توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 391534
سه داستان كوتاه/ بيست طبقه مرگ و زندگي
نويسنده: حميدرضا نظري، 23 شهریور ۹۵
تاریخ انتشار : سه شنبه ۲۳ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۴۳
بيست طبقه مرگ و زندگي

صبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه...
در بيستمين طبقه يك آسمانخراش، دخترجواني خسته است؛ خسته از يك خراش و شكست شكننده شايد.
درپایین ترین نقطه آسمانخراش، سرايدار ميانسال، اولين كسي است كه او را روي تراس سر به فلك كشيده آپارتمان مي بيند و وحشت زده فرياد مي زند:" چيكار مي كني شيرين خانم؟!... از نرده ها فاصله بگير دخترجون؛ خطر داره!"
و شيرين، نگاهش را ازآسمان دود گرفته شهر مي گيرد و به تلخي روي نرده های لرزان مي نشيند و به زير پايش می نگرد؛ جايي وحشتناك و دلهره آور كه فاصله زيادي با آدم ها و ماشين هاي كوچك شده و آسفالت مرگ آور پياده رو خيابان دارد... زندگي را چه سود؛ ديگر فرهادش از ديارغربت مراجعت نخواهدكرد و او و پدر پیرخود را درنخواهد يافت؛ تا چند لحظه ديگر، يك انسان دريك سقوط جانخراش، همه چيز را به دست فراموشي مي سپارد و جغد شوم مرگ در مقابل چشم هايش به پرواز درمي آيد.
آيا كسي در طبقه نوزدهم آسمانخراش، شاهد سقوط اين دخترجوان همسايه خواهد بود؟
***
... صبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه...
در نوزدهمين طبقه يك آسمانخراش، پيرمردي غمگين و تنها، در مقابل آلبوم كهنه خانوادگي نشسته و به ياد گذشته ها و خاطرات تلخ و شيرين زندگی اش گریه می کند: " كجايي پسرم؟ كجايي فرهاد بابا؛ كجايي كه..."
پيرمرد به غريبي و غربت پسرجواني مي انديشدكه درجست و جوي دنيايي بهتر، سرزمين مادري اش راترك كرده است. او در ميان سرفه هاي مداوم، به جعبه داروها و ليوان خالي از آب مي نگرد و وحشت زده برخود مي لرزد و تصاويري از گورستان سرد و يخ زده و سکوی غسالخانه و جسم بي جانش درمقابل ديدگانش به نمايش درمي آيد...
- مگه ديوونه شدي دخترجون؟! گفتم از نرده ها فاصله بگير؛ خطرناكه شیرین!
فرياد ملتمسانه سرايدار ميانسال، درميان هق هق گريه پيرمرد طبقه نوزدهم، گم مي شود و...
آيا تنها فرد ساكن درطبقه هجدهم يك آسمانخراش، صداي گريه يك پيرمرد دلشكسته را خواهد شنيد؟
***
... صبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه...
در هجدهمين طبقه يك آسمانخراش، سجاده سبز خدا پهن است و مادري لبخند برلب، آياتي روح بخش را با خود زمزمه مي كند تا روح و روانش جلايي ديگر بيابد؛ مادري كه در عصر دلتنگي هاي آدمي، خلوتي ديگر برگزيده است؛ مادري كه همچون ديگرمادران دوران خويش، رنج ها در سينه دارد. او پنجره اتاق را مي گشايد و به خورشيد مي نگرد و لحظاتي بعد، نظاره گر زمين و بهشتي مي شود كه مي گويند زير پاي اوست: "زمين! آه اي زمین! چگونه روزي برخود لرزيدي و همه عزيزانم را در زلزله اي مهيب..."
***
... صبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه...
