«کتاب یادهای یک نویسنده»؛ احمد راسخی لنگرودی؛ نشر همرخ جذابیتهای پنهان یک کتاب
پروانه عزیزی،سابقاً در چلوکبابیها، آنها که بیشتر از ما عمر کرده اند به یاد دارند که بعد از خوردن غذا تقاضای یک پشتبند را میکردند، پشتبند به معنای یک غذای نیمه و برای سیر شدن کامل مشتری. حال کتاب "کتاب یادهای یک نویسنده" به قلم احمد راسخی لنگرودی حکم همان پشتبند را دارد.
چه شد که کتابخوان شدم؟!
احمد راسخی لنگرودی،در آن روزهای پرشور بيشتر اوقاتم را در دانشگاه تهران ميگذراندم. آن روزها در مقابل در ورودي دانشگاه يا در داخل محوطه دانشگاه، کپه کپه افراد جع میشدند و بحثهای سیاسی و ایدئولوژیک میکردند. پدیدهای که در آن روزها برای نسل ما جدید بود. سابقهای از آن نداشتیم. معمولا يك طرف بحثها نيروهاي چپي بودند و طرف ديگر بحث، نيروهاي مذهبی یا به اصطلاح آن روز مكتبي.
این است زندگی من!
احمد راسخی لنگرودی،همیشه از خواندن زندگینامهها احساس خوبی به من دست میدهد؛ احساسی سرشار از شور و هیجان و در پایان رضایت. البته نه هر زندگینامهای که راهی چاپ شده و سر از دنیای نشر باز میکند. زندگینامههای شخصیتهای برجسته و پرآوازه علمی.
همسایهی کتابخوان ما
احمد راسخی لنگرودی،همسایه روبرویی ما بود. مردی نسبتا پیر سر به زیر که کمتر در کوچه و خیابان آفتابی میشد. روز و شبش در چاردیواری خانه میگذشت. گهگاه از پنجره شمالی چشمم بیاختیار به اتاقش می-افتاد. پرده پنجرهاش انگار اضافی بود. چهار فصل سال جمع بود
تصویری از یک اثر شکوهمند هنری
احمد راسخی لنگرودی،امتیاز این خانه شخصی اما نه به خاطر قدیمی بودنش و داشتن تنور نان و گلهای زینتی حیاط و اتاقهای متعددش، بلکه آنچه که این خانه را ممتاز کرده و در قد و قامت موزه نشانده است سقفهای فوقالعاده هنری است که بر باشندگانش سایه میاندازد
حظ از کتابهای قدیمی
احمد راسخی لنگرودی،هنوز یکی از این کتابهای قدیمی را باز نکرده مشتی خاطرات قدیمی به طور سایه روشن میریزد توی ذهنم. خاطراتی که مرا با خود میبرد به چند دهه گذشته. به آن دورانی که همه اعضای خانواده در خانه حضور داشتند. خانه پر از سر و صدا و رفت و آمد بود. آن خاطرات شبهای بمبارانهای هوایی تهران و قطعی برق و شنیده شدن صدای آژیر ممتد در رادیو.
کتابهای جلد سفید
احمد راسخی لنگرودی،از اوضاع و احوال کتابخانه میشد عقاید و افکار اهل خانه را خواند. اینکه چگونه فکر میکنند و چه راهی را در سیاست دنبال میکنند، و خلاصه اینکه مرام و مسلکشان چیست. اما اینکه چرا صاحبخانه قصد برچیدن این کتابخانه را داشت در ابتدای امر چیزی نمیدانستم.
کتاب خودم۱
احمد راسخی لنگرودی،ناخن انگشتان جوان به صنف نویسندگان نمیخورد. بیشتر به نوازندگان میمانست. خیلی بلند و مزاحم. میگفت سررشتهای هم در نوازندگی دارد. از همان اول سر و وضع او را که دیدم حدس زدم هنری است. ظاهرش بیشتر به تیپ هنری میخورد تا نویسندگی. زمانی هم سر و کارش با دانشگاه هنر افتاده بود.
جشن امضاء
احمد راسخی لنگرودی،مسئول غرفه جلو آمده خوشآمد میگوید، عکسی هم از من در جلوی قفسههای کتاب میگیرد و حامل این خبر که دو سه روز اول یک مشتری آمد یکجا صد و بیست نسخه از کتاب شما را خرید و ما ماندیم دست خالی!
