انتشار رمان منتشر نشده احمد دهقان در ایتالیا

  4030329031

قهرمانان داستان که در سال آخر جنگ ایران و عراق (۱۹۸۰-۱۹۸۸) اتفاق می‌افتد، سه دوست هستند که منتظرند تا دریاچه ماهی خشک شود و آن‌ها بتوانند جسد همرزم‌شان ناصر را بیابند و به خانه برگردانند. در میانه هر فصل، راوی تجربیات خود را در میدان‌های جنگ بازگو می‌کند و به شما امکان می‌دهد که در جنگ‌های خاورمیانه، چه در دوران معاصر و چه سالیان دور، غرق شوید.

مجله لیمز limes از نشریات مشهور ایتالیایی در شماره ۵ سال ۲۰۲۴ خود قسمتی از رمان منتشر نشده احمد دهقان را با نام «دریاچه ماهی» منتشر کرد.

به گزارش الف کتاب به نقل از ایسنا، میکله مارلی مترجم متن در مقدمه این بریده‌رمان آورده است: این قسمت از رمان با عنوان «دریاچه ماهی» که توسط نویسنده به لیمز سپرده شده، هنوز در ایران منتشر نشده است. قهرمانان داستان که در سال آخر جنگ ایران و عراق (۱۹۸۰-۱۹۸۸) اتفاق می‌افتد، سه دوست هستند که منتظرند تا دریاچه ماهی خشک شود و آن‌ها بتوانند جسد همرزم‌شان ناصر را بیابند و به خانه برگردانند. در میانه هر فصل، راوی تجربیات خود را در میدان‌های جنگ بازگو می‌کند و به شما امکان می‌دهد که در جنگ‌های خاورمیانه، چه در دوران معاصر و چه سالیان دور، غرق شوید.

همان‌طور که دهقان می‌گوید جنگ‌های خاورمیانه همواره از ترسناک‌ترین جنگ‌های تاریخ بشریت بوده‌اند. و اگرچه در کتاب‌های مقدس آن جنگ‌ها را  بسیار گسترده روایت کرده‌اند، به نظر می‌رسد که ادبیات مدرن به طور چشمگیری به آن بی‌توجه مانده‌اند. همان‌طور که رمان اینطور شروع شده است: اگر آن‌قدر زنده بمانم که بتوانم همه چیز را تعریف کنم، سیر تا پیاز «دریاچه ماهی» را خواهم نوشت. یک واو هم جا نمی‌اندازم. تنها چیزی که از این جنگ لعنتی برایم مانده، خاطرات و رفاقت‌هایش است. بقیه‌اش هیچ و پوچ بود. سرزمین‌هایی که دست به دست شد، برای تاریخ خوب است. تاریخ فقط از این چیزها می‌گوید. دویست هزار شهید، پانصد هزار مجروح، پنجاه هزار اسیر..‌. حتی این‌قدر ارزش نداشتیم که تعداد دقیق‌مان را بگویند. عددها را رند کردند... »

 در برشی از این رمان می‌خوانیم: 

«ولی به خط مقدم جبهه فاو نرسیدیم. وسط راه، انبوه نیروهای پراکنده را دیدیم که دسته‌دسته از خط مقدم جنگ برمی‌گشتند. همه وحشت‌زده بودند و خون‌آلود و خسته. مجروحان‌شان را چندتاچندتا دست‌به‌دست می‌دادند و با خودشان می‌آورند. بلبشویی بود آن سرش ناپیدا. وسط این هیاهو، حاج نصرت یک‌دم داد می‌زد و نیروها را تشویق می‌کرد بزنند به آتش و بروند جلو.

 - کسی جا نماند... آن جلو، امام‌زمان منتظر ماست... بروید جلو، باید دست دشمن را قطع کنیم... باید جلوشان بایستیم... خودتان را برسانید روی خاکریز جلویی. برسیم آنجا، این دشمن خبیث نمی‌تواند یک‌قدم هم پیش بیاید...

