گروه تعاملی الف - مهدی نورمحمدزاده:
دهه فجر و جشنهایش، از جمله موضوعاتی است که همه ما به نوعی با آن رابطه و حتی خاطره داشتهایم. اما جالب است که با گذشت زمان و رشد نسلهای جدید، نگاه، تفسیر و حتی تعلق خاطر نسبت به این رسم و آیین هم تفاوتهایی کرده است. برای هم نسلان من که سالهای کودکی و نوجوانیشان در دهه شصت و هفتاد گذشته، معنای دهه فجر نوعی جشن و سرور فرهنگی و عمومی بود که جذابیت و شیرینی جشنهای آن، قواعد خشک و رسمی مدارس را به هم میزد و فضای پرشور و هیجانی را برایمان خلق میکرد. اشارات ذیل نگاهی است دوباره، به برخی نوستالژیهای دهه فجر نوجوانان دهه شصت و هفتاد.
تزئین مدرسه و کلاسها با کاغذهای رنگی و پرچمهای سه رنگ اولین نشانه نزدیکی دهه فجر بود! حتی بچههای ابتدایی که چیزی از تقویم و تاریخ نمیدانستند، با دیدن آن همه تنوع رنگ آن هم در روزگار تک رنگی و تیره پوشی، دو ریالی شان میافتاد که انگار راستی راستی پای جشن و سرور و شیرینی در میان است. با رسیدن روز 12 بهمن، دیگر معلم ها زیاد سخت نمیگرفتند و بساط جشنهای مدرسهای و کلاسی بر پا میشد.تقلید صدا، تاترهای آبکی و خنده دار، روزنامه دیواریهای پر از شعار و کلیشه، سرودهای انقلابی و پخش شیرینی و میوه پای ثابت همه جشنهای مدارس بود. بلندگوی مدرسه هم مثل تلویزیون، آنقدر سرودهای انقلابی را پخش میکرد که حتی بچههای رفوزه کلاس هم که توان حفظ کردن یک بیت شعر را نداشتند، سرود «قسم به اسم آزادی...» را از حفظ چه چه میزدند!
با آغاز دهه فجر، سریالها و فیلمهای تکراری تلویزیون هم شروع میشد.«چاق و لاغر»، «خبرنامه» و «جستجو» سریالهای برنامه کودک بودند که دیگر همه سکانسهایش را از حفظ بودیم. اما باز مینشستیم به تماشای زرنگ بازی های اسماعیل و حوادث تلخ و شیرین قهوهخانه بین راهی شان. میخندیدیم از حماقتهای چاق و لاغر و قهقهه زدن ژیان قرمز رنگشان و غرق خیالات و آرزوهای بچگانه می شدیم با دیدن مامور X625 که آدم آهنی بود و آن طور با ادا و اطوار قدم بر می داشت و حرف میزد.
گاهی هم گریهمان میگرفت از گیر افتادن اندرزگو و پایان تلخ فیلم «تیرباران»، چون پیش خودمان فکر میکردیم این دفعه اندرزگو با آن هوش و زرنگیاش، موفق به فرار میشود و بازهم ماموران ساواک را قال میگذارد.
بعد این همه سال هنوز هم نمیدانم که چرا همیشه دلمان به حال چاق و لاغر بیچاره میسوخت و دوست داشتیم برای یکبار هم که شده در ماموریتشان موفق شوند و سرکوفتهای رییس بزرگ را نشنوند! انگار نه انگار که آنها با مامور احمق ساواک همکار بودند و قصدشان خرابکاری در جشنهای دهه فجر! بچههای سرویس با کلی خواهش و تمنا، بالاخره رضایت آقا جلیل را هم گرفته بودند برای تزئین داخل مینی بوس. فقط شرط گذاشته بود که تزئینات کم باشد و بدون عکس. نیم ساعت وقت داشتیم تا آمدن آقا جلیل. وقتی از دفتر مدرسه بیرون آمد و سوار ماشین شد، بیچاره هنگ کرد. مینی بوس اش شده بود عین ماشینهای رنگارنگ پاکستانی! داد و فریاد و کلی بد وبیراه نثارمان کرد وقتی دید که به آینه راننده هم رحم نکردهایم و روی عکس سه درچهار بچه هایش، چندتا عکس چسبانده ایم!
