عصر جمعه وارد نمایشگاه بینالمللی کتاب میشوم. از لابلای انبوه جمعیت، سراغ غرفه نشر مروارید را میگیرم. چشمم که به تابلوی غرفه میافتد یکراست میروم داخل، برای جشن امضاء. عوامل غرفه در حالی که مشغول رتق و فتق امورند مرا که میبینند سری تکان میدهند؛ یعنی اینکه؛ سلام، خیر مقدم.
مسئول غرفه جلو آمده خوشآمد میگوید، عکسی هم از من در جلوی قفسههای کتاب میگیرد و حامل این خبر که دو سه روز اول یک مشتری آمد یکجا صد و بیست نسخه از کتاب شما را خرید و ما ماندیم دست خالی. امروز چاپ جدید را آوردیم. خبر شوقانگیر و امیدوارکنندهای بود. به شوخی گفتم: اگر در آن روز میبودم چه جشن امضای خستهکنندهای برپا میشد! منِ خوش خیال را بگو که گفتم الان است با حضورم مشتریان صف بکشند برای امضاء، مثل شخصیتها! دیری نمیپاید که چاپ سوم هم به انتهای خط میرسد!
پای ایستادن ندارم. نظری به اطراف میافکنم، در انتهای ضلع شرقیِ غرفه جایی برای نشستن پیدا میکنم. دقایقی مینشینم و خود را با کتاب اهدایی جناب حاجیانی، مسئول نشر کمان مشغول می-دارم؛ با عنوان «اعتقاد بدون تعصب». کتابی است از پیتر برگر و آنتون زایدرولد، به ترجمه محمود حبیبی. در ضمن با یک فنجان نسکافه و شیرینی از خودم پذیرایی میکنم. گهگاه نظری به پیشخوان کتابها میافکنم، منتظر که کسی از بازدیدکنندگان، مشتری کتابم شود و من در گوشهای از نخستین صفحه کتاب امضایی یادگاری بنشانم. اما کو آن مشتری؟! چند نسخه از کتاب جدیدم را در یک ردیف روی پیشخوان غرفه پهن کرده بودند برای به چشم آمدن. افرادی میآیند و میبینند و میروند. تک و توک کتاب را بالا و پایین میکنند قیمت را که میبینند درنگ نکرده میخوابانند سر جایش. زبان حالشان این است ترا به خیر و ما را به سلامت!
این دیوار بلند قیمت مانع از آن است که دل مشتری به سوی کتاب کشیده شود. امان از این دیو سرکش اقتصاد. تا آدمی را نچلاند رها نمیکند. تصور کن دستات تنگ باشد بخواهی کتاب دلخواه-ات را هم بخری. آنهم کالایی که حسبالمعمول جزو آخرین اولویتهای زندگی است! با کدام موجودی؟! یک کتاب دویست برگی در حدود دویست هزار تومان؛ در پارهای هم بیشتر! البته از یک نظر همین گرانی قیمت پیامی با خود به همراه دارد که یعنی هر جور شده باید دست در جیب کرد و خرید! امروز بخری بهتر از فرداست. شک نکن که مثل همه اجناس سال دیگر قد میکشد، میشود سیصد هزار تومان، و آن وقت توی مشتری انگشت به دهان و حسرت به دل میمانی! سال گذشته یادت نیست قیمتها از چه قرار بود و امسال از چه قرار؟!
به طور کلی رقم فروش کتاب در نمایشگاه در مقایسه با شمار مراجعهکنندگان چندان زیاد نیست. شاید یک به ده، در مواقعی شاید هم کمتر. اکثر مشتریانی که برای خرید کتاب به نمایشگاه میآیند نخست میروند سر اصل مطلب، یعنی قیمت کتاب و آنگاه عنوان و سپس باقی ماجرا. خیلیها دست خالی میآیند و دست خالی میروند. عجب زمانهای شده؛ قیمت کتاب نزد کتابخوان حرف اول را میزند. قیمت است که به کتابخوان میگوید دل به این کتاب ببندد یا نبندد؛ این عنوان را بپسند یا نپسند! مثل لوازم لوکس خانه!
پس از نیم ساعت انتظار و پاییدن اوضاع و احوال مشتریان، یک مشتری از میان آنهمه کتابهای چیده شده بر روی پیشخوان، یکراست آمد سراغ کارنامه این حقیر. انگار از پیش در ذهنش بوده باشد. سن و سالدار بود، قریب هفتاد و کت و شلواری و نسبتا شیکپوش. کتاب را با دست چپش بلند کرد، به قاعده سر تا پایش را نگریست؛ چندان که چشمش را گرفته باشد. چند دقیقهای با کمک دست راست بالا و پایینش کرد. حسابی کاوید. با نگاههای خود نشان میداد عجیب پاسوزش شده. به چشم خریدار نگاهش میکرد. امیدوارم کرد. گفتم الآن است که دست در جیب کرده بخرد و آن وقت من تبرکا امضایی بر پیشانیاش بنشانم. اما نه، پس از آنهمه کلنجاررفتن، سرانجام کتاب را بست، گذاشت و رفت.