پایان میهمانی یک کتاب
احمد راسخی لنگرودی،جمعه هفته گذشته بار دیگر گذرم افتاد به کتابفروشیهای دست دوم قدیمی در مقابل دانشگاه تهران. همینطور در حال گشت و گذار بودم که چشمم رفت روی یکی از آثارم با عنوان «نفت و قلم». این اولین باری نبود که در لابلای کتابهای دست دوم قدیمی، ریخته شده بر روی آسفالت خیابان، چشمم به روی یکی از آثار نوشتاری خودم روشن میشد.
«کافههای روشنفکری»؛ احمد راسخی لنگرودی؛ نشر مرواریددر حسرت گپی روشنفکرانه در کافهای
غلامرضا خاکی،کتاب «کافههای روشنفکری» نوشته احمد راسخی لنگرودی برای من از کتابهای رهزن شد. یعنی از آن دسته کتابهایی شد که از راه میرسند و نظم مطالعاتی آدمی را بر هم میزنند و خوانده شدن خود را تحمیل می کنند. این کتاب تحقیقی را که نویسنده آن برای تدوینش، منابع بسیاری را دیده، دو روزه خواندم و در حاشیه برگهای آن مطالبی نوشتم
خاطرات کتابی!
احمد راسخی لنگرودی،این کتابخانه برای ژان پلِ کودک آنقدر جذابیت داشت که پیوسته ذهن او را به خود مشغول دارد و از او چهرهای متفاوت از سایر کودکان بسازد. هر روز پنهانی دور از چشم پدربزرگ میرفت سراغشان. با دیدار خود، ادب کتابخانه را به جا میآورد. اندامشان را مینگریست. لمسشان میکرد
نسخه بهدست داخل داروخانه
احمد راسخی لنگرودی،امروز نسخهبهدست سروکارم با یکی از داروخانههایی افتاد که روزگاری کتابفروشی بود ؛ بالغ بر سه دهه و من نیز مشتری دائمیاش. سال پیش، آن کتابفروشی از کملطفی مشتریان مفتخر به امتیاز داروخانه شد! با تابلویی پرزرق و برق که پنداری به آن کتابفروشی سابق فخر میفروخت! آری، این مکان روزگاری کتابهای خوش قد و قامت درون قفسههایش بود و امروز درون همان قفسههای چوبی جعبههای ریزاندام دارو.
«تاریخ کتابخوانی»؛ آلبرتو منگوئل؛ ترجمه رحیم قاسمیان؛ نشر هرمستاریخ پرفراز و نشیب خواندن
احمد راسخی لنگرودی،اینروزها سخت سرم گرم است با «تاریخ کتابخوانی». نام کتابی است از آلبرتو مانگوئل. این نویسنده آرژانتینی کتاب دیگری دارد با عنوان «برچیدن کتابخانهام»؛ کم حجم و در قطع جیبی. اما «تاریخ کتابخوانی» چیز دیگری است.
کتابِخوابکن!
احمد راسخی لنگرودی،به یاد ندارم زندهیاد پدر روزی را بدون کتاب سر کند. ضلع شمالی یکی از اتاقهای خانه قدیمی کتابخانهای داشت که در گنجهای قرار گرفته بود. این گنجه زیاد بزرگ نبود؛ در طول دو متر و در عرض کمتر از یک متر، و هفت هشت قفسه پر از کتاب. با دری یک لنگه و بسیار سنگین که چوبی بود و زور میخواست باز و بستناش.
«نوروزنوشت»؛ نعمت الله فاضلی؛ نشر همرخآرمانشهر نوروزی
احمد راسخی لنگرودی،خوش گذراندن در نوروز و با نوروز، در میان مردم امری رایج است. از دیرباز نیز چنین بوده است. اندکاند آدمیانی که مواجهه دیگری با این رسم باستانی داشته باشند. برای این دسته از افراد تعطیلات نوروز فرصتی دیگر میآید.
اشتهای خوانده شدن!
احمد راسخی لنگرودی،نیمههای شب است. سکوت در این حوالی موج میزند. خواب از سرم پریده. در این جور مواقع پناه میآورم به کتابخانه. یعنی خودم را میرسانم به همین آثاری که برخیشان در سکوت نیمههای شب توسط نویسندگان شببیدار نوشته شدهاند
گزارش نشست معرفی و بررسی کتاب «کافههای روشنفکری» روشنفکران ایرانی و نقش سنت کافه نشینی در روند اجتماعی
نشستِ معرفی و بررسی کتاب «کافههای روشنفکری» اثر احمد راسخی لنگرودی در موسسه فرهنگی «خانه دوست» برگزار شد.
مراسم باشکوه کتابخوران!
