توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 358357
من با یک نگاه عاشق می شوم!
نویسنده: حميدرضا نظري
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۱۴
با يك نگاه، مي توان عاشق شد؛ مي توان كينه ورزيد؛ دوست گرفت يا دشمن تراشيد. و اما اگرآن يك نگاه توام با سكوت باشد، عمق و معنای بیشتری می یابد؛ گسترده مي شود و شايد بتواند پوسته بتركاند. با يك نگاه، مي توان خنديد؛ گريست؛ به دنبال حقيقت رفت و يا راه ظلمت را پيمود. با يك نگاه، با قلبي پاك، شايد بشود ذهن را به راهي دوركشاند؛ دورتـراز آب ها و اقيانوس ها؛ آن جا كه خدا را نزديك تر بتوان ديد؛ آن جا كه...
****
شب است و شهر و شيدايي و خدايي كه هميشه و همچنان عاشق است؛ شب است و شهري بزرگ و خانه اي و پنجره اي رو به حياط و آسماني پرستاره كه چشمك زنان، چشم هاي پر فروغ و اميدوار مرا به سوي خود فرا مي خواند... بي آن كه خود بخواهم و اراده كنم، انگار وقايع و آدم هاي گوناگون مي خواهند از دل تاريخ بيرون بيايند و رُخ بنمايند تا شايد بتوانم به آسايش و آرامشی واقعی و دلپذیر، نزديك و نزديك تر شوم...

از تلويزيون خانه، مجري يك برنامه زنده، همراه با پخش يك موسيقي ملايم، با بياني زيبا و شيوا، براي دومين بار شعري مي خواند كه تمام ذهنم را به تسخير خود در مي آورد:" ای دوست، به روی دوست بگشای دری- صاحب نظرا، به مستمندان نظری- ما بی‏خبرانیم ز منزلگه عشق- ای با خبر از بی‏خبر آور خبری" *

لحظاتي بعد، ناخودآگاه حسي غريب و ناشناخته مرا به سمت رايانه گوشه اتاقم روانه مي سازد و با ذهني پريشان و دست هايي لرزان، كليدهاي كيبورد را مي فشارم تا حروف و كلمات يكي پس از ديگري در مقابل ديدگانم شكل گيرند و به حركت در آيند:" به نام خداوند عشق و زيبايي..." نمي دانم چرا امشب دلم مي خواهد به شکلی ديگر به جهان پيرامونم بنگرم؛ به شکلی که برايم تازه و غريب است و.... اين شعر دلنشين، مرا با خود به گذشته هاي دور و نزديك و گاه بسیار دور و چند قرن عقب تر مي برد؛ شعری که دري به روي منِ بي خبر مي گشايد تا فارغ از من و ما، به منزلگه عشق فكركنم؛ تا پرنده خيالم به پرواز در آيد و زمان برايم نامفهوم شود و گذشته و حال در هم بیامیزد و داستان جديدي در اندیشه خسته ام شكل گيرد...كلمات همچنان و پشت سر هم بر صفحه رايانه ام نقش مي بندد و نگاهم، مرد عكاسي را نشانه مي رود كه به سمت حرم مطهر(ره) در حركت است تا هر چه سريع تر...

