«جنگل غولها»
(جستارهایی دربارۀ گوته، تولستوی، فروید، واگنر)
نویسنده: توماس مان
مترجم: ابوتراب سهراب
ناشر: هرمس، چاپ دوم 1400
280 صفحه، 80000 تومان
****
یک شب پسری 23 ساله به خانۀ گابریل گارسیا مارکز در مکزیک آمد. آن جوان شش ماه قبل اولین رمانش را منتشر کرده بود. آن شب نیز احساس پیروزی میکرد، زیرا دومین رمانش را هم به ناشر تحویل داده بود. مارکز مشفقانه به او خاطرنشان کرد که دارد در حرفۀ زودرس خود خیلی عجله میکند. جوان برآشفت و گستاخانه جواب داد: «مسئله این است که شما باید خیلی قبل از نوشتن فکر کنی، چون همه در انتظار نشستهاند تا ببینند چه نوشتهای. ولی من میتوانم با عجله بنویسم، چون تعداد خوانندگانم خیلی کم است.» مارکز، مبهوت در برابر پرخاشگری آن جوان، همان دم به یاد جملهای از ماریو بارگاس یوسا افتاد.
حدود 150 سال قبل از این ماجرا، اینبار گوته بود که در برابر جوانان گستاخی به خرج داد. سال 1830 پفایزر اشعار خود را همراه با یک نامۀ پرسوزوگداز برای گوته فرستاد تا نظرش را بگوید. او یکی از جوانان بسیاری بود که مرید و شیفتۀ گوتۀ پیر بودند. گوته به یاد هیچ جملهای نیفتاد و خودش خشن و بیپروا پاسخ داد: «من جزوۀ کوچک شما را ملاحظه کردهام. ولی چون در اپیدمی وبا، شخص باید خود را از عوامل ضعیفکننده دور نگه دارد، آن را کنار گذاشتم.» در جایی دیگر هم آثار ادبی جوانان را صریحاً «زباله» مینامد و در جواب نامه و درخواست آنان مینویسد: «من این زبالههای شما را به خودتان میبخشم». چرا اینطور است؟ در اینجا هم جملۀ یوسا صادق است.
یوسا تأکید میکند: «هر نویسندهای وقتی مینشیند تا بنویسد، همان موقع تصمیم گرفته است نویسندۀ خوبی باشد یا بد.» منظور از نویسندۀ بد همان چیزیست که خورخه لوئیس بورخس میگوید: «نویسندگان بد فقط به فکر موفقیت یا شکست اثرشان هستند.» آن پسرک هم تصمیم خودش را گرفته بود؛ میخواست یک نویسندۀ بد باشد، چون خودِ خوب نوشتن برایش موضوعیت نداشت؛ همانند بسیاری از نویسندگان جوان این مرز و بوم.
