغ نویسنده آمدهاند، راست و صاف؛ بدون کمترین زاویهای انحراف. نه اینکه نویسنده آن را کشف کرده و با ظرافت و نیز با مرارت در جای خود چیده باشد. باید گفت کلمات در قلم نویسنده به خوبی راه خود را پیدا کردهاند و در جایی که باید و مناسبشان هست نشستهاند.
خواننده وقتی با چنین کتابهایی روبرو میشود نمیخواهد حالا حالاها کتاب را تمام کند و یا مثل سرنوشت خیلی از کتابها نصفه نیمه رهایش سازد. هر چند صفحه، نگاهی به صفحات باقی مانده میاندازد، نگران از این که زود تمام شود و آنگاه بشود یکه و تنها! نمیخواهد به هیچ وجه کتاب را از دست بدهد. گاه بدش نمیآید یک بار دیگر نیز کتاب را تجدید دیدار کند و حالی ازش بپرسد. با اینهمه، تازه اول کار است؛ دوست دارد آنچه را که خوانده به اطرافیان نیز گزارش کند و بدینسان حظ خود را با دیگران به اشتراک گذارد. پارههایی از آن را برای علاقمندان بخواند و به گونهای به آنها بفهماند که من این کتاب را خواندهام. شما هم بخوانید آن را.