اسماش «عبدالحسین کیانی» بود. از مقلدهای پر و پا قرص امام خمینی(ره). مغازه قصابیاش هم درست روبهروی ساختمان شهربانی سابق دزفول بود. افسران شهربانی مشتریاش بودند و همه، مشدی عبدالحسینِ قصاب را به چهره میشناختند؛ به خاطر همین، یک روز که توی راهپیماییهای قبل از انقلاب شعار میداد، شناسایی شد و ساواکیها دستگیرش کردند. دو سه باری که افتاد زندان، بدجور شکنجهاش دادند اما چون خانوادهاش اعلامیه و کتابها را فرز از خانه بیرون برده بودند گزکی دست ساواک نیفتاد و از سر اجبار با بدن آش و لاش آزادش کردند. بعد از این ماجرا تا پیروزی انقلاب، با صورتِ پوشانده میرفت تظاهرات اما خانهنشین نشد.
بعد از انقلاب و با شروع جنگ هم رفت و عضو بسیج شد. آن موقع، صدام، دزفول را زیر رگبار موشکهایش گرفته بود. جنگ بود و خیلیها بیکار شده بودند. دست مردم دیگر به دهنشان نمیرسید. خون بود و باروت و مرگ! مشدی عبدالحسین نمیتوانست شکم گرسنه همشهریهایش را ببیند و دست روی دست بگذارد. آمد و به یکی از اهالی محل که مداح بود سپرد که: «یه آدم خیر هر ماه به من مقداری پول میده تا به نیازمندا گوشت بدم. شما بین مردمی. اگه کسی رو سراغ داشتی بفرستش پیش من تا گوشت بگیره!»
تا زندهام نگو!
مشدی عبدالحسین قصاب، به مردمِ ندار شهرش، گوشت داد؛ به همهی آنهایی که میشناخت و همهی آنهایی که همشهری مداحش معرفی کرده بود؛ آنقدر داد که فشار اقتصادی جنگ در دزفول خوابید و کم کم مردم دست به زانوی خودشان گرفتند و بلند شدند. کمکهای دولتی و کپنها هم که رسید وضع کمی بهتر شد و آن مداح تازه یادش آمد سراغ آن آدم خَیر را از مشدی بگیرد. یک روز صبح آمد و جلوی مغازه مشدی عبدالحسین ایستاد و صدایش زد: «مشدی. مشدی...» مشدی عبدالحسین هم با روی گشاده از پشت دخل بیرون آمد: «خوش اومدی برادر» اما مداح پایش را کرده بود توی یک کفش که: «ببین مشدی، خودت خوب میدونی که توی اون شرایط هیشکی به فکر بقیه نبود. هممون میگفتیم ما چی بخوریم و خونوادهمون چی بشن. انصافه که من تو مجالس مداحیم اون بندهی خدا رو که اونطور دست مردمو تو اون وضع بد کشور گرفت بهشون معرفی نکنم؟ مشدی، این آدما باید الگو شن. کار خیر رو بایست گسترش داد.»
مشدی عبدالحسین قصاب، رنگ به رنگ شد. موضوع را عوض کرد. با خنده، طفره رفت. حرف را به جنگزدهها کشاند اما مرغ آقای مداح فقط یک پا داشت!: «اسمش رو بگو مشدی» مشدی هم دستپاچه و با پیشانی عرق کرده رفت پشت دخل: «ببین برادر. چون میدونم راضی نیست اسمش رو نمیگم!» اما آقای مداح که قلق مشدی را میدانست و خوب با خبر بود که این مرد حتی به مصلحت هم دروغ نمیگوید، به مشدی یک دستی زد: «فقط یه سوال. اون شخص خودت نیستی مشدی؟» مشدی هم که دید قافیه را به مداح باخته و کار خیرش لو رفته بود، کلافه، کرکرهی مغازه را انداخت و زیر گوش مداح گفت: «اگه بگم نه، دروغ گفتم. اگرم بگم آره، ریا شده. میبینی با من چه کردی؟ من که راضی نیستم کسی خبردار شه. دست کم تا زندهام، مردونگی کن و به کسی چیزی نگو!»