در هفدهمين طبقه يك آسمانخراش، بعد ازسال ها انتظار، كودكي زاده مي شود و بر لب پدر و مادرش گل لبخند می نشاند. درست در همين زمان، در شانزدهمين طبقه اين آسمانخراش، قلب بيماري از تپش باز مي ايستد و براي هميشه با زندگی وداع می گوید... در پانزدهمين طبقه، در جمع مهمانان شاد، واژه " بله" بي هيچ ترديدي برلب خندان یک عروس، جاري مي شود و... در چهاردهمين طبقه، پسري به قصد وارد كردن خراشي ساده، به ناگهان باخنجري تيز، قلب پدرش را نشانه می گیرد و دنبال يك پناهگاه امن مي گردد و... در سيزدهمين طبقه، مرد و زن و كودكي براي گريز از آلودگي و سياهي آسمان دود گرفته و به قصد رفتن به بالاترين نقطه شهر، به سوي درآپارتمان حركت مي كنند و... در دوازدهمين طبقه، حلقه نامزدي يك زوج جوان، با خشونت به پايين ترين نقطه آسمانخراش پرتاب مي شود و... در يازدهمين طبقه، گوشي همراه برادري شاد و سرمست به صدا در مي آيد و از مرگ برادري ناتوان و غمگين، با جيب هاي خالي و درپشت در يك بیمارستان خبر مي دهد و... در دهمين طبقه، سارقي پس ازشليك به سوي ساكنان خانه، هراسان به سمت پله هاي آسمانخراش فرارمي كند و... در نهمين طبقه، دو برادر بعد ازسال ها دوري، همديگررا درآغوش مي گيرند و... در هشتمين طبقه، گريه صادقانه و اشك شفاف دو خواهر، در نوا و نمازي خالصانه، همه وجودشان را شست و شو مي دهد و... در هفتمين طبقه، يكتاخالق مهربان، دري از رحمت مي گشايد و كودكي فلج بعد از سال ها، بدون تكيه برعصا، ناباورانه ازجا برمي خيزد و... در ششمين طبقه، ديوانه اي از قفس می پرد و كودك بيگناه و مظلوم خود را شكنجه مي كند و... در پنجمين... برادري درمقابل ديدگان اعضاي خانواده... در چهارمين... خواهري فداكار... در سومين... پسربچه اي لبخندزنان... در دومين... پدري خوشحال... در اولين...
***
... صبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه...
سرايدار ميانسال، درپایین ترین نقطه يك آسمانخراش، پسرجواني را مي بيند كه با چشم هاي اشكبار به سوي او پیش می آید: سرایدار با تعجب به او خیره می شود:" اين جوان با چه كسي كار دارد؟... چه قدر چهره اش برايم آشناست!"
در بيستمين طبقه يك آسمانخراش، دخترجواني در بلندترين نقطه و برروی تراس، در پایین ترین نقطه زمین پسرجواني را مي بيندكه با خوشحالی سرش را بالا گرفته و برايش دست تكان مي دهد: " سلام شيرين!"
شيرين مي خندد و هر لحظه از نرده هاي مرگ آور تراس فاصله مي گيرد و دور و دورتر مي شود.
در نوزدهمين طبقه يك آسمانخراش، پيرمردي درتنهايي خود اشك شوق مي ريزد و برچهره اميدوار پسر جوانش درآلبوم كهنه خانوادگي اش بوسه ای مي نشاند: " بالاخره اومدي فرهاد بابا؟"
در هجدهمين طبقه يك آسمانخراش، مادري دلشكسته، هنوز هم آياتي روح بخش را برلب زمزمه مي كند تا روح و روانش جلايي ديگر بيابد؛ مادري كه درعصردلتنگي هاي آدمي، در آرامش كامل و بي وحشت از خراش و شكستي شكننده، خلوتي ديگر برگزيده است؛ مادري كه همچون ديگر مادران همه دوران، رنج ها در سينه و بهشت را در زيرپاي خود دارد...
***
... صبح است و زوزه باد زمستاني و شهري كه..

اينجا شيشه اي تَرَك خورده است!

قدیم ها، من بودم و پدرم؛ پدري كه همیشه با شنيدن واژه" دزد" وحشت زده برخود مي لرزيد و من درست در همان زمان فكر مي كردم كه دزدان از جنس ديگرند و از زمين تا آسمان با ما و آدم هاي زمانه مان فرق دارند. گاهي اوقات پدرم را در حال راز و نياز و عشقبازي با معبودش مي ديدم كه چگونه درخلوت خود، غمگين و پريشان، در غمِ ذهنِ پريشان و سفره تهي از نان همسايگانش، درجست وجوي يافتن روزنه اي از نور، سر بر سجاده عشق مي گذاشت و زار زار اشك مي ريخت.
