نوشته: آگوستینا باستریکا
ترجمه: سحر قدیمی
ناشر: چشمه، 1402
218 صفحه، 185000 تومان
***
آگوستینا باستریکا، نویسندهی آرژانتینی معاصر، بیش از هر چیز به خاطر تصویرسازی دیستوپیایی در داستانهایش در جهان ادبیات شهرت دارد. او اغلب سویههای تاریک زندگی بشر را با صراحت و وضوحی بالا در آثارش به نمایش میگذارد و از خلق صحنههای سرد و خشن در قصههایش ابایی ندارد. در پس داستاننویسی پادآرمانشهریِ او میتوان انگیزههای روانشناختی و جامعهشناسانه را دید. او تلاش دارد از جامعهای سخن بگوید که در آن اخلاق، همزیستیِ مسالمتآمیز و هنجارهای زندگی سالم رنگ باخته و جای خود را به خشونت و بیاخلاقی داده است. در جهانی ناایمن که انسانها نمیتوانند به ذرهای تفاهم و اعتماد متقابل برسند، بسیاری از اتفاقاتی که آگوستینا باستریکا در داستانهایش پیشگویی میکند کاملاً امکانپذیر و محتملاند. کتاب «لاشهی لطیف» از این نویسنده نیز به همین نکات تأکید دارد.
نویسنده در این رمان جهانی تمثیلی را تصویر میکند که در آن به سبب همهگیریِ یک بیماری ویروسی در میان حیوانات، امکان استفاده از گوشت آنها از بین میرود و دنیای آدمها با کمبود غذا مواجه میشود. در جهان دیستوپیایی باستریکا راه حل این بحران در قربانی کردن انسانهاست؛ یعنی وقتی نمیتوان از گوشت حیوانات بهره برد، چرا نباید از گوشت خود انسانها استفاده کرد؟ از همین آغاز مشخص میشود که عقل سلیم و منطق اخلاقی از این جهان رخت بربسته و جای آن را تأمین هدف به هر وسیلهای گرفته است.
شخصیت اصلی کتاب مارکوس نام دارد که در بخشی از سیستم گستردهی سلاخی انسان فعالیت میکند. سیستمی که از طرف دولت مجوز تأمین گوشت مایحتاج جامعه را با سلاخی انسانها دریافت کرده و هرکس که در آن مشغول به کار است، از برقراری ارتباطات انسانی محروم میشود. مارکوس ناچار است برای هضم این شرایط کابوسوار به تجزیه و تحلیل شغلش بپردازد و با توجیهات و محاسبات خاص، این تلخیهای تحملناپذیر را بر خودش هموار کند.
فضای هر سلاخخانهای فینفسه خون، تاریکی، تعفن و توحش را تداعی میکند و بهویژه وقتی همچو فضایی به سلاخی انسان اختصاص داشته باشد، دردناکترین تصویر ممکن را برای مخاطب رقم میزند. نویسنده در اغلب مقاطع داستان بر این موضوع پا میفشارد و خواننده را در هزارتوهای این فضای وحشتآلود با خود همراه میکند. جملاتی که برای توصیف همچو فضایی به کار میروند کوبنده و کوتاهاند و بر عینیت مسأله تأکید دارند. گاهی حتی نویسنده با ساختاری منقطع سعی در انتقال مفهوم فاجعه دارد: «لاشه. شقهشده. بیهوش. صف سلاخی. آبکشی... خون، بوی تند، دستگاههای خودکار، فقدان تفکر...»
کارخانهی سلاخی خط تولید انبوهی دارد که در آن انسانهایی با افزایش دستکاریشدهی زاد و ولد وارد چرخهی تولید میشوند و از سویی دیگر فروشندگان به شکل محصولی آمادهی مصرف آنها را به بازار عرضه میکنند. بنابراین انسانها از خاصیت انسانی خود خالیاند؛ نه ارتباطی انسانی با یکدیگر دارند و نه جز استفاده به عنوان منبع غذایی جامعه، فلسفهی وجودی دیگری برایشان متصور است. کل انسانها را میتوان به سه بخش تقسیم کرد: تولیدکنندگان، محصولات و مصرفکنندگان گوشت انسانی. همه چیز بر اساس همین تقسیمبندی معنا مییابد و خارج از آن گویی شکلی دیگر از انسانیت وجود ندارد. مارکوس در چنین جهانی و در دل خط تولید گوشت انسانی با تناقضات، تردیدها و ترسهای بسیاری دست و پنجه نرم میکند. فضای داستان دورنمایی یأسآور از آینده ترسیم میکند، اما مانند هر سیستم تمامیتخواه و مستبد دیگری، در اینجا نیز منافذی دیده میشوند که نویدبخش راه نجاتاند، هرچند اندک و محدود باشند؛ مثل همین هدیهای که مارکوس دریافت میکند و او را دربارهی آینده به تفکر وامیدارد.
نویسنده در آغاز بخشهایی از کتاب نقل قولهایی میآورد که مخاطب را به کُنه مطلب میرساند و یکی از تکاندهندهترین آنها همانی است که از بکت نقل شده است که از زادن و مردن جانورگونه و عاری از معنا حکایت دارد. این دقیقاً همانچیزی است که در دیستوپیای این رمان جاری است و پوچی و بیهودگی زندگی در جهانی را روایت میکند که در آن هیچ اثری از خصلتهای اصیل انسانی نیست. این مسأله نه تنها عاری از معناست، بلکه به سبب همین تهی بودنش به شدت وحشتناک و هولآآآور به نظر میآید. کتاب نیز درصدد اثبات همین قضیه است که جهان خالی از انسان حقیقی، جهانی تاریک و پوچ است.
اما در کنار تمامی ویژگیهای دیستوپیایی رمان، میتوان جنبههایی از صفات آرمانی انسانی را نیز مشاهده کرد که در مناسبات قهرمانهای داستان جریان مییابد و رویارویی دو سویهی نیک و بد را در این کتاب شکل میدهد. سویهی بد از انسانها محصولاتی مصرفی میسازد که در چرخهای بسته مدام در حال بازتولید خویشاند، گرچه این بازتولید در خود هیچ معنایی جز مصرف ندارد. سویهی نیک میکوشد ابعادی متفاوت از وجود انسان را بازیابی کند و دنیای تازهای بسازد که در آن عواطف، همدلی و همراهی معنا پیدا میکنند. در نهایت، مبارزهای سخت میان این دو در میگیرد و هیچ چیز چندان که امید میرود روشن و راحت نیست. هر دو طرف مناقشه پیچیدگیها و نقاط ضعف و قوت خاص خود را دارند که بر دشواری اوضاع میافزاید و این جنگ تن به تن را غیرقابلپیشبینی، مهیج و ترسناک میسازد.