گوشت نسیه
شرایط سختی بود. از این طرف جنگ و از آن طرف بلا تکلیفی. مردم تا تقی به توقی میخورد دهن به گلایه باز میکردند. سر خودشان و خدای خودشان غر میزدند. زود دَمَر میشدند. اما هر وقت مشدی را میدیدند و میپرسیدند: «عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟» پشت و روی دستش را میبوسید و به پیشانیاش میزد و میگفت: «الحمدلله. ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه.»
مشدی آنقدر هوای بندگان خدا را داشت که بین دزفولیها به «خوش انصافی» معروف شد. دورش میگشتند. برای هر کدامشان هم کار و باری پیش میآمد، آنقدر که مشدی عبدالحسین قصاب، خوشخنده و بافکر و برایشان دلسوز بود، که برای مشورتِ اول و آخر فقط و فقط پیش خودش میرفتند؛ میگفتند «رحم و مروت داره» و واقعا هم همینطوری بود.
یکی از دوستان مشدی تعریف میکرد که: «یه روز پیرمرد میانسالی هِن هِن کنان اومد مغازهاش. سری بین گوشتها و وزنهها چرخوند و با دستی که پشت کمرِ خمیدهاش توی هم انداخته بود بیرون رفت. مشدی که این رو دید سریع شاگردش رو صدا زد و گفت: «بدو برو دنبال اون مرد. غیرمستقیم بهش بفهمون که صاحب قصابی، گوشت نسیه هم میده!» شاگرد مشدی هم رفت و آن مرد با خوشحالی برگشت و گوشت نسیهای گرفت! مشدی از این کارها زیاد میکرد.»
جوانمردِ قصاب
دنیای مشدی عبدالحسین قدر مغازهی قصابیاش بود و همشهریهایش؛ اما با همان دارایی کم برای دزفولیها سنگ تمام گذاشت. آنقدر توی قصابیاش و موقع فروش گوشت و دستگیری از مردم، جوانمردی کرد که اسمش را گذاشتند «جوانمردِ قصاب!»
برای جوانمرد قصاب فرقی نداشت وزنههایش چه قدری است و اگر مشتری به اندازهی پولِ کماش گوشت میخواست به دیدهمنت میگفت و میکشید. مشتریهای فقیرش را هم میشناخت؛ تا میآمدند توی قصابی، به جز سلام و احوالپرسی فرصت نمیداد دهن باز کنند، سریع سهم گوشتشان را میپیچید توی روزنامه و میگذاشت توی دستشان و طوری وانمود میکرد که انگار قبلا پولش را حساب کردهاند!
یکی از هممحلیایهای جوانمرد قصاب میگفت که: «گوشت فروختنش به ما ظاهرا یه شکل بود اما کم کم که خودمون برا هم تعریف دادیم متوجه شدیم به هر کدوممون یه جور میفروشه! مثلا اونی که پول داشت اما پولش کم بود و حدس میزد نیازمنده، پولشو میگرفت و دو برابرش براش گوشت میکشید! گاهی که میدونست همسادهاش به اون پول نیاز داره، پول رو میگرفت و کنار گوشت توی روزنامه میپیچوند و دوباره برمیگردوند به مشتری! بعضی وقتا هم پول گوشت رو میگرفت و دستش رو میبرد سمت دخل و دوباره همون پول رو میگذاشت دست مشتری و میگفت: «بفرما. ما بقی پولت!» خلاصه هیشکی بدون گوشت از قصابیش بیرون نمیرفت، والله خیلی جوونمرد بود.»
موشکهای صدام
برای جوانمرد قصاب فرقی نمیکرد که عیالوار است و ممکن است این جوانمردیها، لقمه سفره خانواده ده نفرهاش را کوچکتر کند چون به رزق مقدر خدایش ایمان داشت. دخترش یکی از آن جوانمردیهای عجیب جوانمرد قصاب را اینطور تعریف میکرد که: «پدرم یه روز چندتا گاو رو نشون میکنه تا روز بعد پولشونو برای صاحب گاوها ببره اما از بخت بد گاودار، وقتی پدرم برمیگرده، چند ساعت بعد، موشک صدام صاف میوفته توی محل نگهداری گاوها و همشون تلف میشن. پدرم که ماجرا رو میشنوه، طبق قرار دیروزش، پول گاوها رو آماده میکنه و میره سمت مرد گاودار. خود گاودار برامون گفت که: «جوانمرد قصاب عین قیمت گاوها رو که با هم بستیم گذاشت توی دستم. گفتمش «مشدی، گاوِ چی؟ همشون تلف شدن که.» اما فکر میکنین چه کرد؟ سرم رو بوسید و گفت: «وقتی گاوی رو خریدم، سود و زیانشو با هم باید قبول کنم!» اون مرد گاودار کلی به پدرم اصرار میکنه حالا که میخواد پول گاوها رو بده حداقل نصف قیمت حساب کنه اما جوانمرد قصاب، کوتاه نمیاد و تمام و کمال پولو به گاودار میده.»