... و اما دو سال قبل، بيكاري و گرسنگي، بر جسم و احساس و ايمان تنها فرزند شيرين زبانم غلبه كرد تا در پي يك هوس آني، به شكل پنهاني از ديوار خانه همسايه بالا برود و...
آن زمان من درخواب بودم و هيچ ندانستم كه در دل تاريكي چه كسي بود صدا زد: " دزد ! "
... در گوشه اي از زندان، خوب به صورت فرزندم دقيق مي شوم تا شايد او را متفاوت و از جنسي ديگر ببينم، اما باور می کنم که او كاملا شبيه من است و همچون پدرم، چهره اي مظلوم و بغض كرده دارد؛ او نيز گاهي اوقات در غم همسايگانش افسرده و غمگين مي شود و...
***
... قديم ها، من بودم و پدرم؛ پدري كه ساده و مهربان و خوش زبان بود با ديگران و دل مي داد و دل مي ربود از آدم هاي خاكي و بي ادعاي کوچه وخیابان و سرزمين اش.
و اما يك سال قبل، فرزند دلبندم درپي يافتن گنج بادآورده" آدم ربا" شد و کودک شيرين زبان همسايه را ربود تا تيتر اول همه روزنامه هاي این سرزمين شود...
... اي واي برمن، كه آن زمان، هيچ ندانستم و نفهمیدم كه دردل تاريكي چه كسي بود صدا زد:" ايست !..."
***
... قديم ها، من بودم و پدرم؛ پدري كه با شنيدن حكايت هر قتلي درگوشه و کنار این دیار، از فرط درد درون، دچار "ايست" قلبي مي شد و سر از بیمارستان در مي آورد. من در چنین زمانی هميشه در ذهن كودكانه خود، قاتلان را به شكل هیولاهای رعب انگیزی مي ديدم كه با دندان هاي تيز و خون آشام خود، جسم بيگناه مقتولان را متلاشی مي كنند و...
... اكنون درپشت شيشه ترك خورده اتاق ملاقات زندان، به چهره فرزند شيرين زبان ديروزم مي نگرم، اما اثري از دندان هاي هيولايي اش نمي ببينم؛ پس او چگونه با خنجر، شكم رفيق و رقيب و پسر همسايه خود را پاره كرده است؟... پس آن شب چه كسي بود كه در دل سياهي فرياد زد: " قاتل؟!... "
... قديم ها، من بودم و پدرم؛ پدري با سجاده ساده سبزخدا و سفره اي سرشار از آيه و سوره خالص و بي ريا... و امروز من مانده ام و سنگ قبركهنه و شكسته پدرم و چشمي اشكبار و چوبه داري كه در انتظار حضور تنها فرزندم، لحظه شماري مي كند.
اينك من هستم و ديگر فرزندان همسايه؛ فرزندان معصوم امروز كه شايد فردا...
***
... قديم ها ، من بودم و پدرم؛ پدري كه ...

سجاده سبز خدا، همچنان پهن است

مي خواهم برای شما ماجرایی بنویسم که نمي دانم تحمل خواندنش را داريد يا نه!... هر روز صبح، پس از نيايش و توكل بر يزدان پاك و خروج از خانه، درچند قدمي يك ايستگاه اتوبوس، پسري نوزده ساله را مي ديدم كه به ديوار ترک خورده خيابان تكيه مي داد و با نگاه خود، به گوشه اي از فضا خيره مي شد؛ نگاهي كه حال و هواي ديگري داشت و شباهتي به نگاه اكنون پدرش نداشت؛ نگاهی كه زيبا بود، اما به معصوميت نگاه پدر و پدر بزرگش نبود...
هر روز صبح، چند لحظه بعد ازحضور آن پسر جوان، دختري هجده ساله، با ده قدم فاصله از او، به نرده كنارخيابان تكيه مي داد و لبخند مي زد؛ لبخندي كه از جنس لبخند مادرش نبود و رنگ و بوي ديگري داشت؛ لبخندي كه زيبا بود، اما به گرمي و شفافيت و سلامت لبخند مادر و مادر بزرگش نبود.
***
اگر شما تحمل خواندن ادامه مطلب را داريد، من هم جرات نوشتن اش را دارم!...