شگفتا، یکی دو دقیقه بعد دوباره همان فرد سالمند برگشت. همان کارها را از نو تکرار کرد. آن را با همان دست چپش برداشت، نگاهی به فهرستش انداخت. با یار جستن از دست راست تورقی کرد، دو سه عبارت از یکی دو صفحه را خواند. متن پشت جلد را به دقت از نظر گذراند. دوباره رفت سراغ اصل مطلب، یعنی قیمت. برای حصول اطمینان عینک پیرچشمی را از جیب کتش درآورد و با چشم مسلح صفرها را به دقت کاوید. پیش خود گفتم این آقا حتما مشتری است. از تاملات نظریاش پیداست. تردید ندارم که پس از اینهمه شکیات سرانجام میخرد. چراکه نه. پس اینهمه درنگ و تامل برای چیست؟! بیکار که نیست! میخواهد اطمینان حاصل کند که این کتاب است. پولش هدر نمیرود، در جایش مصرف میشود. اما نه، با آنهمه تاملاتِ پیچیدهی متافیزیکی سرآخر قید خرید را زد، کتاب را سر جایش گذاشت و چنانکه سبکبال آمده بود سبکبال هم رفت. مرا بگو که خیال خام پخته بودم که الآن است بخرد و یک امضاء یادگاری از من بگیرد. باز هم زهی خیال باطل!
همچنان نشستهام و با همان کتاب اهدایی خودم را مشغول میکنم. گهگاهی هم به مشتریان می-نگرم که پیوسته میآیند و میبینند و میروند. امید بستهام مشتریای از راه برسد و چشمش کتابم را بگیرد و آن وقت من دست به کار شوم امضایی بر صفحه نخست کتاب بنشانم. لااقل به خودم بگویم حضورم در اینجا در این یکی دو ساعت بیهوده نبوده است. مثلا کاری امروز کردهام!
دقایقی بعد دو جوان از راه میرسند. همینطور که نگاهی به کتابها میافکنند دست یکی از آنها کشیده میشود به کتاب این حقیر. با شک و تردید از جا بلندش میکند. آن یکی هم حالا توجهاش به کتاب جلب میشود. هر دو نگاهی به قد و قواره کتاب میاندازند؛ فهرست، صفحات، تصاویر و منابع را به دقت کندوکاو میکنند. سرآخر میروند سراغ شناسنامه کتاب. چشمشان به قیمت که می-افتد چهره درهم میکشند. باورشان نمیشود صد و نود هزار تومان! نگاهی دوباره به قد و قواره کتاب میاندازند. با هم پچ پچ میکنند. یکیشان با انگشت سبابه جایی از کتاب را به دیگری نشان میدهد. هر دو لبخندی بر لب مینشانند و ایضا همان پچ پچها تکرار میشود. یقین کردم که اینها دیگر مشتریاند. حتما دو تا هم میخرند. هر کدام جدا جدا و آن وقت دو امضاء. اما زهی خوش خیالی! پس از آنهمه وارسی کتاب را بستند و نشاندند سر جایش. زحمت کم کرده رفتند. و حالا انتظار ملالآور دیگری از راه میرسد تا مشتری دیگری از راه برسد.
به یاد میآورم چند روز پیش در فضای مجازی میخواندم جمعیتی انبوه در غرفه نشر چشمه حضور یافتند برای امضای کتاب عادل فردوسیپور. خیلی دلم میخواست بدانم که این جمعیت انبوه برای شخص فردوسیپور صف کشیدند یا کتاب او؟! شاید هم هر دو. بهر حال هم اکنون که من در غرفه حضور دارم نزدیک به چهل دقیقهای از جشن امضاء گذشته است. مشتریان همچنان میآیند و میبینند و میروند. تک و توک هم میخرند. مترجم معروف جناب اسداله امرایی هم از راه می-رسد. سلامی و احوالی و گپ و گفتی. نخستین بار است که ایشان را از نزدیک میبینم. این دیدار را به فال نیک میگیرم و خوشحال که در این تقاطع راههای ارتباطی این توفیق مرا دست داد.
دو خانم و یک آقا وارد غرفه میشوند. مسئول غرفه ما را با هم آشنا میکند. یکی از آنها خانم پوران کاوه است، از شاعران که چندین دفتر شعر هم دارد. معارفه که انجام میشود مینشینیم پای گپ و گفت. آن آقا که ظاهرا دستی هم در شعر و شاعری دارد وقتی عنوان کتابم را جویا میشود، درنگ نکرده میرود سراغش. یک نسخه از روی پیشخوان برداشته میآورد برای امضاء. قلم در دست هجوم میآورم به صفحه اول کتاب. این تازه شد دشت اول جشن امضاء!