"... تاکسی پس از عبور از کنار حرم، در نزدیکی ورودی ایستگاه مترو بهشت زهرا (س) توقف می کند و مرد عکاس پس از پرداخت کرایه به راننده، با دوربینی در دست از ماشین پیاده می شود. او با عجله قصد ورود به ایستگاه را دارد که با کمی فاصله از خود، متوجه مردی می شود که شباهت چندانی با آدم های اين روزگار ندارد؛ او پيرمردي است با هيئتي غريب و بيگانه و موهای فراوان و شمایلی درویش گونه که شاخه اي گل زيبا و توبره اي كهنه در دست دارد و كشكولي سفالی و پر از آب گوارا كه با زنجیری به شانه آويزان شده است... پیرمرد پشت به مرد عکاس و رو به حرم مطهر ایستاده و درسکوت و با لبخندی برلب، در آرامش کامل به گنبد ها و گلدسته هاي مقابلش می نگرد. عکاس به آرامی به پیرمرد نزديك و در نمای نیمرخ به چهره او خیره می شود. او فکر می کند که اگر جلوتر برود ممکن است حال و هوا و خلوت زیباي پيرمرد را به هم بزند، اما حس کنجکاوی دست از سر او بر نمي دارد و مي خواهد با دوربين خود و در نماي روبرو، عكسي تمام رخ از پيرمرد بگيرد، ولي شكوه و ابهت چهره و نگاه پيرمرد درتلالو نور پرفروغ خورشيد، گام های عکاس را سست می کند و او بلافاصله به سمت عقب برمی گردد و پس از فاصله گرفتن از پيرمرد، به سوي درب ورودي حركت مي كند و از پله های ایستگاه مترو پایین مي رود... "

****
"باباجون! اين عكس رو ببين!..."
صداي پسر نوجوانم، مرا از فضاي بهشت زهرا و مرد عكاس و پيرمرد غريب دور مي كند و ذهنم را به فضاي خانه و خانواده مي كشاند؛ انگشتانم بر روي كيبورد رايانه، از حركت باز مي ايستند و...
" زيباست؛ مگه نه؟"
پسرم عكسي را نشانم مي دهد كه در آن، مرد سالمندي به ياري دختر جوان و معلولي شتافته تا ويلچر او را به حركت درآورد؛ دختري كه با معصوميت تمام و نگاهي اشكبار، اما اميدوار به مكاني نامعلوم خيره شده است. نمي دانم چرا چهره پيرمرد برايم آشناست و فكر مي كنم كه با نگاه غمگين او بيگانه نيستم. از فضاي عكس مي توان فهميد كه اين دو تن، از اهالي خانه سالمندان و معلولان هستند. در پشت سر دختر معلول و پيرمرد و در فاصله اي دور، گلدسته هاي حرم مطهر ديده مي شوند. احساس می کنم که با همان نگاه اول و با یک نگاه، علاقه ای واقعی و قلبی نسبت به پیرمرد درتمام وجودم درحال شکل گرفتن و ریشه دواندن است و چنین چیزی تاکنون برايم سابقه نداشته است. دلم می خواهد هرچه زودتر هوا روشن شود تا خودم را به آسایشگاه برسانم و از نزدیک پیرمرد مهربان را در آغوش بگیرم و از او درس ها بیاموزم... در عكس تعمق مي كنم و باز هم چشم هايم را به چهره شكسته و رنجور پيرمرد مي دوزم كه از درد و غم و اندوه ساليان دراز حكايت ها با خود دارد. اينك پشت او از فرط كار و تلاش سالیان طولانی، خميده شده و ديگر زمان آن فرا رسيده كه با آسودگي تمام بنشیند و به زندگی لبخند بزند، اما مگر مي تواند؟!... او با داشتن جسمي ناتوان و نحیف، ياور شخصی معلول و نیازمندتر از خود شده و ویلچر او را به حرکت درآورده تا كلمات، مفاهیم زیباتر و جدیدتری به خود بگیرند. اين پيرمرد به فرزندان خود دل خوش کرده بود تا بلكه روزي عصاي دستش شوند، اما افسوس و صد افسوس كه آن طفلان شيرين سخن و خندان ديروز، امروز سازِ بد آهنگ جدايي را نواخته اند و ناجوانمردانه او را به خلوتگاه سالمندان سپرده اند تا واژه بي مهري و بي وفايي را به خوبي هر چه تماتر معنا كنند!