احمد راسخی لنگرودی،خانهای قدیمی بود، خیلی قدیمی. از آن خانههایی که از همان درِ ورودی بوی نا میدهند. دارای چند زیرزمین که بزرگترینش کتابخانه بود. صاحبخانه میخواست کتابخانه را برچیند تا موشزدایی کند. میگفت داخل کتابخانه موشبازار است؛ بس که موش دارد. هوا که تاریک میشود این جانوارهای موذی میریزند بیرون برای برپایی مراسم باشکوه کتابخوران!
«کافههای روشنفکری»؛ احمد راسخی لنگرودی؛ نشر مرواریدگمشدههای عصر ما
احسان راسخی،پیش از انقلاب طی چند دهه، کافههای پرآوازهای بود که امروزه جز یکی دو تا، دیگر خبری از آنها نیست؛ نام و عنوانشان سراسر به تاریخ پیوسته است. باید گفت این کافهها حالا دیگر جای خود را به پاساژهاي تجاري پُرازدحام و راستههاي پُرهياهو دادهاند؛ به طوری که امروزه باید از آنها به عنوان گمشدههای عصر کنونی یاد کرد و رد پایشان را فقط در کتابهای خاطرات و سخنان همان کافهنشینان جست.
این موجودات نازنین
احمد راسخی لنگرودی،هر روز که از پی روزی میرسد دهها عنوان کتاب در بازار نشرِ کشور ما از راه میرسند؛ در بازار جهانی میلیونها عنوان کتاب شاید. ورود این نورسیدگان کاغذی شایسته خوشآمدگوییاند. اگر خوشآمدشان نگوییم کاری برای ذهن خود نکردهایم و ذهنمان را از شیرینترین لذتها محروم ساختهایم. خاصه که چند تا از این نورسیدگان کاغذی حرفی برای گفتن داشته باشند و شوق خواندن را در ما برانگیزند.
پاتوق عشاق کتاب باز در کتابفروشی عباس آقا
احمد راسخی لنگرودی،این عباسآقای ما هم برای خودش بازاری دارد؛ صبحها یکی دو ساعت پیش از ظهر کرکره کتابفروشی را بالا میکشد، چراغها را روشن میکند. دستی بر سر و روی کتابفروشی میکشد. بعد یکراست میرود سر اصل مطلب، یعنی سراغ همان کتابهای دست دوم قدیمی که گوشه کتابفروشی روی هم انباشته شدهاند .
آنهایی که نمینوشتند
احمد راسخی لنگرودی،سقراط نمینوشت. هیچ میانهای با نوشتن نداشت. از نوشتن دوری میگزید. هیچگاه هم چیزی ننوشت. به همینرو، عنوان فیلسوف شفاهی برازنده اوست. آنچه از او گفته میشود بیشتر به قلم شاگرد معروف او افلاطون و اندکی هم دیگران است.
به یاد دکتر کریم مجتهدی؛ فیلسوفی دیگر از میان ما رفتفیلسوفِ دانشجو!
احمد راسخی لنگرودی،دکتر کریم مجتهدی استاد دانشمند و فرزانهای که از میان ما شاگردانش رفت. نگارنده سالهای دانشجویی توفیق شاگردی این بزرگمرد را داشتم. آنچه که به سهم خود میتوانم بگویم اینکه مرا همیشه الگوی فلسفهورزیدن بود. کریم مجتهدی انصافا استاد فلسفه بود. همچون سقراط فلسفه را زندگی میکرد.
هر روز ساعت هشت در ایستگاه
احمد راسخی لنگرودی،من همیشه صبحها این جوان را میبینم؛ به گمانم سی و دو سه ساله. با گیسوانی بلند، خرمایی رنگ و یک قبضه ریش به همین رنگ. کتاب در دست بر روی یکی از صندلیهای ایستگاه مترو نشسته و خودش را با سطرهای کتاب مشغول میدارد. توبرهای هم با خود به همراه دارد که بر روی صندلی کناریاش میخواباند؛ پُر است از کتاب و اندکی مواد غذایی. چهره دلنشینی دارد؛ مثل چهرههای آدمیان دیرنشین.
«یادداشتهای یک کتابباز!»؛ احمد راسخی لنگرودی؛ نشر همرخیادْکتابهای یک نویسنده!
پروانه عزیزی،در این روزگار وانفسای کتاب چشممان به جمال کتاب «یادداشتهای یک کتاب باز» از انتشارات همرخ روشن شد، حقا که شیفته کتاب و کتابخوانی است این نویسنده کتابباز! هر چه به قلمش رفت از کتاب و کتاب بود. دلمان به درد آمد. یادْکتابهای نویسنده کتاب احمد راسخی لنگرودی- البته اگر این ترکیب را بپذیریم- هم خواندنی بود،