اگر کسی بخواهد بر اساس ویترین مغازهها و پیشخوان کتابفروشیها قضاوت کند، احتمالاً خواهد گفت که ماهانه فقط چند رمان فارسی به بازار میآید. ولی آمارهای رسمی نشان میدهد که هر ماه حدود هزار رمان فارسی منتشر میشود. واضح است که بیشتر آنها در نهایت محو میشوند و فقط چند نفر از دوستان و آشنایان نویسندگان به آنها نگاهی میاندازند. این جوانان تصمیم خودشان را گرفتهاند: میخواهند نویسندگان بدی باشند. این درحالیست که میشد غیر از این باشد. کسی که میتواند 200 صفحه رمان بنویسد – هر چند سبُک و آبکی – به این معناست که استعداد نویسندگی دارد. پس میتواند به سمت خوب شدن برود؛ اما نمیرود. چرا؟ به چند دلیل. سه دلیل از همه بارزترند:
1) نبود دانش. این جوانان چیز زیادی نخواندهاند و مطالب کمی میدانند؛ زیرا احتمالاً بر این باورند که ادبیات دانش نمیخواهد! واقعیت این است که ادبیات گستردهترین دانش ممکن را لازم دارد. فلسفه، جامعهشناسی، روانشناسی، تاریخ، ادیان، اسطورهها، نقد ادبی، نظریۀ ادبی، علوم سیاسی، حتی علم و اقتصاد هم لازم است. ولی این جوانان بلندپرواز حتی ادبیات طراز اول را هم نخواندهاند. آیا آنها «تسِ دوربرویل»، «هواردز اِند»، «گتسبی بزرگ»، «پنین»، نامههای گوستاو فلوبر و... را خواندهاند؟
2) نداشتن تجربههای ژرف. آنها چه تجربههای عمیق، جدی و پرشوری را از سر گذراندهاند؟ تقریباً هیچ. بیشتر آنان خیال میکنند صرف تجربههای سادۀ روزمره برای خلق ادبیات خوب کافیست. (بله، تجربۀ روزمره میتواند برای خلق یک شاهکار بهکار رود و بهکار رفته است، اما بهشرطی که فهمی عمیق از آن حاصل شده باشد.)
3) عجله کردن. نویسندگان جوان عجله دارند که هرچه زودتر کتابهایشان منتشر شود؛ زیرا بازدهی زود و سریع را نشانۀ نبوغ یا استعداد میدانند. این است که میبینیم برخی از آنان در بیستوچندسالگی چند رمان منتشر کردهاند. در اینجا نیز واقعیت کاملاً برعکس است. برای خلق یک اثر ادبیِ خوب زمان لازم است. حتی با وجود دانش گسترده و تجربههای عمیق، سالهای بسیار باید بگذرد تا یک اثر خوب پرورده شود.
برای درک این سه مورد آثاری هست؛ آثار خوبی هست که نویسندگان خوب و طراز اول نوشتهاند تا دست نوآموزان را بگیرند، وگرنه جوانان ذوق خوب و درستی در نویسندگی پیدا نمیکنند. لایبنیتس، فیلسوف بزرگ آلمانی در قرن هجدهم، در همین زمینه میگوید: «بحث از ذوق به نظر من حائز اهمیت است. ذوق بهعنوان قوهای متمایز از فاهمه، متشکل از ادراکاتی مغشوش است که نمیتوان دلیل کافی برای آنها اقامه کرد. ذوق چیزی شبیه غریزه است. ذوائق از طریق طبیعت و عادات شکل میگیرند. شخص برای داشتن ذوق خوب باید لذت بردن از چیزهای خوب را تمرین کند، چیزهایی که قبلاً از سوی عقل و تجربه تنفیذ شده است. جوانان در زمینۀ ذوق محتاج هدایتاند.» هموطن لایبنیتس در قرن بیستم، توماس مان، در این کتاب چنین هدایتکنندهای است. البته پیشاپیش میگویم که این کتاب فراتر از این است، اما من میخواهم بر همین جنبۀ آموزشی و راهنمابودن آن تکیه کنم، زیرا برای ما بسیار مفید و راهگشاست.
توماس مان جایزۀ نوبل ادبیات سال 1929را از آن خود کرد و در سال 1949 برندۀ جایزۀ ادبی گوته شد، معتبرین جایزۀ ادبی آلمان. پس او یکی از نویسندگان طراز اول دنیاست. در کشور ما هم از قدیمالایام معروف بود. ایرانیان او را با رمانهای قطور «بودنبروکها»، «کوه جادو»، «دکتر فاستوس» و رمان کوتاه و پیچیدۀ «مرگ در ونیز» میشناسند. اما توماس مان جستارهای بسیار خوبی هم دارد که پنج نمونه از آنها را در «جنگل غولها» میبینیم. منظور از جنگل، مکان نیست، بلکه زمان است: قرن نوزدهم. غولها هم شخصیتهای بزرگ فرهنگی هستند. پس توماس مان در این کتاب به شخصیتهای فرهنگی بزرگی میپردازد که یا قرن نوزدهمی (گوته، واگنر، تولستوی) هستند یا در قرن نوزدهم ریشه (فروید) دارند.