به چشم هاي مهربان پسر نوجوانم نگاه مي كنم و به نظرم مي رسد كه سوال هاي فراواني در ذهن دارد كه نمي تواند و يا نمي خواهد بر زبان جاري سازد؛ گويي من و او در سكوت و با نگاه مان، حرف ها با هم داريم؛ آيا با يك نگاه، مي توان عاشق شد؟!... و صدايي دروني به من پاسخ مي دهد كه: آري؛ مي توان!... و با خود مي انديشم كه:
"با يك نگاه، مي توان عاشق شد؛ مي توان كينه ورزيد؛ دوست گرفت يا دشمن تراشيد. و اما اگرآن يك نگاه توام با سكوت باشد، عمق و معنای بیشتری می یابد؛ گسترده مي شود و شايد بتواند پوسته بتركاند. با يك نگاه، مي توان خنديد؛ گريست؛ به دنبال حقيقت رفت و يا راه ظلمت را پيمود. با يك نگاه، با قلبي پاك، شايد بشود ذهن را به راهي دوركشاند؛ دورتـراز آب ها و اقيانوس ها؛ آن جا كه خدا را نزديك تر بتوان ديد؛ آن جا كه..." **
... بله؛ می توان چنین عاشق شد و عشق ورزید؛ اگر ديدن چهره دختري گريان و معلول و پيرمردي ناتوان و دل شكسته، در عصر سرعت رشد تکنولوژی و شتاب و پریشانی آدم های روزگار، قطره اشكي پاك و شفاف در گوشه چشم مان بنشاند و ما را به تفكر و تعمق وادارد؛ آنگاه این عشق و این اشک شايد منجر به گشودن دری به روی دوست و نظری به مستمندان گردد و در منزلگه عشق، کام مردمان پاک اندیش، شیرین و وجودشان مالامال شادی شود.
در حالي كه عكس زيباي خانه سالمندان را در كنار ميز رايانه مي گذارم، بغض مانده در گلويم را فرو مي دهم و به قصد ادامه داستان جديدم، با ياد دوباره یکتا خالق عشق و زيبايي، خيالم را به بهشت زهرا و پيرمردي غريب و بيگانه اي مي دهم كه شاخه اي گل زيبا در دست و كشكولي پراز آب گورا بر شانه دارد و مرد عكاسي كه از پيرمرد فاصله مي گيرد و به سوي درب ورودي حركت مي كند و از پله های ایستگاه مترو پایین مي رود...
****
عکاس، امروز فرصت اندک و مشغله فراوانی دارد و می بایست هرچه سریع تر كارش را در ايستگاه انجام دهد و سپس به آتلیه برود تا بتواند به موقع خودش را به پروژه اي ديگر برساند... او پس از عبور از محل فروش بليت و ورودي مخصوص و ارائه مجوز عکاسی به رییس ایستگاه، بدون توجه به ديگران، با سرعت از همه مسافران پيشي مي گيرد و پس از تنه زدن به چند نفر و دويدن بر پله هاي برقي، خود را به روی سكو مي رساند و اما در همه اين لحظات، دو چشم نافذ، حركات او را زير نظردارد.
... عکاس به نمای مقابلش مي نگرد كه تونلی نورانی است؛ تونلی که تا دقایقی دیگر قطاری با صدها مسافر در طول سکويش توقف مي كند؛ قطاری که باید از زوایای مختلف توسط او به تصویر درآید. مسافران مترو در انتظار رسيدن قطار لحظه شماري مي کنند. مرد، بي توجه به آن ها، درگوشه اي از سالن ايستگاه، در انتظار گرفتن عکس هایی از قطار و ایستگاه و همچنين تابلوهای تبليغاتی است؛ تابلوهاي بزرگ و زيبايي که توسط شرکت سفارش دهنده بر دیواره های سکو و گوشه و کنار ریل و تونل نصب شده و او باید در اولين فرصت، بهترين و حرفه ای ترین عکس هایش را به کارفرمای خود تحویل دهد و...