فرمان امام (ره)
جوانمرد قصاب صبحهایش را توی دامداری و قصابی سر کار بود و شبها توی مسجد و خیابانها نگهبانی میداد. بزرگترین بچهی جوانمرد قصاب هم، نوزده ساله و کوچکترینشان یک ساله بود که امام خمینی (ره) سفارش کرد سن و سالدارها هم بروند جبهه تا رزمندههای جوان، خسته نشوند. جوانمرد قصاب که این توصیه را شنید از خود بیخود شد و یک نفس دوید سمت مسجد. مردم هم که باخبر شدند دورش را گرفتند بلکه منصرفش کنند: «نکن مشدی. جنگ که به تو واجب نیست. تو عیالواری. باید مخارج زندگیتو جور کنی» اما این بهانهها توی گوش جوانمرد قصاب نمیرفت. رفت سمت پایگاه بسیج و گفت: «دفاع بر همه واجبه. امام که مجرد یا متاهل بودن رو شرط اعزام اعلام نکرده»
وقتی که به مسؤول ثبتنام اعزام رسید، مسؤول پایگاه دفترش را بست و گفت: «فعلا به حد نصاب ثبتنام رسیدیم. دیگه اعزام نداریم!» جوانمرد قصاب دلگیر شد و اصرار کرد که باید برگهی اسم اعزامیها را به چشم خودش ببیند. وقتی که مسؤول ثبتنام برگه را به جوانمرد قصاب داد، اسم دو تا از پسرهایش را که بیاجازه ثبتنام کرده بودند را بین اسمها دید. دزفولیها میگویند دستش را گذاشت روی اسم پسر کوچکتر و گفت: «خط بزن، اسم منو جاش بنویس! من پدرشم.»
مجنون حسین (ع)
جوانمرد قصاب، آن بازاریِ به قول دزفولیها، «خوش انصاف»، بچههایش را اول به خدا و بعد به زنش سپرد و رفت جبهه. انگار که برای جوانمردتر شدن فقط «شهادت» را کم داشت و دست تقدیر این مقام را برایش چه زیبا نوشته بود.
توی جبهه، زیارت عاشورا از دهنش نمیافتاد. جوانمرد قصاب مجنون و شیدای سیدالشهدا (ع) بود و همیشه میگفت: «غبطه میخورم که چرا سرباز امام حسین (ع) نبودم اما حالا که میشه سرباز امام عصر (عج) شد تاخیر جایز نیست و باید برم جبهه.» توی جبهه هم تا فرصتی پیش میآمد به زیارت عاشورا میرفت و همه رزمندهها دور نجوای حسینیاش حلقه میبستند و با «السلام علیک یا اباعبدالله»های جوانمرد قصاب، کرب و بلایی میشدند.
اما چه مرگی جز شهادت، سزاوار این عمر با برکت و این زندگی جوانمردانه بود؟ در پایان، دفتر عمر جوانمرد قصاب در عملیات فتح المبین و پس از اصابت دوازده گلوله به بدن این بزرگمرد بسته شد و جوانمرد قصاب با شهادتش به «حمزهی سیدالشهدای دزفول» معروف شد. دزفولیها آنقدر مشدی عبدالحسین کیانیِ قصاب را دوست داشتند که بعد از شهادتش، قصابهای دزفول فامیلشان را به «کیانی» تغییر دادند و سر درِ تمام قصابیهای دزفول، به نام «قصابی کیانی» و همنام آن جوانمرد قصاب تغییر کرد.