جشنهای سازمانها و ادارات دولتی هم برقرار بود و جای خود داشت. سخنرانیهای تکراری مقامات هر چه قدر برای ما خسته کننده بود و بیفایده، همان قدر فیلمهای سینمایی پایان مراسم جذاب بود و پر هیجان. در روزگاری که نه ویدئو قانونی بود و نه تلویزیون سرش به تنش میارزید، همین فیلمهای آرتیست بازی و اکشن خودش آخر لذت و هیجان بود برای نوجوانانی مثل ما!
یکی از همین برنامهها بود که به تماشای فیلم «تشکیلات» نشستیم، حرص مان در آمد وقتی «رویا» با آن عینک دودی درشتش، قر میآمد و می خواست از همسر سابقش محمود، اطلاعات تخلیه کند. چند جایی از فیلم هم صحنه های هفت تیرکشی و بروسلی بازی داشت که صدای سوت و کف تماشاگران بلند می شد و سالن سینما غرق تشویق و هیجان میشد. فقط یک بسته کاغذ رنگی داشتیم که آن را هم من از مدرسه جایزه گرفته بودم. ناچار فکرمان رفت سراغ دفتر مشقهای پر شده که میتوانستیم صفحات آن را مثل تزئینات کاغذی برش بزنیم و آویزان کنیم از در و دیوار خانه! وقتی مادر فهمید داد و فریادش بلند شد، اما بالاخره با وساطت پدر، مادر هم کوتاه آمد و برای اولین بار اتاقهای خانه را هم در ایام دهه فجر تزئین کردیم. لابلای کاغذهای تزئین و عکسهای امام، با خط خرچنگ قورباغهمان چند پوستر هم طراحی کردیم و وسطش نوشتیم:«فجر بایرامیز مبارک اولسون»!
مراسم و جشن های مساجد، کمی متفاوت بود. چاشنی شور و هیجانش کم بود و مایه سخنرانی و خاطره گوییاش غلیظ و پر رنگ.گاه هم سرودی خوانده میشد و یا شاعری جویای نام، با شعرهایی نه چندان پر بها، خلق الله را به فیض میرساند.البته غالب بچهها بیخیال این مراسم، منتظر پذیرایی آخر مجلس بودند و یا در حال دید زدن پیرمردهایی که با طنین بلند شاعر یا سخنران مجلس، چرت شبانه شان پاره می شد و مثل فنر از جا میپریدند!
یادم هست یکی از این مساجد که خواسته بود مثلا خلاقیت به خرج بدهد و در کنار جشن دهه فجر، کاری فرهنگی هم بکند، آخر شب برای کودکان و نوجوانان محله، برنامه پخش فیلم گذاشته بودند. آن هم چه فیلمی! «توبه نصوح» محسن مخملباف. بچههایی که آن شب به تماشای از قبر برخاستن «لطف علی خان» نشستند، تا یک هفته، شبها بی خیال رفتن به دستشویی گوشه حیاط شدند و!...
آن سالهای پرخاطره با همه سادگیاش گذشت و رسید به این سالها. نمیدانم بچههای امروز با شنیدن عنوان «دهه فجر» چه تصاویر و تصوراتی به ذهنشان میآید. اصلا نمیدانم جشن و تزئینی در مدارس و کلاسها هست یا نیست؟! حتی این را هم نمیدانم که بچهها از انقلاب و امام چه میدانند و چهها نمیدانند!؟ اما یک چیز را خوب می دانم، اینکه سالهای بعد هیچ قلمی از نوستالژیهای دهه فجر و خاطره انگیزی سریال «معمای شاه» چیزی نخواهد نوشت!