لحظاتی بعد عكاس دوربین را به چشم خود نزدیک می کند تا از تابلوی خوش رنگ روبرویش در ضلع جنوبی سکو عکس بگیرد که در کادر دوربین و در تيررس نگاهش، پيرمردي با چهره ای زیبا و نورانی را مي بيند كه با لبخندی گرم و آرام، نظاره گر كار او است؛ پيرمردي با موهای فراوان و شمایلی درویش گونه که شباهت چندانی با عکاس و آدم های زمانه او ندارد...
عکاس در حيرت است كه اين تازه وارد كيست و از كجا مي آيد. در حالی که سعی می کند خود را خوشحال نشان دهد با احتیاط و به آرامی به سمت پیرمرد حرکت می کند و در مقابلش می ایستد و به او خیره می شود: " مسافري؟! "
- اينك آري... و شايد دَمي ديگر، كسي ديگر باشم!
- تو كي هستي؟!
- مردي از روزگاران کُهن؛ با شش قرن فاصله از تو و مردمان زمانه ات.
- عبيدزاكاني؟!
- نه؛ نورالدين عبدالرحمن بن نظام الدين احمدبن محمد...
- جامي؟!... خاتم الشعراء؟!... خیلی عجيب است؛ جامي درايستگاه مترو؟!... تو ازكجا مي آيي؟! "
- ازدل تاريخ پرفراز و نشيب ايران و از ديارخراسان... و با تو سخن بسياردارم!
عکاس با نگرانی به ساعت ایستگاه نگاه مي كند:" ولي من وقت زيادي براي شنيدن سخناني از دوران كهن ندارم استاد! "
- من از امروز و فردا برايت سخن مي گويم؛ از چگونگي حضورت در اين مكان؛ ازحقوق خود و ديگران؛ از...
عكاس مي خندد:" كجاي كاري جناب جامی؛ من ارزش زمان را خوب می شناسم و می دانم که اگرغفلت كني، بازنده اي و کلاهت پس معرکه است!... آيا مي داني كه من امروز غم نان دارم و بايد به صاحبكارم خلف وعده نكنم؟! "
- من غم تو را مي شناسم جوان! تو چهره اي نيك و هنري بس والا داري، اما زبانت كمي تلخ است!
پيرمرد، كتابی از توبره كهنه اش بيرون مي آورد و با مهرباني به مرد عكاس نشان مي دهد:" بگيربخوان؛ بسيار نكته ها دارد ازغرورِ انسانِ ديروز و امروز و فردا... و به كارت آيد؛ اين كتاب نتيجه سال ها سختي و مرارت من است! "
- هفت اورنگ است؟
- خير! اين كه مي بيني بهارستان من است؛ اثري ادبي كه در آن از شيوه انشاي سعدي درگلستان پيروي کرده ام.
عكاس، به حافظه اش رجوع مي كند تا راهي به نيش كلام بگشايد و از دست پیرمرد خلاص شود: " تا آن جايي كه من مي دانم تو اين كتاب را براي فرزند كوچكت ضياءالدين يوسف، تاليف كرده اي؛ آيا درست است كه بهارستان بيشتر به سادگي تمايل دارد؟! "
- بله همين طور است، اما اين چه ايرادي دارد؟
عكاس برای رفع خستگی، بند دوربین را به گردن می اندازد و پس از نزدیک شدن به لبه سکو و تونل، کش و قوسی به ماهیچه ها و بافت های اندام خود می دهد و به تلخی می خندد: " ایرادش در این است كه من ديگركودك و كوچك نيستم استاد؛ مي بيني كه اينك براي خود مردي بزرگ و صاحب هنر شده ام؛ عكاسي كه مي تواند تصاوير و آثار اعجاب انگيزي خلق كند و در معرض ديد جهانيان قرار دهد، همچنان كه تاكنون چنين بوده و... "
پيرمرد، كتاب و یک شاخه گل را به سمت عكاس مي گيرد و توبره اش را برمي دارد: " آري تو بزرگ شده اي، اما هنوز هم همچون كودكان ناپخته، پايت روي خط زرد است! "
- خط زرد؟!