 خاکریز جلویی توی دو و آتش گم بود و نیروهای که هراسان از آنجا برمی‌گشتند، از بس دویده بودند، نای قدم از قدم برداشتن، نداشتند. از همان راه می‌شد دید که در هر لحظه صد تا گلوله توپ و خمپاره سنگین پشت خاکریز فرود می‌آید.

 - از صبح تا همین نیم ساعت پیش آن‌جا داشتیم می‌جنگیدیم. تانک‌هاشان خیلی پرزور آمدند جلو... چیزی جلودارشان نیست. به‌اندازه تعداد ماها تانک دارند.

 - می‌گویند شیمیایی زدند، درسته؟

 - غلط کرده‌اند؛ [...] فاصله ما با سربازهای دشمن به پنجاه متر هم نمی‌رسید؛ این‌جور جاها که شیمیایی نمی‌زنند. سربازهای خودشان هم شیمیایی می‌شوند... پشت‌جبهه را می‌زنند. فاو را اول صبح شیمیایی زدند. این حرف‌های مفت را بالاسری‌های می‌زنند که فردا کسی نتواند یقه‌شان را بگیرد...

 - از صبح تا حالا هیچ‌کی برای کمک نیامد. حتی یک فشنگ هم به‌مان نرساندند... [...] انگار دستی‌دستی می‌خواستند عقب‌نشینی کنیم.

 وسط گفت‌وگوها یکهو خمپاره سنگینی کنار جاده ترکید. صدایش توی گوشم زنگ زد و خاک و دود باروت زد ته حلقم. هم ما، هم کشانی که در حال عقب‌نشینی بودند، باهم ریختیم زمین. همراه‌شان جوانک خوشگل موبوری بود که هر دو پایش از بالای زانو قطع شده بود و یا یک طناب پلاستیکی بالای زانوهایش را سفت بسته بودند. او را روی برانکارد می‌بردند. بلند که شدیم، دو تا از حمل مجروح‌ها تکه‌پاره شده بودند جوانک موبور از زور درد صورتش را درهم ‌کشیده بود. سیاووش چسبیده بود به من و او را نگاه می‌کرد. زودی قمقمه‌ام را در آوردم و سر جوانک بیچاره را بالاگرفتن و خواستم به‌اش آب بدهم. حریصانه و انگار یک‌عمر آب نخورده باشد، هر دودست قمقمه را چسبید و خواست آن را سر بکشد. نگذاشتم.

 - برایت خوب نیست... بگذار فقط لبات خیس بشود...

 سرش را باحالت قهر کوبید زمین و ناامیدانه نگاهمان کرد. خسته بود. آن‌قدر خون ازش رفته بود که صورتش به سفیدی می‌زد و فقط رد سه انگشت خون خشکیده که روی صورتش افتاده بود، او را خوشگل‌تر نشان می‌داد:

 - من نمی‌توانم این‌جوری برگردم خانه... چطوری تا آخر عمر راه بروم؟...

 یک‌مشت مرغ دریایی که هوا را پس دیده بودند، با سرعت تمام روبه‌شمال می‌رفتند.

 - پاهایم آن جلو ماند... یکی از پاهام هنوز به پوست وصل بود. خودم دیدم... هنوز قطع نشده بود. فرمانده‌مان آن را کند... آن یکی را هم از دستم کشید و هر دو تاشان را پرت کرد کنار خاکریز...

 آرام‌آرام حرف می‌زد و اشک از میان رد سه انگشت خونی، راه بازکرده بود و سرازیر شده بود.

 - هر دو پاهام را برداشتم با خودم بیاورم... شاید می‌شد کاری کرد. نمی‌شد؟ لااقل آن یکی‌ش که قطع نشده بود، می‌شد کاری کرد... یا یک پای مصنوعی می‌توانستم راه بروم. اما بدون پا، هیچ‌وقت... دیگر تا آخر عمر نمی‌توانم راه بروم...