توماس مان در ابتدای کتاب هشداری از گوته نقل میکند: «خودبینی عظیمی که جوانان ما را فرا گرفته است بهزودی آثار مصیبتبار خود را آشکار خواهد کرد. جوانان اصلاً گوش نمیدهند، زیرا گوش دادن، خود مستلزم تربیت مخصوصی است.» وی این سرنخ را به دست میدهد: «هیچگاه تماس خود را با شاهکارها قطع نکنید تا روح خلاقتان در اوج بماند و سقوط نکند.» از جهت دامنۀ دانش هم به «فراگرفتن از همه و آموختن به همه» توصیه میکند و این مطلب را در گوته نشان میدهد و خاطرنشان میکند که دامنۀ دانش او تمام دنیا را در برمیگرفت. برای نمونه، کمتر کسی میداند که گوته حتی در فیزیک هم دانش تخصصی داشت، بهحدی که منتقد برخی از نظریات فیزیک نیوتن بود.
دربارۀ مورد دوم میگوید: «در نویسنده نیروی تجربه از حد متوسط بالاتر است و این نیرو از او یک انقلابی میسازد» و میافزاید: «در هر هنرمند، یک رگ گستاخی و بیپروایی هست که بدون آن هیچ استعدادی پرورش نخواهد یافت.» دربارۀ مورد سوم هم باز از گوته مثال میزند که «برای همهچیز وقت میخواست. عجیب اینکه، کندی ذاتی و طبیعت بالفطره مردد او در دوران ما آشکار شده است. اساس زندگی او وقت و گذشت زمان بود. او از روی غریزه، به خود فرصت فراوان میداد. در زندگی او آثار اتلاف وقت فراوان به چشم میخورد.»
با داشتن چنین نگاهی و در پیش گرفتن چنین رویکردی است که انسان طعم خوش نویسندگی را میچشد و میتواند همانند گوته ادعا کند: «من بهراستی برای نوشتن به دنیا آمدهام! وقتی افکارم بر صفحۀ کاغذ نقش میبندد خود را خوشبختتر از همیشه احساس میکنم.»
همۀ آنچه در اینجا گفتهام تنها یک درس کلی از مقالۀ اول توماس مان در باب گوته است، که فقط 30 صفحه است، با عنوان «گوته، آفریدگار سخن». چهار مقالۀ بعدی عبارتند از: «گوته و تولستوی»، «آناکارنینا»، «رنجها و عظمت ریچارد واگنر»، و «فروید و آینده». این مقالات در آثار مختلف توماس مان پخشاند و مترجم فاضل آنها را گلچین کرده است. وجه اشتراک آنها این است که همگی به ادبیات هنرمندانه و خلاقانه ربط مییابند، حتی مقالۀ ظاهراً نامربوط آخر. چراکه توماس مان در آنجا توضیح میدهد که بینش روانکاوانۀ فروید برای خلاقیت ادبی چه دستاوردهایی دارد و نشان میدهد که بین ادبیات خلاق و روانکاوی فروید ربطی وثیق وجود دارد.
کسانی که به ادبیات و هنر سطح بالا علاقه دارند، از این کتاب محظوظ خواهند شد. اما، از همه مهمتر، چنین کتابهایی برای کسی که سودای نوشتن دارد، از نان شب واجبتر بُوَد، وگرنه بدو آن رسد که به آن جوانک طَموح رسید؛ که نهایت حکایت وی این شد که عاقبة الأمر در مؤسسهای مشغول به کار شد که خودروهای دستدوم میفروخت و دیگر وقت خود را با نبشتن ضایع نساخت. خودش خواسته بود.
*دکترای فلسفه