- خط خطر؛ خط فاصله قطار با مسافر؛ علامتی که به تو هشدار می دهد تا از خطر سقوط بر ريل آهنين و مرگی دلخراش در امان بمانی... و اما تو از آن غافلي!
پيرمرد، پیاله کوچک سفال را به مرد عكاس مي دهد تا او بتواند جرعه اي آب گورا بنوشد. عكاس پیاله پر از آب خنک را مي گيرد و به چهره نوراني پيرمرد نگاه مي كند و لبخند مي زند:"و تو حتما حالا نقش مامور ايستگاه و سكو را بازي مي كني!"
- آري، اكنون من مامورم و تو را هشدار مي دهم!... گفتم كه؛ شايد دمي دیگر، كسي ديگر باشم؛ اكنون مردی از روزگاران کهن، از امروز و فردای تو و دیگران سخن مي گويد!
صداي ممتد سوت، خبر از آمدن قطار مي دهد. مسافران از لبه سكو فاصله مي گيرند و به روشنايي تونل چشم مي دوزند. پس از چند لحظه، مرد عكاس بهت زده به آخرين مسافر مترو و پيرمردي با چشم هاي نافذ می نگرد كه لبخندزنان براي او دست تكان مي دهد... قطار از سکو فاصله می گیرد و به سوي ايستگاهی دیگر حركت مي کند... اینک عكاس، كاملا گيج شده و احساس مي كند مرز خواب و بيداري را گم كرده است... زمان به سرعت مي گذرد و او درهاله اي از مه غليظ، غوطه ور می شود.
... لحظاتي بعد، ايستگاه كاملا خلوت است و تنها، مرد عكاس مي ماند و بهارستان و يك شاخه گل زيبا...
****
... نه، اين نمي تواند پايان داستان جديد من باشد؛ آن پيرمرد و آخرين مسافر قطار، هنوز هم با من و ما سخن بسيار دارد و اين تنها آغازي است بر حرف هاي فراواني كه به زندگي رنگ و بويي تازه و خاص و خدايي مي دهد...
اينك بی آن که مطلبی بنویسم، در مقابل دیدگانم، مرد عکاسی را می بینم که در آرامش از پله های برقی ایستگاه بالا می آید و به آرامی به سمت حرم مطهر(ره) گام برمی دارد... او دقایقی بعد، با چهره ای نورانی و در تلالو خورشید فروزان، دست هایش را می گشاید و یک شاخه گل زیبا را به سمت گنبد و گلدسته می گیرد و به آرامی اشک می ریزد...
از نوشتن خسته شده ام و بايد دقايقي در آرامش به عكس روي ميز كارم نگاه كنم و در روياهاي خود غوطه ور شوم. دختر جوان معلول هنوز هم در عكس، قطره اشكي بر چشم دارد و پيرمرد سالمند و ناتوان هم با توان باقي مانده در جسم نحيف اش، كمك مي كند تا ويلچر دختر به حركت درآيد و به او اميد و زندگي ببخشد... اين بار دقيق تر از دفعه قبل، به چهره شكسته و رنجور پيرمرد خيره مي شوم؛ انگار واقعا چشم ها و طرح صورت و دهانش شباهت عجيبي با... آه خداي من!... اين چه حالي است كه امشب نصيبم مي شود؟... اين عكس دختر و پيرمرد، چرا همه وجودم را منقلب مي سازد و به جانم آتش مي زند؟!... چرا این زمان همه زيبايي هاي زندگي از ديده ام گُم و پنهان شده است؟... این پیرمرد كيست و چرا هنوز هم چهره اش برايم آشناست؟!... او را در كجا ديده ام؟!... دركوچه... خيابان... خانه... آيينه!... آري آيينه؛ شايدپیرمرد چهره آينده من است كه قبلا بارها و بارها او را در آيينه ديده ام؛ آينده اي كه... نه، نه؛ او هیچ شباهتی به من ندارد و من او را هرگز ندیده و نمی شناسمش... من دیگر نمی خواهم او را بشناسم... اي واي، هواي این اتاق چه سرد است و چه سوزي مي آيد. چرا اين سرماي مرگ آور، به سويم هجوم می آورد و مرگی تنها و تلخ را در مقابل دیدگانم به نمایش می گذارد؟ خدایا چرا من اینک این قدر تنها و تنهایم؟ کجایی پسرم؟!... من از تنهايي مي ترسم!... كجايي عزيزم؟! باز هم كه مرا تنها گذاشتي... آهاي كسي اينجا نيست؟!... نه، نه هيچ كس صدايم را نمي شنود... بايد به دوست تكيه كنم و او را فرياد بزنم... مي دانم كه عشق به خالق زيبايي ها، انسان را چون كوه، استوار مي سازد... الهي! مي خواهم با يك نگاه، عاشق همه نيكي ها و زيبايي هايت شوم و خالصانه عشق بورزم... اي مهربان! دري به رويم بگشا تا از غم و وحشت بگريزم... صاحب نظرا! به اين بنده مستمندت نظري كن تا همواره تو را بجويد و ببويد... اي همه زيبايي و اي راهنماي خوب من، به اين غافل بي خبر بگو که منزلگه عشق كجاست تا سر بر آستانش بگذارد و به اندازه همه غفلت ها و پشيماني ها و بی مهری های خود و آدم های روزگارش، اشك بريزد... بايد قلبم را پاك كنم از زشتي ها و پليدي ها و بياموزم انسان بودن را؛ پیش از آن كه توان آموختن را از دست دهم، بايد سكوت را بشكنم و سخن بر لب جاري سازم كه امشب دلم مي خواهد به شکلی ديگر به جهان پيرامونم بنگرم؛ به شکلی که برايم تازه و غريب است و....
****
شب است و شهر و شيدايي و خدايي كه هميشه و همچنان عاشق است؛ شب است و شهري بزرگ و خانه اي و پنجره اي رو به حياط و آسماني پرستاره كه چشمك زنان، چشم هاي پر فروغ و اميدوار مرا به سوي خود فرا مي خواند... بي آن كه خود بخواهم و اراده كنم، انگار باز هم وقايع و آدم هاي گوناگون مي خواهند از دل تاريخ بيرون بيايند و رُخ بنمايند تا شايد بتوانم به آسايش و آرامشی واقعی و دلپذیر، نزديك و نزديك تر شوم...

با يك نگاه، مي توان عاشق شد؛ مي توان كينه ورزيد؛ دوست گرفت يا دشمن تراشيد. و اما اگرآن يك نگاه توام با سكوت باشد، عمق و معنای بیشتری می یابد؛ گسترده مي شود و شايد بتواند پوسته بتركاند. با يك نگاه، مي توان خنديد؛ گريست؛ به دنبال حقيقت رفت و يا راه ظلمت را پيمود. با يك نگاه، با قلبي پاك، شايد بشود ذهن را به راهي دوركشاند؛ دورتـراز آب ها و اقيانوس ها؛ آن جا كه خدا را نزديك تر بتوان ديد؛ آن جا كه...
* غزلي از حضرت امام(ره)
**قسمتي از نمايشنامه"سكوت يك نگاه" كه در سال هزار و سيصد و شصت و نه هجري شمسي، در قالب نمايش و به نويسندگي و كارگرداني حميدرضا نظري، پس از حضور در جشنواره تئاتر، به اجراي عمومي درآمد و مورد استقبال تماشاگران قرارگرفت.

تهران- خرداد هزار و سيصد و نود وپنج
 
کلمات کلیدی : حميدرضا نظري
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.
من با یک نگاه عاشق می شوم!