چند روزي بود كه ايستگاه اتوبوس خلوت بود و من در نگراني به سر مي بردم. ديگر از حضور آن نگاه صبحگاهي و آن دو جوان شهرم اثري نبود و من ناخودآگاه به دستبندي فكر مي كردم كه شايد بر دست هاي آن ها قفل شده باشد... من از ديدن دستبند بر دست جوانان و نوجوانان اين ديار، غمگين مي شوم و ضربان قلبم شدت مي گيرد...
مدتی بعد، باز هم آنها را ديدم؛ اين بار نه درچند قدمي ايستگاه اتوبوس؛ درچهار کوچه بالاتر ازكوچه مان؛ نزديك به كلبه اي ويران و در چهار قدمي يكديگر؛ آن ها جاي دنج تري را يافته بودند تا به هم لبخند بزنند و...
***
این بار اگر شما هم جرات خواندن ادامه ماجرا را دارید، من نیز تحمل و قدرت نوشتن قسمت بعدی را دارم!...
روزها مي گذشت و باز همچون گذشته، من بودم و ايستگاه اتوبوسي كه مرا به سوی خود فرا مي خواند... و اما باز هم از دختر و پسر هجده و نوزده ساله محله ما، خبري نبود؛ آن دو، باز هم ناپدید شدند... يعني آن ها چه شده اند و اين بار به كجا پناه برده اند؟
من در نيايش و دعاي صبحگاهي و بر سجاده سبز خدا كه همچنان پهن است، از آن يكتا خالق مهربان، عاجزانه مي خواهم كه حافظ همه فرزندان سرزمينم باشد و آنان را از گرفتاري هاي روزگار...
***
چند روز قبل، پس از بازگشت از سفر و ماموريت كاري، در ترمينال مسافربري شهر، در دست يكي از شهروندان صفحه ای از یک روزنامه را ديدم و ناگهان وحشت زده برخود لرزيدم؛ درصفحه حوادث، درمقابل ديدگانم، عكسي از دختر و پسر آشنایی دیده مي شد كه دستبند به دست داشتند. ناباورانه و به سختی به خبر و تیتر بزرگ روزنامه چشم دوختم و به یکباره همه وجودم آتش گرفت:
" قتل دردناك مادري توسط پسر و دختري نوزده و هجده ساله؛ مادری که مخالف ارتباط و دوستی خیابانی پسرش با..."
***
آيا شما هرروز صبح، درچند قدمي يك ايستگاه اتوبوس، پسري نوزده ساله را نمي ديديد كه به ديوار ترک خورده خيابان تكيه مي داد و با نگاه خود، به گوشه اي از فضا خيره مي شد؛ نگاهي كه حال و هواي ديگري داشت و شباهتي به نگاه اكنون پدرش نداشت؛ همان نگاهي كه زيبا بود، اما به معصوميت نگاه پدر و پدر بزرگش نبود...
آيا آن جوان را به خاطر مي آوريد؟... لازم نيست بگوييد كه او را نمي شناسيد!... خوب فكر كنيد؛ شايد شما هم آن قاتل جوان را بارها و بارها در شهر و حوالي خانه تان ديده و شاهد نگاه و رفتار عجيب او بوده ايد؛ شايد او همان پسربچه خوش زبان سال هاي نچندان دور همسايه ديوار به ديوار شما است؛ همان كه پدر و مادرش در كودكي و به وقت لبخند، در گهواره گرم و نرم برايش لالايي مي خواندند و در زمان بيماري و تب، همراه با او، تب مي كردند و اشك مي ريختند... لازم نيست بگوييد كه او را نمي شناسيد!... من آن جوان را خوب می شناسم و در سال هاي نچندان دور و در خانه ديوار به ديوار شما، در كودكي، با همسرم بارها و بارها برايش لالايي خوانده ام... آه، خداي من؛ الان پسرم در كنج زندان، تب دارد، اما افسوس و صد افسوس كه ديگر همسرم نيست تا با هم براي جوان نوزده ساله مان اشك بريزيم... اي واي، همسرم؛ همسر مهربانم... خدایا... مرا چه می شود؟!... نه، دیگر نمی توانم بنویسم... بغُض راه گلویم را بسته است و نفسم بالا نمی آید... دیگر جرات و تحمل و قدرت نوشتن ادامه ماجرا را ندارم... الهی، کمکم کن!
 
کلمات کلیدی : داستان+حميدرضا نظري
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.
سه داستان كوتاه/ بيست طبقه مرگ و زندگي