من همیشه صبحها این جوان را میبینم؛ به گمانم سی و دو سه ساله. با گیسوانی بلند، خرمایی رنگ و یک قبضه ریش به همین رنگ. کتاب در دست بر روی یکی از صندلیهای ایستگاه مترو نشسته و خودش را با سطرهای کتاب مشغول میدارد. توبرهای هم با خود به همراه دارد که بر روی صندلی کناریاش میخواباند؛ پُر است از کتاب و اندکی مواد غذایی. چهره دلنشینی دارد؛ مثل چهرههای آدمیان دیرنشین.
کمتر روزی است که نبینمش. به ایستگاه که میرسم چشمام بیاختیار سراغش را میگیرد. اوایل فکر میکردم مسافر است، خودش را با کتاب مشغول میکند تا قطار از راه برسد. اما نه، هیئت او به مسافر نمیخورد. قطار میرسد اما او کمترین تکانی به خودش نمیدهد. همینطور نشسته سرش توی کتاب است. توجهی هم به مسافران ندارد که سوار و پیاده میشوند. قطار که ایستگاه را ترک میکند او تنها کسی است که در ضلع شمالی ایستگاه دیده میشود. همه میروند جز او. گویی ایستگاه او را کتابخانه میآید. میخواند و میخواند تا آخرین قطار شبانگاهی از راه برسد. آن وقت تکانی به خودش میدهد، توبرهاش را بر دوش خود میآویزد، سوار بر قطار شده میرود. فردا صبح مثل کارمندان اداری راس ساعت هشت همینجاست. نشسته بر روی همین صندلی، غرق در خواندنیهای خود میشود. انگار کاری در زندگی جز خواندن ندارد.
هر وقت هوس خوردنی به سرش میزند دست در توبرهاش میبرد، چیزی از آن بیرون میکشد، میگیرد به دندان. فقط در این جور مواقع است که چشم به اطراف میدواند. هیچ تعجیلی در خوردن ندارد. هر لقمه را با آرامش میجود؛ چندان که وقت به قدر کافی دارد. خوردنیاش که تمام شد سرش بیاختیار میرود توی کتاب.
گاهی هم در حین مطالعه دست زیر گیسوان خود میبرد و پشت گردن و شانههای چپ و راست خود را ماساژ میدهد؛ چنانکه دیسک گردنش عود کرده باشد؛ بس که سرش صبح تا شب پایین است! گاهی هم برای اینکه استراحتی به خود بدهد با بغلدستی خود گرم صحبت میشود و پاراگرافی از کتاب را برای او میخواند. حالا میخواهد این کتاب هر چه باشد. بدینسان لذت خواندنیهای خود را با او به اشتراک میگذارد. زبانش آنقدر گرم است که مسافر از یاد میبرد به انتظار رسیدن قطار نشسته است!
یک روز صبح پایم به طرفش کشیده شد. نشستم کنارش. با سلامی باب صحبت را با او باز کردم. از او پرسیدم در اینجا چه میکنی؟ خیلی زود با من صمیمی شد. میگفت بیخانمانام. وضع مالیام خوب نیست که روزها در کافهای بنشینم و کتاب بخوانم. کدام کافه است که تمام روز بیآنکه چیزی بنوشم در آنجا بمانم؟ کافهنشینی پرهزینه است. از عهدهاش برنمیآیم. در این روزهای سرد زمستان ناگزیر پناه میآورم به اینجا. گرما هم که دارد. گاه که از خواندن خسته میشوم روی میآورم به گفتگو با مسافری ناآشنا مثل شما. با این کار در میان انبوه مسافران ترویج کتابخوانی هم میکنم. به همین جهت از کتابخانهنشینی گریزانم.
جالب اینکه میگفت این ایده را چندی پیش از یک کتاب گرفتم. در اینجا بود که رفت سراغ همان توبرهاش و کتابی را بیرون کشید با عنوان: «از کتاب رهایی نداریم». این کتاب گفتگویی است میان اومبرتو اکو و ژان کلود کریر. صفحه 255 کتاب را باز کرد و به نقل از کلود کریر چنین خواند:
«روزی در ایستگاه هتل دوویل، میخواستم سوار مترو بشوم، در سکوی ایستگاه نیمکتی بود و روی نیمکت مردی نشسته بود که چهار پنج کتاب در کنار او به چشم میخورد. مرد کتاب میخواند و متروها میگذشتند. دیدم که این مرد، جز به کتابهایش به چیزی توجه ندارد و تصمیم گرفتم که کمی معطل کنم. کنجکاویام را جلب کرده بود. دست آخر، به او نزدیک شدم و گفتگوی کوتاهی میان ما درگرفت. با مهربانی از او پرسیدم که در آنجا چه میکند. در جواب گفت که هر روز، ساعت هشت و نیم صبح به آنجا میآید و تا ظهر میماند. بعد به مدت یک ساعت برای صرف ناهار میرود و دوباره به سر جای خود برمیگردد و تا ساعت شش بعدازظهر روی نیمکت خود میماند. گفتهاش را با این کلمات، که هرگز از یادم نمیرود، به پایان برد: «کتاب میخوانم. هرگز کاری جز این نکردهام.» از پیشش رفتم، چون احساس کردم که دارم وقتش را تلف میکنم.»
گفتگوی من با این جوان به اینجا که رسید حالا یکی دو قطار آمده و رفته بود. من هم همان احساس ژان کلود کریر را داشتم. احساس کردم که دارم وقت جوان را میگیرم. با تشکری خداحافظی کرده و رفتم. او نیز به گرمی با من خداحافظی کرد و سرگرم کار خودش شد.