 چند تا از نیروها از آن جلو سر رسیدند و درحالی‌که وحشت‌زده می‌گذشتند، گفتند: «برگردید... برگردید عقب... تانک‌هاشان دارند می‌آیند...»

 - آخرین باری که راه رفتم، پشت آن خاکریز اشغال بود؛ توی خاک دشمن... داشتم می‌رفتم نوار تیربار برسانم به تیربارچی... نمی‌خواهم آخرین خاطره‌ام از پاهایم این‌جوری باشد. کاشکی توی جاده چالوس بودم و خودم رانندگی می‌کردم. با پاهام کلاج و ترمز می‌گرفتم و گاز می‌دادم و سر یک پیچ، مثلاً بالای هزارچم، توی یک کوهستان خوشگل، توی فصل بهار، یک جایی پر از گل شقایق، می‌رفتم ته دره، تا این‌جا... توی خاک دشمن...

 صدایش را بلندتر کرد و حتم داشتم اگر این قدر خون ازش نرفته بود و نایی در بدن داشت، با تمام وجود فریاد می‌کشید.

 - من نمی‌خواهم یک‌تکه از بدنم، دو تا پاهایم، توی خاک غریبه جا بماند...

 نمی‌دانستم هذیان می‌گوید یا باهامان درددل می‌کند. نیروها هروله‌کنان از کنارمان می‌گذشتند و ما کنار جاده خاکی و سوراخ‌سوراخ نشسته بودیم.

 - لطفاً، خواهش می‌کنم، تو را به هرکسی که دوست دارید، یک‌جور خلاصم کنید؛ یک‌جور که کمتر درد بکشم... دیگر بسم است...

 دو نفر آمدند سر برانکاردش را بگیرند و ببرند که مچ دستم را گرفت.

 - نگذار من را ببرند. خواهش می‌کنم نگذار من را برسانند اورژانس... اگر برسانند بیمارستان... من بدون پاهام نمی‌خواهم باشم... یک تکه گوشت... قرار من برای زندگی این نبود... کلی نقشه براش داشتم... من می‌خواستم عاشق بشوم...

 آرام دستم را از دستش درآوردم. حرفی برایش نداشتم بزنم. راه افتادند؛ ولی جوانک موبور همچنان سرش را برگردانده بود و زیرلبی التماس می‌کرد.

  فرمانده سعی کرد ما را بکشاند به خاکریز جلویی. ولی هیچ دیوانه‌ای به آنجا نمی‌رفت. از همان جا که نگاه می‌کردی، چنان دودی آن جلو را گرفته بود که را خانه خودت را هم گم می‌کردی... رفتن، مشاوری بود با جادرجا تیر خوردن و ریغ رحمت را سرکشیدن. نیروها بی‌بروبرگرد عقب‌گرد کردند و با خیل آدم‌هایی که داشتند فرار می‌کردند، برگشتند. حاج نصرت هم یک کم دیگر ایستاد و دادوفریاد کرد و وقتی دید حرف‌هایش خریدار ندارد، او هم پشت به دشمن راه افتاد. فقط وقتی رسید به نیروها، دوباره یادش آمد که فرمانده است و باید دادوبیداد کند:

 - همه بروید توی یک ستون... آماده باشید، هرجا گفتند باید پدافند کنیم. نباید بگذاریم این خبیث‌ها یک‌قدم هم جلو بیایند... نباید بگذاریم فاو به دستشان بیفتد.

 نمی‌دانم کدام پدرآمرزیده‌ای بود که عقب ستون بلند گفت: «مگه فاو مال خودشان نیست؟»

 حاج نصرت با غیظ عقب را نگاه کرد و وقتی طرف را پیدا نکرد، فریاد کشید: «ما برای خاک نمی‌جنگیم... ما آمده‌ایم این‌جا تا دشمن را گوشمالی بدهیم... هدف ما فقط کربلا و قدس است...»

 کسی به حرف‌هایش گوش نمی‌کرد و همگی فقط مراقب بودیم گلوله‌ای ناغافل سر نرسد و جنازه‌مان توی خاک دشمن جا بماند.»